eitaa logo
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍دنیای بزرگ رفتم هتل... اما زمان زیادی نمی، تونستم اونجا بمونم... و مهمتر از همه... دیگه نمی‌تونستم روی کمک مالی خانواده‌ام حساب کنم... برای همین خیلی زود یه کار پاره‌وقت پیدا کردم... پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم... مادرم با اشک بهم نگاه می‌کرد... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم... - شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه... من هم هنوز دختر کوچیک شمام... و تا ابد هم دخترتون می‌مونم... مادرم محکم بغلم کرد ... - تو دختر نازپرورده، چطور می‌خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟... محکم مادرم رو توی بغلم فشردم... - مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟... - چی میگی آنیتا؟... - چقدر خدا رو باور داری؟... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟... خودش رو از بغلم بیرون کشید... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می‌کرد... - مطمئن باش مادر... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده‌ها رو زنده می‌کرد... همون خدا از من مراقبت می‌کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم... از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید... مادرم راست می‌گفت... من، دختر نازپرورده‌ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود... دنیایی با همه خطرات و ناشناخته‌هاش... ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍ولتر، فیلسوف و فرانسوی: 🔹من یقین دارم که اگر و انجیل را به یک فرد غیر متدیّن ارائه دهند، او حتماً اولی را بر دومی ترجیح می‌دهد؛ زیرا کتابِ محمد، افکاری را تعلیم می‌دهد که به اندازه کافی بر مبنای عقل است. 📗 منبع: Philosophical Dictionary, m. de Voltaire ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍جوان ایرانی روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می‌کردن... اما خیلی زود جا افتادم... از یه طرف سعی می‌کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت‌های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می‌بردم... وقتی وارد جمعی می‌شدم... آقایون راه رو برام باز می‌کردن ... مراقب می‌شدن تا به من برخورد نکنن ... نگاه‌هاشون متعجب بود، اما کسی به من کثیف نگاه نمی‌کرد... تبعیض جالبی بود... تبعیضی که من رو از بقیه جدا می‌کرد و در کانون احترام قرار می‌داد... هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده‌ای، واقعاً تلاش می‌کردم و راه سختی بود... راه سختی که به من... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می‌داد... یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم... برنامه چند روزه بود... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند... روز اول، بعد از اقامت... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می‌دادن... توی بخش پیشواز ایستاده بود... من رو که دید با تعجب گفت... - شما مسلمان هستید؟... اسمم رو توی دفتر ثبت کرد... - آنیتا کوتزینگه... از کاتوویچ... و با لخند گفت... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه... از روی لهجه‌اش مشخص بود لهستانی نیست... چهره‌اش به عرب‌ها یا ترک‌ها نمی‌خورد... بعداً متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود... ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍هرگز اجازه نمی‌دهم! من حس خاصی نسبت به ایران داشتم... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود... اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می‌کرد... اینکه چطور مردم ایران علی‌رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می‌کردند ... با سخاوت از اون‌ها پذیرایی می‌کردن... از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می‌داد... و اینکه چطور تقریباً نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن... شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود... اما مادربزرگم تا لحظه‌ای که نفس می‌کشید خاطرات جنگ رو تعریف می‌کرد... متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود... خوش‌خنده، شوخ، شاد و بذله‌گو... جوانی که از دید من، ریشه و باقی‌مانده مردم مهمان‌نواز، سرسخت و محکم ایران بود... و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد... بدون مکث و تردید به خواستگاری اون، جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام... همه‌چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود... رابطه‌ی من، تازه با خانواده‌ام بهتر شده بود... اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد، به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد... فکر می‌کردم به خاطر مسلمان بودن متینه... ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت... - اگر می‌خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن... اما این پسر، نه... من هرگز موافقت نمی‌کنم ... و این اجازه رو نمیدم... ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍ساخت بزرگ‌ترین ویژه مسلمانان در کانادا 🔹بخش کانادایی جمعیت اسلامی ی شمالی (ISNA)، پویش جمع‌آوری کمک‌های مالی، برای بزرگ‌ترین پروژه بیمارستانی در این کشور را راه اندازی کرد. 🔸نام محمد_برای تکریم (ص) و نشان دادن محبت مسلمانان به ایشان _ و همچنین حدیث، بر دیوارِ بیرون ساختمان اصلی نصب خواهد شد. 🔹ماه اکتبر هرسال، به عنوان ماه در کانادا جشن گرفته می‌شود. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍غیرقابل اعتماد پدرم خیلی مصمم بود... علی‌رغم اینکه می‌گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست، اما حس من چیز دیگه‌ای می‌گفت... به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می‌شد... با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم... اما روز آخر، من رو کنار کشید... - ببین آنیتا... من شاید تاجر بزرگی نیستم، اما تاجر موفقی هستم... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم‌ها رو داشته باشه ... چشم‌های این پسر داره فریاد میزنه... به من اعتماد نکنید... من قابل اعتماد نیستم... من، اون روز، فقط حرف‌های پدرم رو گوش کردم، اما هیچ‌کدوم رو نشنیدم... فکر می‌کردم به خاطر دین متین باشه... فکر می‌کردم به خاطر حرف رسانه‌ها در مورد ایرانه... اما حقیقت چیز دیگه‌ای بود... عشق چشمان من رو کور کرده بود... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو... با زبان‌بازی‌ها و نقش بازی کردن‌های متین، اشتباه گرفته بودم... و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد... ما با هم ازدواج کردیم... و من با اشتیاق غیرقابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم... ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍حضور ۳ بازیکن مسلمان، در میان ۵ برتر دنیا 🔹سیطره‌ی مسلمانان در سوژه جهانی شد. مراسم ی ۲۰۲۲ نشان داد؛ مسلمانان در فوتبال دنیا پیشرفت گسترده‌ای کردند و ثابت کردند یک مسلمان می‌تواند بر قله افتخار فوتبال دنیا بایستد. 🔸 ، ستاره‌ی و مسلمان در این مراسم با اقتدار اول شد و توپ طلای ۲۰۲۲ را کسب کرد. ستاره مسلمان بعد از دریافت توپ طلا جمله‌ی طلایی را گفت تا آموزه‌های اسلام را به رخ دنیا بکشد، او توپ طلایش را به مادرش اهدا کرد و جایگاه مادر را در میان مسلمانان به دنیا نشان داد. 🔹 ، ستاره‌ی سنگالی و مسلمان در رده‌ی دوم بهترین بازیکنان دنیا ایستاد. ستاره‌ی سابق لیورپول به اقدامات خیرخواهانه در کشورش شهرت دارد. 🔸 ، ستاره‌ی مصری و مسلمان سومین بازیکن مکتب اسلام است که در لیست ۵ بازیکن برتر دنیا در سال ۲۰۲۲ قرار گرفت. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ پدر و مادر متین و عده دیگه‌ای از خانواده‌شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن... مادرش واقعاً زن مهربانی بود... هرچند من، زبان هیچ‌کس رو متوجه نمی‌شدم، ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می‌کردم... اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می‌گذاشت و ساعت‌ها بیرون می‌رفت... من درک می‌کردم که متین کار داشت و باید می‌رفت، اما حقیقتاً تنهایی و بی‌هم‌زبونی سخت بود... اوایل، مرتب براشون مهمون میومد... افرادی که با ذوق برای دیدن متین میومدن... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می‌داد... اونها دور همدیگه می‌نشستن... حرف می‌زدن و می‌خندیدن... به من نگاه می‌کردن و لبخند می‌زدن... و من ساکت یه گوشه می‌نشستم... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می‌زدم... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می‌کرد... اما حس می‌کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن... کمی که می‌نشستم، بلند می‌شدم می‌رفتم توی اتاق... یه گوشه می‌نشستم... توی اینترنت چرخی می‌زدم... یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می‌کردم... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می‌کردم... من با تمام وجود دوستش داشتم... اون رو که می‌دیدم، لبخند می‌زدم و شکایتی نمی‌کردم... با خودم می‌گفتم، بهش فشار نیار آنیتا... سعی کن همسر خوبی باشی... طبیعیه... تو به یه کشور دیگه اومدی... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ... ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍گرمای تهران ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود... بعد از ظهرها هم خسته برمی‌گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم... آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد... نمی‌دونم چی به هم می‌گفتن، اما حس می‌کردم دعوا به خاطر منه... حدسم هم درست بود... پدرش برای من معلم گرفت... مادرش هم در طول روز... با صبر زیاد با من صحبت می‌کرد... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می‌کردیم... ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون... پدرش من رو می‌برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می‌گرفت... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم‌های خانواد‌ه‌شون چیدیم... خیلی خوشحال بودم... اون روزها تنها چیزی که اذیتم می‌کرد هوای گرم و خشک تهران بود... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد... وقتی خانم‌های چادری رو می‌دیدم با خودم می‌گفتم ... - اوه خدای من... این‌ها حقیقتاً ایمان قوی‌ای دارن... چطور توی این هوا با چادر حرکت می‌کنن؟... و بعد به خودم می‌گفتم ... تو هم می‌تونی ... و استقامت می‌کردم... تمام روزهای من یه شکل بود... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود... اخلاق و منش اسلامی‌شون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍اولین رمضان مشترک تمام روزهای من به یه شکل بود... کم کم متوجه شدم متین نماز نمی‌خونه... نم‌دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم... با هر شیرین‌کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می‌کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم ... توی هر شرایطی فکر می‌کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می‌کرد؟... اما تمام تلاش چند ماهه من بی‌نتیجه بود... اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید... من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم... اما بیدار نشد... یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم... - متین جان، عزیزم... پا نمیشی سحری بخوری؟... غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟... با بی‌حوصلگی هلم داد کنار... - برو بزار بخوابم... برو خودت بخور حالت بد نشه... برگشتم توی آشپزخونه... با خودم گفتم... - اشکال نداره خسته و خواب آلود بود... روزها کوتاهه... حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد... و خودم به تنهایی سحری خوردم... بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم... چیزی رو که می‌دیدم باور نمی‌کردم... نشسته بود صبحانه می‌خورد... شوکه و مبهوت نگاهش می‌کردم... قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم... چشمش که بهم افتاد با خنده گفت... - سلام... چه عجب پاشدی؟... می‌خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی‌کرد... فقط میم اول اسمش توی دهنم می‌چرخید... - م ... م` ... همون‌طور که داشت با عجله بلند می‌شد گفت... - جان متین؟... رفت سمت وسایلش... - شرمنده باید سریع برم سر کار... جمع کردن و شستنش عین همیشه... دست خودت رو می‌بوسه... همیشه موقع رفتن بدرقه‌اش می‌کردم و کیفش رو می‌دادم دستش... اما اون روز خشک شده بودم. .. پاهام حرکت نمی‌کرد... در رو که بست، افتادم زمین... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍پایه‌های اعتماد تلخ‌ترین ماه عمرم گذشت... من بهش اعتماد کرده بودم... فکر می‌کردم مسلمونه... چون مسلمون بود، بهش اعتماد کرده بودم... اما حالا... بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش... تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می‌کردم... پدرم حق داشت... متین پله پله و کم‌کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش... من به سختی توی صورتش لبخند می‌زدم... سعی می‌کردم همسر خوبی باشم... و دستش رو بگیرم... ولی فایده نداشت... کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می‌خوندم... و اون بی‌توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم‌های مستهجن نگاه می‌کرد... و من رو هم به این کار دعوت می‌کرد... حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم... اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه... هر چند از درون می‌سوختم، اما با لبخند رفتم دم در استقبالش ... - سلام متین جان... خوش اومدی... چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟... - امروز مهمونی خونه یکی از دوست‌هام دعوتیم... قبلا زبان بلد نبودی می‌گفتم اذیت میشی نمی‌بردمت... اما حالا که کاملا بلدی... رفت توی اتاق... منم پشت سرش... در کمد لباس‌های من رو باز کرد... - هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس... هر چند همه‌شون انگلیسی فول بلدن... سرش رو از کمد آورد بیرون... - امشب این لباست رو بپوش... و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍مهمانی شیطان چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام... - متین جان... مگه مهمونی زنانه است؟... - نه... چطور؟... - این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم... کتش تنگ و کوتاهه... با حالت بی‌حوصله‌ای اومد سمتم... - یعنی چی تنگ و کوتاهه؟... زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم... و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس... اونجا آدم‌هاش با کلاسن... امل بازی در نیاری‌ها... - امل بازی؟... امل چی هست؟... خندید و رفت توی اتاق کارش... با صدای بلند گفت... - یعنی همین اداهای تو... راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز... سرش رو آورد بیرون... - محض رضای خدا... یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن... تکیه دادم به دیوار... نفسم در نمی‌اومد... نمی‌تونستم چیزهایی رو که می‌شنیدیم درک کنم... مغزم از کار افتاده بود... اومد سمتم... - چت شد تو؟... - از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم... اگر من اینقدر مسخره‌ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟... با خنده اومد طرفم... - زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر... زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم‌هاشون در بیاد که زن‌های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن... دوباره رفت توی اتاق... این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم... - راستی یه دستم توی صورتت ببر... اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست... همچین که چشم‌هاشون بزنه بیرون... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍 شدن قهرمان جهان در ورزش رزمی موی‌تای 🔹تاج رویدا، قهرمان جهان در رزمی «موی تای» در مصلای قبلی در داخـل مسجدالاقصـی شهادتین را گفت و مسلمــان شد. 🔸بخش‌هایی از ویدیویی مسلمان شدن وی در کنار ورزشکار بوکسور فلسطینی «رامی زیدان ابراهیم» در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده است. 🔹رامی در شبکه فیس بوک درباره تاج رویدا نوشت: بعد از مبارزه در اردن، از تاج پرسیدم چه احساسی داری جواب داد که در مبارزه شکست خوردم و با پیروز شدم. 🔸قهرمان فلسطینی در پایان پست خود نوشت: تاج، برادر من، تو خیلی بردی، اما این واقعاً بزرگترین پیروزی توست، وند به تو اجر دهد. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍معنای امل دیگه نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم... یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می‌خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه... همون‌طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم... پشت سر هم حرف می‌زد اما دیگه گوش نمی‌کردم... - خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه... اما از اینجا دیگه گناهه... دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم... من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم... چشم‌هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق... بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی... کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم... برگشت سمتم... - چکار می‌کنی آنیتا؟... مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟... - چرا گفتی... منم شنیدم... تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم... من همینم... نمی‌دونم امل یعنی چی... خوبه یا بد... اما می‌دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم... آرایش کنم و بیام بین دوست های تو... و با اون زن ها که مثل... فاحشه های اروپایی آرایش می‌کنن؛ رفت و آمد کنم... حسابی جا خورده بود... باورش نمی‌شد... داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می‌کردم... گریه‌ام گرفته بود... - همه چیز رو تحمل کردم... همه چیز رو... اما دیگه این یکی رو نمی‌تونم... دیگه نتونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم ... ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab