eitaa logo
دانلود
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍متأسفم بی‌صدا ایستادم یه گوشه... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت... - برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود... و خندید... با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم... زبانم درست نمی‌چرخید... - شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید... همون‌طور که سجاده‌اش رو جمع می‌کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت... - خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم... علی‌الخصوص نماز صبح... مدام خواب می‌مونم... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم... اون با خنده از نماز خوندن‌های غلط و عجیبش می‌گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می‌شد... - خدایا! حالا باید چه کار کنم؟... - خانم کوتزینگه... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می‌کنید؟ ... من واقعاً علاقه‌مندم با پسر شما و خانواد‌ه‌تون آشنا بشم... توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم... - حال شما خوبه؟ ... به خودم اومدم ... - بابت این جواب متأسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم... این رو گفتم از جا بلند شدم... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | خواننده‌ی مشهوری که توبه کرد و قاری شد 🔸ادهم نابلسی، اردنی در ۱۹ سالگی و پس از حضور در برنامه استعدادیابی ایکس فکتور و کسب مقام سوم، طرفدارانی از سراسر جهان پیدا کرد، اما اخیراً گفته موسیقی را کنار می‌گذارد و آهنگ‌هایش را با میلیون‌ها بازدید در فضای مجازی حذف می‌کند. 🔹این چهره عربی می‌گوید: «همه اهدافی دارند که می‌خواهند در این به آنها برسند، اما پس از رسیدن به هدف، چه احساسی خواهیم داشت؟» 🔸 او تأکید می‌کند که: «این هدف باید با هدف وجودی ما در زندگی، یعنی عبادت همخوانی داشته باشد. هدف اصلی ما از زندگی، جلب رضایت و عبادت خداوند است.» 🔹 چندی بعد او یک قرائت دلنشین از آیه ۵۳ زمر را منتشر کرد که با استقبال فراوانی روبرو شد. 📡 ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍مرد کوچک - اشکالی نداره... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم... شما می‌تونید استاد من باشید... هنوز نواقص زیادی دارم، ولی آدم صبوری هستم... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه... لازم نیست نگران من باشید... من به انتخاب شما احترام می‌گذارم... دستم روی دستگیره خشک شده بود... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون... تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود... ناخواسته تصاویر و حرف‌ها از جلوی چشمم عبور می‌کرد... سرم رو گذاشتم روی میز... - خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟... شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن... می‌خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد... منتظر کسی بود... زنگ در به صدا در اومد... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد... - آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می، کنید؟... خندید... - برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد... و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو... با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد... - سلام مرد کوچک... من لروی هستم... اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تأثیر قرار داده بود... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍جشن تولد بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت... - ما رو ببخشید آقای هیتروش... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می‌کردیم، اما همون طور که می‌دونید، دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه... با دلخوری به پدرم نگاه کردم... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم‌هاش داد میزد... مگه اشتباه می‌کنم؟... لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت... - منم همین طور... هر چند هنوز نتونستم کاملاً شراب رو ترک کنم... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه... نماز صبحم قضا میشه... هر دوی ما با تعجب برگشتیم سمتش... من از اینکه هنوز شراب می‌خورد... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم... موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم... خیلی سعی کردم چیزی نگم، اما داشتم منفجر می‌شدم ... - شما هنوز شراب می‌خورید؟... با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب... - البته همون موقع هم زیاد نمی‌خوردم... ولی دیگه... یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت... - یه ماهه که مسلمان شدم... دارم ترک می‌کنم... سخت هست اما باید انجامش بدم... تا با سر تأییدش کردم... دوباره هیجان زده شد... - روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه... راست می‌گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍خواستگاری پدرم هرچند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود... اما ازش خوشش می‌اومد... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب‌ترین شیوه ممکن گفت... به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت... - تو بالاخره کی می‌خوای ازدواج کنی؟... چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم... پشت سر هم سرفه می‌کردم ... - حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی... چشم‌هام داشت از حدقه می‌زد بیرون... - ازدواج؟... با کی؟ ... - لروی... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می‌سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم... هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته... اما بدتر شد... پدرم رو کرد به آرتا... - تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟... با ناراحتی گفتم ... - پدر... مکث کردم و ادامه دادم... - حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می‌کنید؟... من قصد ازدواج ندارم... خبری هم نیست... - لروی اومد با من صحبت کرد... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی... و تو هم یه احمقی ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍تو یه احمقی همون‌طور که سعی می‌کردم، خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می‌کردم... با شنیدن کلمه احمق، جاخوردم... - آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟... - نه... اون نجیب‌تر از این بود بگه... من دارم میگم تو یه احمقی... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده... و بعد رو کرد به آرتا و گفت... - مگه نه پسرم؟... تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت... - من خیلی لروی رو دوست دارم... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه... دیگه نمی‌فهمیدم باید از چی تعجب کنم... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می‌شنیدم که... - آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد... ولی قرار بود که... - من پدربزرگشم... نه پدرش... اون روز روزیه که بچه‌ها پدر و شغل اونها رو معرفی می‌کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود... دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... مادرم می‌خندید ... پدرم غذاش رو می‌خورد... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود، تعریف می‌کرد... اینکه چطور با حرف‌زدن‌های جالبش، کاری کرده بود که بچه‌های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن... و من، فقط نگاه می‌کردم... حرف زدن‌های آرتا که تموم شد... پدرم همون‌طور که سرش پایین بود گفت... - خب، جوابت چیه؟.. ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
✨🌸 سلااام بر همراهانِ خوبِ اون‌ ور آب 🌱 ‌فردا شب قسمت آخر رمان به همراه یک پست ویژه تقدیم شما عزیزان خواهد شد. 🎀 خوشحال میشیم نظر خودتون رو در مورد این رمان برامون بفرستین و آیا موافق هستین، رمان واقعی دیگری از زندگی تازه‌مسلمانان بخوانید. نظرات‌تون رو به آیدی زیر بفرستین 👇 @yaghaffar20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍نام‌های مبارک من بیشتر از هرچیز نگران آرتا بودم... ولی لروی چنان محبت اون رو به‌دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین‌طور بود... مهریه من، یه سفر کربلا شد... و ما به همراه خانواده‌هامون برای عقد به آلمان رفتیم... مرکز اسلامی امام علی (علیه السلام)... مراسم کوچک و ساده‌ای بود... عکاس‌مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین‌های عکاسی درست می‌کرد... هر چند باز هم اخم‌های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس‌های یادگاری هم باز نشد ... ما پای عقدنامه رو با اسم‌های اسلامی‌مون امضا کردیم... هر چند به حرمت نام‌هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد... با نام اونها و توسل به نام‌های مبارک اونها ... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍معرفی نویسنده‌ی رمان واقعی «تمام زندگی من» 🔸 شهید سیدطاها ایمانی، از شهیدان مدافع حرم، در دفاع از حرم کریمه‌ی اهل‌بیت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد. 🔹شهید ایمانی در تاریخ ۱۳۹۵/۰۵/۱۴ همزمان با سالروز میلاد حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) به شهادت رسیدند. 🌸صلواتی هدیه می‌کنیم به روح پاک این شهید عزیز «اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم» ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍متنی از شهید سیدطاها ایمانی 🔹والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین امنو و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر 🔸و قسم به آن زمان، که موعد دیدار ما فرا برسد... و چه کسی شرمسارتر از من در برابر توست؟... تو رحمان و رحیمی و من بنده گنهکاری که چشم به رحمت و غفرانت دارم... که بر من ببخشای، ای کریم‌ترین کریمان ... و ای بخشنده‌ترین بخشندگان... 🔹و قسم به آن زمان... که من در حسرت دیدار تو هستم... روزی که مرا از زندان نفسم برهانی... و به حرمت بزرگی خودت، مرا بپذیری... که این نفس خسران زده، جز امید رحمت تو چیزی ندارد... 🔸و مرا چنان ببر که نامی از من نماند... و نه نشانی، که کسی بر فراز آن اشک بریزد... که دلم می‌گیرد... می‌گیرد از حقارتم... و شرمنده می‌شوم در برابر عظمت کبریایی تو... و عزیزان و محبوبانت... 🔹و می‌ترسم از روزی که وجود حقیرم گره بخورد به نام مقدست... که وای از آن زمان... که نام مرا با این همه شرم و تقصیر در کنار خوبان و برگزیده‌گانت ببرند... و می‌ترسم از روزی که قطره شرمی باشم بر پیشانی روزگار... که نبودم مگر اشک اندوه پسر فاطمه... 🔸مرا چنان ببر که نه نامی بماند نه نشانی... شاید به حرمت بی‌نشانه‌ها در برابرت نشانی بیابم... و این روح ناآرام با این کوله بار خالی، سکنی گیرد و آرامش پذیرد... که خسته‌ام از این نفس سرکش و ناآرام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍نمایشگاه تعاملی برای معرفی اسلام در قطر ۲۰۲۲ 🔸با نزدیک شدن به مسابقات جام جهانی، یک نمایشگاه تعاملی اسلامی در دوحه پایتخت این کشور به منظور معرفی دین اسلام برگزار کرد. 🔹نمایشگاه تعاملی اسلامی شامل بازدید از مسجد جامع قطر و برخی از مساجد تاریخی در این کشور است تا بازدیدکنندگان با مسجد، معماری اسلامی و همچنین برخی از ابعاد و ایمان آشنا شوند. 🔸نمایشگاه متشکل از امکانات متعددی است که مهم‌ترین آن اتاق استقبال است و در این اتاق، لباس اسلامی مناسب برای ورود به داده می‌شود. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍۲۰ستاره فوتبالی مسلمان در ۲۰۲۲ قطر 🔸جام جهانی ۲۰۲۲ شاهد حضور ۲۰ فوتبالیست مسلمان از تیم‌های اروپایی و آمریکایی است. 🔹از ۳۲ کشور شرکت کننده در جام جهانی فوتبال قطر ۲۰۲۲، در مجموع ۷ کشور (قطر، عربستان سعودی، سنگال، ، تونس، مراکش و کامرون) از کشورهای مسلمان و اعضای شورای همکاری اسلامی هستند. 🔸 مسلمانان در تیم‌های دیگر از جمله استرالیا، بلژیک، ، آلمان، غنا، اسپانیا، سوئیس و ایالات متحده نیز نمایندگان قوی و قدرتمندی دارند. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍اقدام تحسین برانگیز قطر در اجرای آموزه‌های اسلامی در ۲۰۲۲ 🔹 پیش از آغاز مسابقات جام جهانی اعلام کرده بود که از تبلیغ همجنس‌گرایی و آداب و رسوم غیراخلاقی در این مسابقات جلوگیری می‌کند. 🔸نیروهای امنیتی قطر از ورود هواداران ولز و آمریکا با نمادهای به ورزشگاه جلوگیری کرد، این درحالی است که این اقدام قطر با حمایت فیفا روبه‌رو شد. 🔹فدراسیون هفت کشور اروپایی از جمله انگلیس، ولز، بلژیک، دانمارک، آلمان، هلند و سوئیس در بیانیه‌ای اعلام کردند: از استفاده بازوبند کاپیتانی رنگین کمانی که نشانه حمایت از همجنس‌گرایان است، خودداری می‌کنند. ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | پخش اذان هنگام بازى تونس-دانمارك در 🔹قطر به صورت منظم برنامه پخش اذان را در ۲۰۲۲ از بلندگوهای مساجد دنبال می‌كند كه با واكنش جالب تماشاگران روبه‌رو شده است. 📡 ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | مسلمان شدن یک خانواده برزیلی در حاشیه در قطر 🔹اعضای یک خانواده برزیلی با حضور در مسجد معروف «کتارا» در شهر ، به دین اسلام گرویدند. 🔸مادر و دختران این در حالی شهادتین را ادا می‌کنند که روسری به سر دارند. 🔹یکی از مبلغان از درباره احساساتش پرسید که او گفت: «من نمی‌دانم چگونه آن را بیان کنم. توصیف آن دشوار است. این احساسی است که قلب من را متأثر می‌کند». 🔸مسابقات جام جهانی ۲۰۲۲ این روزها به میزبانی قطر در حال برگزاری است و به‌عنوان یک کشور اسلامی نهایت استفاده را برای تبلیغ دین اسلام می‌کند. 📡 ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab