📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هفدهم
📍از منبر بیا پایین
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد... هنوز توی شوک بود...
- اوه اوه... خانم رو نگاه کن... خوبه عکسهای کنار دریات رو خودم دیدم... یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیکتر شده... بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار... چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟...
- میفهمی چی داری میگی؟... شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل میکنم...
با عصبانیت اومد سمتم...
- پیاده شو با هم بریم... فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟... دهنت رو باز میکنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟... خودت قبل از من با چند نفر بودی؟...
- من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم... همون موقع هم...
محکم خوابوند توی گوشم...
- همون موقع چی مریم مقدس؟...
صورتم گر گرفته بود... نفسم به شماره افتاده بود... صدام بریده بریده در میاومد...
- به من اهانت میکنی، بکن... فحش میدی، میزنی... اشکالی نداره... اما این اسم مقدستر از اونه که بهش اهانت کنی...
هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم...
- من به همسر دوستهات اهانت نکردم... تو خودت اروپا بودی... من فقط گفتم آرایش اونها...
اینبار محکمتر زد توی گوشم... پرت شدم روی زمین...
- این زر زر ها مال توی اروپایی نیست... من اگه میخواستم این چرتها رو بشنوم میرفتم از قم زن میگرفتم...
این رو گفت از خونه زد بیرون...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍افتتاح اولین #مسجد در «هیوستن» آمریکا
🔸اولین مسجد با حمایت مالی ریاست امور #مذهبی ترکیه در هیوستن آمریکا افتتاح شد، این مسجد اولین مسجد وابسته به امور مذهبی، در ایالتهای جنوبی ایالات متحده آمریکا است.
🔹در مراسم افتتاحیه مقامات و مسئولان جوامع #مسلمان در هیوستن و شهروندان ترکیه حضور داشتند.
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هجدهم
📍دل شکسته
دلم سوخته بود و از درون له شده بودم... عشق و صبر تمام این سالهای من، ریز ریز شده بود... تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود... میخواست به همه فخر بفروشه... همونطور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه میفروخت... میخواست پز بده که یه زن خارجی داره...
باورم نمیشد... تازه تمام اون کارها، حرفها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود... تازه قسمتهای گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم...
و بدتر از همه... به گذشته من هم اهانت کرد... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم...
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود...
گریه میکردم و با خدا حرف میزدم...
- خدایا! من غریبم... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده...
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن...
کمی آرومتر شدم... اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید... اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت...
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد... چارهای نبود... به پدرش زنگ زدم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_نوزدهم
📍دختر من
پدر و مادرش سراسیمه اومدن... با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان...
بعد از معانیه... دکتر با لبخند گفت...
- ماههای اول بارداری واقعا مهمه... باید خیلی مراقبش باشید... استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست... البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم... پس از این فرصت استفاده کنید و...
پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن... اما من، نه... بهتره بگم بیشتر گیج بودم... من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر میکرد...
حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه... در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت...
- وقتی مودبانه میگم فاحشهای بهت برمیخوره ...
جملهاش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد... مثل فنر از جاش پرید... تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد... پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش...
- چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم... تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟... نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟...
بعد هم رو کرد به مادر متین...
- خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن... این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره...
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمیزد ...
- بچه؟... کدوم بچه؟...
و با چشمهای مبهوتش به من نگاه کرد...
- نوهی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم... به خداوندی خدا... زنت تا امروز عروسم بود... از امروز دخترمه... صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد... و لام تا کام حرف نزد... فکر نکن غریب گیر آوردی... سر به سرش بزاری نفست رو میبرم... الان هم میبرمش ... آدم شدی برگرد دنبالش...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ| مسلمان و محجبه شدن دختری در #هالیوود
📍ژمی براون، #دختر ی در هالیوود:
🔸 تحت تأثیر #رسانه ها در هالیوود، فکر میکردم، مسلمانان انسانهایی کم عقل هستند.
🔹چیزی که باعث شد #مسلمان شوم این بود که تلاش کردم مسلمانی را متقاعد کنم که مسیحی شود اما...
🔸 با خواندن #قرآن، پاسخ سؤالهایی که مدتها در مسیحیت داشتم را یافتم پس با اشتیاق، تمام قرآن را خواندم...
📡 #ببینید_و_نشر_دهید
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیستم
📍مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم... در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگهای بود ...
دیگه رسماً به روی من میآورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده... حق رو به خودش میداد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده... چطور با رفتار متظاهرانهاش، من رو فریب داده...
اون تظاهر میکرد که یه مسلمان با اخلاقه... و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم... و همهچیز رو به خاطرش تحمل کردم...
اون روزها، تمام حرفهای پدرم جلوی چشمم میاومد ... روزی که به من گفت...
- اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد...
هر لحظه که میگذشت، همهچیز بدتر میشد... دیگه تلاش من هم فایدهای نداشت...
قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش میکردم که چرا به شوهرم بدگمانم... اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف میزد... میگفت و میخندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده میشد...
اون شب سر شام، بعد از مدتها برگشت بهم گفت...
- یه چیزی رو میدونی آنیتا ... تو از همه اونها برام عزیزتری... واقعا نمیتونی مثل اونها باشی؟...
خنده ام گرفت... از شدت غم و اندوه، بلند میخندیدم...
- عزیزترم؟... خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام... چیه؟... دوباره کجا میخوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟...
به کی میخوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟...
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم... کمتر از ۴۸ ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📍معرفی اسلام به هواداران #جام_جهانی
🔸 قطر که این روزها میزبان جام جهانی فوتبال است، چندین نقاشی دیواری با احادیث #حضرت_محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را در سراسر کشور قرار داده است.
🔹با توجه به اینکه هواداران فوتبال از سراسر جهان به #قطر میآیند تا بازیهای جام جهانی را از نزدیک تماشاکنند، مقامات قطر تصمیم گرفتهاند تا از این فرصت برای معرفی دین مبین اسلام استفاده کنند.
منبع: شبستان
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_یکم
📍قدم نو رسیده
اسمش رو گذاشت آرتا... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم...
- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟... یعنی اینقدر بیهویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی میگردی؟... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا... که به جای افتخار به چیزهایی که داری... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟...
دلم میخواست تک تک این حرفها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایدهای داشت؟... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل میشد... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه میداشت...
غریب و تنها... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم... هر روز، تنها توی خونه... همدم من، کتابهام و یه بچه یه ساله بود... کم کم داشتم با همه چیز غریبه میشدم... و حسی که بهم میگفت... ایران دیگه کشور من نیست ...
و انتخابات ۸۸، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت میکرد... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود...
اوایل سعی میکردم سکوت کنم ... تحمل میکردم اما فایده نداشت... آخر، یه روز بهش گفتم...
- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟...
پ.ن: این داستان بدون پردازش و بازنگری ... و صرفا براساس حقایق نقل شده نوشته شده است ... و بنده هیچ مسئولیتی در قبال اتفاقات و رخدادها ندارم ...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_دوم
📍قتلگاهی به نام ایران
دیگه هیچچیز برام مهم نبود... با صراحت تمام بهش گفتم...
- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن... واقعا میخوای به افرادی رأی بدی که با دشمن کشورشون همپیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت میکنه ... قدمی برای مردمش برنمیداره... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...
من با تمام وجود نگران بودم... ایران، خاک من نبود که حس وطنپرستی داشته باشم... اما ایران، و مرزهای ایران برای من، حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت...
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت... دهنم پر از خون شده بود... این مشت، نتیجه حرف حق من بود... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال... به تمام رفتارهای زشت و بیتوجهیها...
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند... باید هر چه سریعتر از ایران میرفتم ...
وقتی آلمانها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند... یکی از بزرگترین فجایع بشر... در کشور من رقم خورد... فاجعهای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف میکرد...
و حالا مردم ایران، داشتند با دستهای خودشون درها رو برای دشمن قسم خوردهشون باز میکردن... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها... این روزها... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم...
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_سوم
📍 رویای طوفانی
برای فرار زمانبندی کردم و در یه زمان عالی، نقشهام رو عملی کردم... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم... من متاهل بودم و نمیتونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم...
شرایط خیلی پیچیده شده بود... مسائل دیپلماتیک، اغتشاشهای ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و... دست به دست هم داده بود...
هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه میکردم... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک میکنم... هر چند، چاره دیگهای هم نداشتم... هیچ چارهای ...
متین خبردار شده بود... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن...
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بیاجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم...
پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریهام گرفته بود...
برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام میتونم اونجا بمونم... باورم نمی شد...
همه چیز مثل یه رویا بود... اما حقیقت اینجا بود... یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد...
کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد... افرادی که ازم میخواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و... در ایران صحبت کنم... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها میخواستن با استفاده از من... طوفان دیگهای راه بندازن...
افرادی که میخواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_چهارم
📍دوربینهای زنده
روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم... لهجهاش شبیه مردم خاورمیانه بود... خودش رو معرفی کرد... نشست و شروع کرد به صحبت کردن...
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف میکرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرفهاش شروع شد ...
- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرفمون رو به گوش دنیا برسونیم... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زنها میاد... چطور مردها، زنها رو به بند میکشن و استثمار میکنن ... ما باید...
با هیجان تمام و پشت سر هم حرف میزد... و ازم میخواست بیام جلوی دوربینهای تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم... و از حق خودم و زنهایی مثل خودم دفاع کنم... نمیدونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه...
- شما از کدوم کشور مسلمانی؟
- چه فرقی میکنه ... مهم سرنوشتهای یکسان ماست... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه...
- ولی شوهر من، مسلمان نبود...
- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟...
- چرا ... ایرانی بود ...
- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟...
- نه، پدرشوهرم مسلمان بود...
گیج میخورد نمیفهمید چی دارم بهش میگم...
- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم... میشه واضح حرف بزنید...
- فکر میکنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم میخوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن... چرا با اونها حرف نمیزنید؟ ...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍راجر واترز، #خواننده انگلیسی:
🔹ببینید چه بلایی بر سر عراق و سوریه آوردند، #ایران را هم میخواهند به همان شکل درآورند! تمرکز سیاست خارجه آمریکا بر ایده تخریب کشور زیبای ایران است!
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_پنجم
📍مرزهای آزادی
کلافه شده بود... از هر طرف که جلو میرفت، من دوباره برمیگشتم سر نقطه اول... اون از من میخواست حقیقت رو بگم... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه...
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرفهای اون به دست بیارم...
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن... بین تمام حرفهای اونها یه چیز مشخص بود... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود...
اونها میخواستن من بیام جلوی دوربینها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم...
همینطور که داشتن حرف میزدن... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم...
- متاسفم... من نمیتونم با شما همکاری کنم...
با تعجب بهم نگاه کردن...
- چرا خانم کوتیزنگه؟...
- چون کسی که مسلمان بود... من بودم، نه همسرم... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود...
- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن...
خندهام گرفت...
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن... خارج از چارچوب دین و اخلاق، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن... مهم آزادی نیست... مهم مرزهای آزادیه... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_ششم
📍خدا هم ایرانی است
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود...
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم... شطرنجی که نمیدونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن...
من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم... تلخی تک تک لحظههاش رو فراموش نکرده بودم... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود...
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم... اخباری که از شبکههای خارجی پخش میشد وحشتناک بود... از طرفی هم شبکههای خبری ایران رو نمیتونستم ببینم ...
پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت... اخباری که از طرف خود ایران مخابره میشد، سانسور یا قطع میشد ... ما نمیتونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم... و من مجبور میشدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم...
برای من، تک تک اون روزها... روزهای ترس و وحشت بود... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر میکردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه...
تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنهای پخش شد... وقتی پای تریبون گریه کرد... با هر قطره اشکش، من هم گریه میکردم...
نمیتونستم باور کنم... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو میگذروند... دوباره جان گرفت و زنده شد...
به خصوص زمانی که دیوید میلیبند، نخست وزیر وقت انگلستان گفت...
- ما همه چیز را پیش بینی کردیم... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است...
اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه میکردم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍ستاره #تلویزیون فرانسه مسلمان شد
🔹مارین الحیمر، ستاره تلویزیون فرانسه با انتشار ویدئویی در حسابهای کاربری خود در #شبکههای_اجتماعی لحظهای را به نمایش گذاشته است که در یکی از مساجد فرانسه شهادتین را بر زبان جاری میکند و مسلمان میشود.
🔸مارین الحیمر در حساب کاربری خود در #اینستاگرام گفته است، برخی راهها هستند که انسان باید خود و بدون خانواده و دوستان طی کند؛ یعنی راهی که فقط بین انسان و خداست.
🔹مارین نوشت: برخی از #مسلمان شدن وی آگاه بودهاند، با این حال عده زیادی در این باره سوال میکردهاند و به همین علت مسلمان شدن خود را به طور رسمی اعلام کرده است.
🔸مارین الحیمر، مغربی الاصل و متولد شهر بوردو در جنوب #فرانسه است.
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_هفتم
📍 جلوه تمام عیار دنیا
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم... این بار واضح برای معامله کردن بود...
بهم گفتن که من یه زخم خوردهام... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه... هم انتقامم رو میگیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا میکنن...
کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم... زندگی خودم و پسرم رو تضمین میکنن... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم...
در خواست هاشون ردهبندی داشت ...
درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی میخوان بگن ...
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم...
درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن... زندگیم رو چاپ میکنن ... ازش فیلم یا سریال میسازن ...
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن...
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم... و رد کردن تمام اون فرستادهها ... حالا به یکباره ... قدرت، ثروت، شهرت... با هم به سمت من اومده بود... هر چقدر من، بیشتر سکوت میکردم و فکر میکردم ... اونها برگهای بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو میکردن ...
- من برای همکاری، یه دلیل میخوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی میبرید که تا این حد براش خرج میکنید؟...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_هشتم
📍 دیوارهای دژ
- پیشنهاد خوبی نبود؟... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید...
- چرا... واقعا وسوسه انگیزه... اما میخوام بدونم کی هستید و چقدر میتونم بهتون اعتماد کنم؟ ...
- چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم میتونیم همکاران خوبی باشیم...
- و اگر این منافع به هم بخوره؟...
- تا زمانیکه شما با ما همکاری کنید... توی هر کدوم از اون بخشها... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت...
- منافع شما چیه؟... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی میبرید؟
اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم...
- من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه... باید ببینم میزان سود شما چقدره...
خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ...
- لرزههای کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان... بالاخره یه روز محکمترین ساختمانها رو هم در هم میکوبن ...
- و ارزش نابودی این ساختمان...؟ ...
- منافع ماست... چیزی که این دیوارها ازش مراقب میکنه ... شما هم بخشی از این لرزهها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه...
از حالت لم داده، اومدم جلو...
- فکر نمیکنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم...
- وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab