eitaa logo
دانلود
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می‌اومدن... واقعا لحظات سختی بود... روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد... - شما آزادید خانم کوتزینگه... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی‌ای می‌تونست به پای شما حساب بشه... - و اگر اون محاسبات و برنامه‌ها وارد سیستم می‌شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه... وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی‌کنه ... باورم نمی‌شد دوباره داشتم نور خورشید رو می‌دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می‌فهمیدم وقتی می‌گفتن ... در جهنم هر ثانیه‌اش به اندازه یه قرن عذاب آوره... همون‌جا کنار خیابون نشستم... پاهام حرکت نمی‌کرد ... نمی‌دونم چه مدت گذشت... هنوز تمام بدنم می‌لرزید... برگشتم خونه... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش... اشک امانم نمی‌داد... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می‌داد... شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد... اومد داخل و روی مبل نشست... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می‌کرد ... - این بار دیگه از جون دخترم چی می‌خواید؟... هنوز نمی‌تونست درست بایسته... حتی به کمک عصا پاهاش می‌لرزید ... همون‌طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ... - از خونه من برید بیرون آقا... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍پیشنهاد مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می‌کرد... - آقای کوتزینگه... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید... - تا شما اینجا هستید چطور می‌تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک‌تر و زلال‌تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید... خنده‌اش گرفت ... - شما پدر فوق العاده‌ای دارید خانم کوتزینگه ... و به مبل تکیه داد... - من پرونده شما رو کامل بررسی کردم... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی‌شد مال گذشته است... شما انسان درستی هستید... و یک نابغه‌اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ... کمی خودش رو جلو کشید... این چیزی بود که من به مافوق‌هام گفتم ... - ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه... خنده‌ام گرفت ... - یه پیشنهاد دو طرفه است؟... یا باید باشم یا کلا ...؟... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟... - شما حقیقتا زیرک هستید... از این زندگی خسته نشدید؟... - اگر منظورتون شستن توالت‌هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم... و توی قلبم گفتم... " قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه... رهبر من جای دیگه است... " در اون لحظات... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می‌کردم... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود.... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 نجات یوسف سکوت عمیقی بین ما حاکم شد... می‌تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم... - آیا این دو با هم منافات داره؟... - دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی‌ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان‌ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟... - پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود... محکم توی چشم‌هاش نگاه کردم ... - یعنی من اشتباه می‌کنم؟... لبخند کوتاهی زد ... - برعکس خانم کوتزینگه... اشتباه نمی‌کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی‌کنم... از جاش بلند شد... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد... - از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان... شما دختر فوق العاده‌ای رو تربیت کردید... مادرم تا در خروجی بدرقه‌اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط... - من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم... اما مثل یه آدم عادی... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می‌تونه آخرین روز من باشه... چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می‌کردم... بعضی‌هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم... زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن... بین اونها، گزینه‌ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم... آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود... " گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی ..." ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍 حلال و رشد بازار آن در جهان 🔸گردشگری حلال نوع خاصی از گردشگری است که بر مواردی تمرکز دارد که با قوانین و آموزه‌های اسلامی در مورد رژیم غذایی، لباس پوشیدن و رفتار اسلامی مطابقت دارد. 🔹 علاوه بر کشورهای مسلمان، برخی از کشورهای غیراسلامی از جمله سنگاپور، استرالیا و نیز علاقه زیادی به صنعت گردشگری حلال دارند. 🔸اندونزی، آفریقای جنوبی و مالزی از کشورهای فعال در صنعت گردشگری هستند، مالزی در این مورد فعال‌‌تر از سایر کشورها است و موفق به جذب مسافران از سراسر جهان شده است. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍من واقعاً پشیمانم یا تلاش و سخت‌کوشی کارم رو شروع کردم... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم... با تمام وجود زحمت می‌کشیدم... حال پدرم هم بهتر می‌شد... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می‌کرد و راه می‌رفت... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن... متین میخواد آرتا رو ازم بگیره... دوباره ازدواج کرده بود... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم... تازه داشت زندگیم سر و سامان می‌گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی‌اومد... هر شب، تا صبح بالای سرش می‌نشستم و بهش نگاه می‌کردم ... صبح‌ها با چشم پف کرده و سرخ می‌رفتم سر کار... سرپرست تیم، چندمرتبه اومد سراغم... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی این‌قدر گرفته و افسرده شده... اون روز حالم خیلی خراب بود... رفتم مرخصی بگیرم... علت درخواستم رو پرسید... منم خلاصه‌ای از دردی رو که تحمل می‌کردم براش گفتم... نمی‌دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم... ازم پرسید پشیمون نیستی؟... عمیق، توی فکر فرورفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد... اسلام آوردنم... ازدواجم... فرارم ... وعده‌های رنگارنگ اون غریبه‌ها ... کارگری کردنم و ... نمی‌دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ... - چرا پشیمونم... اما نه به خاطر اسلام... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده‌هایی که بهم داده شد... من انتخاب اشتباه و عجولانه‌ای کردم... فراموش کردم انسان‌ها می‌تونن خوب یا بد باشن... من اشتباه کردم و انسان بی‌هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود... انسان ضعیف، بی‌ارزش و بی‌هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود... اون‌قدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش‌های زندگیش رو نمی‌دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می‌کرد... به اون که فکر می‌کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می‌کنم شاکر خدا هستم ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍درخواست عجیب جرأت نمی‌کردم برگردم ایران... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن... چند جلسه دادگاه برگزار شد... نمی‌دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می‌کردم حکم طلاق صادر شد... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود... وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه‌ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی‌دیدم همه چیز این طوری پیش بره... به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم... چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم... - به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه... همه چیز موفقیت آمیز بود؟... منم با خوشحالی گفتم... - بله، خدا رو شکر... قانوناً آرتا به من تعلق داره... و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد... - خوشحالم که این‌قدر شما رو پرانرژی و راضی می‌بینم... از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم... هر روز رفتارش عجیب‌تر می‌شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می‌اومد... یا به هر بهانه‌ای سعی می‌کرد با من صحبت کنه... تا اینکه اون روز، به بهانه‌ای دوباره من رو صدا کرد... حرف‌هاش که تموم شد، بلند شدم برم که... - خانم کوتزینگه... شاید درخواست عجیبی باشه... اما ... خیلی دلم می‌خواد پسرتون رو ببینم... به نظرتون ممکنه؟ ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍مهمانی شام حسابی تعجب کردم... - پسر من رو؟... - بله. البته اگر عجیب نباشه... - چرا؟... چند لحظه مکث کرد... - هرچند، جای چندان رومانتیکی نیست... اما من به شما علاقه‌مند شدم... بدجور شوکه شدم... اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم... همون‌طور توی در خشکم زده بود... یه دستی به سرش کشید و بلند شد... - از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف‌ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد... - آقای هیتروش... علی‌رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی‌تونم هیچ جوابی بهتون بدم... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی‌تونم به ازدواج کردن فکر کنم... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می‌کنه... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید... ما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم... این رو گفتم و از دفترش خارج شدم... چند ماه گذشت اما اون اصلاً مأیوس نشد... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود... به‌خصوص روز تولدم... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه... - اگر اجازه بدید، می، خواستم امشب، شما و خانواده‌تون رو به صرف شام دعوت کنم... با عصبانیت رفتم توی اتاقش... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو... صحنه‌ای رو دیدم که باورش برام سخت بود... داشت نماز می‌خوند... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍متأسفم بی‌صدا ایستادم یه گوشه... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت... - برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود... و خندید... با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم... زبانم درست نمی‌چرخید... - شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید... همون‌طور که سجاده‌اش رو جمع می‌کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت... - خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم... علی‌الخصوص نماز صبح... مدام خواب می‌مونم... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم... اون با خنده از نماز خوندن‌های غلط و عجیبش می‌گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می‌شد... - خدایا! حالا باید چه کار کنم؟... - خانم کوتزینگه... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می‌کنید؟ ... من واقعاً علاقه‌مندم با پسر شما و خانواد‌ه‌تون آشنا بشم... توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم... - حال شما خوبه؟ ... به خودم اومدم ... - بابت این جواب متأسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم... این رو گفتم از جا بلند شدم... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | خواننده‌ی مشهوری که توبه کرد و قاری شد 🔸ادهم نابلسی، اردنی در ۱۹ سالگی و پس از حضور در برنامه استعدادیابی ایکس فکتور و کسب مقام سوم، طرفدارانی از سراسر جهان پیدا کرد، اما اخیراً گفته موسیقی را کنار می‌گذارد و آهنگ‌هایش را با میلیون‌ها بازدید در فضای مجازی حذف می‌کند. 🔹این چهره عربی می‌گوید: «همه اهدافی دارند که می‌خواهند در این به آنها برسند، اما پس از رسیدن به هدف، چه احساسی خواهیم داشت؟» 🔸 او تأکید می‌کند که: «این هدف باید با هدف وجودی ما در زندگی، یعنی عبادت همخوانی داشته باشد. هدف اصلی ما از زندگی، جلب رضایت و عبادت خداوند است.» 🔹 چندی بعد او یک قرائت دلنشین از آیه ۵۳ زمر را منتشر کرد که با استقبال فراوانی روبرو شد. 📡 ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍مرد کوچک - اشکالی نداره... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم... شما می‌تونید استاد من باشید... هنوز نواقص زیادی دارم، ولی آدم صبوری هستم... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه... لازم نیست نگران من باشید... من به انتخاب شما احترام می‌گذارم... دستم روی دستگیره خشک شده بود... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون... تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود... ناخواسته تصاویر و حرف‌ها از جلوی چشمم عبور می‌کرد... سرم رو گذاشتم روی میز... - خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟... شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن... می‌خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد... منتظر کسی بود... زنگ در به صدا در اومد... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد... - آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می، کنید؟... خندید... - برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد... و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو... با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد... - سلام مرد کوچک... من لروی هستم... اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تأثیر قرار داده بود... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍جشن تولد بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت... - ما رو ببخشید آقای هیتروش... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می‌کردیم، اما همون طور که می‌دونید، دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه... با دلخوری به پدرم نگاه کردم... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم‌هاش داد میزد... مگه اشتباه می‌کنم؟... لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت... - منم همین طور... هر چند هنوز نتونستم کاملاً شراب رو ترک کنم... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه... نماز صبحم قضا میشه... هر دوی ما با تعجب برگشتیم سمتش... من از اینکه هنوز شراب می‌خورد... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم... موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم... خیلی سعی کردم چیزی نگم، اما داشتم منفجر می‌شدم ... - شما هنوز شراب می‌خورید؟... با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب... - البته همون موقع هم زیاد نمی‌خوردم... ولی دیگه... یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت... - یه ماهه که مسلمان شدم... دارم ترک می‌کنم... سخت هست اما باید انجامش بدم... تا با سر تأییدش کردم... دوباره هیجان زده شد... - روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه... راست می‌گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍خواستگاری پدرم هرچند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود... اما ازش خوشش می‌اومد... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب‌ترین شیوه ممکن گفت... به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت... - تو بالاخره کی می‌خوای ازدواج کنی؟... چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم... پشت سر هم سرفه می‌کردم ... - حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی... چشم‌هام داشت از حدقه می‌زد بیرون... - ازدواج؟... با کی؟ ... - لروی... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می‌سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم... هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته... اما بدتر شد... پدرم رو کرد به آرتا... - تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟... با ناراحتی گفتم ... - پدر... مکث کردم و ادامه دادم... - حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می‌کنید؟... من قصد ازدواج ندارم... خبری هم نیست... - لروی اومد با من صحبت کرد... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی... و تو هم یه احمقی ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍تو یه احمقی همون‌طور که سعی می‌کردم، خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می‌کردم... با شنیدن کلمه احمق، جاخوردم... - آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟... - نه... اون نجیب‌تر از این بود بگه... من دارم میگم تو یه احمقی... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده... و بعد رو کرد به آرتا و گفت... - مگه نه پسرم؟... تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت... - من خیلی لروی رو دوست دارم... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه... دیگه نمی‌فهمیدم باید از چی تعجب کنم... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می‌شنیدم که... - آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد... ولی قرار بود که... - من پدربزرگشم... نه پدرش... اون روز روزیه که بچه‌ها پدر و شغل اونها رو معرفی می‌کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود... دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... مادرم می‌خندید ... پدرم غذاش رو می‌خورد... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود، تعریف می‌کرد... اینکه چطور با حرف‌زدن‌های جالبش، کاری کرده بود که بچه‌های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن... و من، فقط نگاه می‌کردم... حرف زدن‌های آرتا که تموم شد... پدرم همون‌طور که سرش پایین بود گفت... - خب، جوابت چیه؟.. ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
✨🌸 سلااام بر همراهانِ خوبِ اون‌ ور آب 🌱 ‌فردا شب قسمت آخر رمان به همراه یک پست ویژه تقدیم شما عزیزان خواهد شد. 🎀 خوشحال میشیم نظر خودتون رو در مورد این رمان برامون بفرستین و آیا موافق هستین، رمان واقعی دیگری از زندگی تازه‌مسلمانان بخوانید. نظرات‌تون رو به آیدی زیر بفرستین 👇 @yaghaffar20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍نام‌های مبارک من بیشتر از هرچیز نگران آرتا بودم... ولی لروی چنان محبت اون رو به‌دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین‌طور بود... مهریه من، یه سفر کربلا شد... و ما به همراه خانواده‌هامون برای عقد به آلمان رفتیم... مرکز اسلامی امام علی (علیه السلام)... مراسم کوچک و ساده‌ای بود... عکاس‌مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین‌های عکاسی درست می‌کرد... هر چند باز هم اخم‌های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس‌های یادگاری هم باز نشد ... ما پای عقدنامه رو با اسم‌های اسلامی‌مون امضا کردیم... هر چند به حرمت نام‌هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد... با نام اونها و توسل به نام‌های مبارک اونها ... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا