eitaa logo
دانلود
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی‌مونه... و انسان‌های زیادی به سرنوشت‌های بدتری از شما دچار میشن... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید... جواب تمام سؤال‌هام رو گرفته بودم... با عصبانیت توی چشم‌هاش زل زدم... - اگر قرار به بدگویی کردن باشه... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت... که آرزوش غربی بودن؛ بود... نه شرافت و منش یک مسلمان... اون، انسان بی‌هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می‌فروشه ... با عصبانیت از جا بلند شدم... رفتم سمت در و در رو باز کردم... - برید و دیگه هرگز برنگردید... من، خدای خودم رو به این قیمت‌های ناچیز نمی‌فروشم ... هر سه‌شون با خشم از جا بلند شدند... نفر آخر، هنوز نشسته بود... اون تمام مدت بحث ساکت بود... با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم... - در ازای چه قیمتی، خداتون رو می‌فروشید؟... محکم توی چشم‌هاش زل زدم ... - شک نکنید... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید... - مطمئنید پشیمون نمی‌شید؟ ... - بله... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه‌ای بلند می‌کنم ... کارتش رو گذاشت روی میز... - من روی استقامت شما شرط می‌بندم ... هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد... از پذیرش هتل بود... - خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت ۸، اتاق رو تحویل بدید... و قبل از رفتن، تمام هزینه‌های هتل رو پرداخت کنید.. ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍من و چمران وسایلم رو جمع کردم... آرتا رو بغل کردم... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم... رفتم سمتش و برش داشتم... - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله... پول هتل رو که حساب کردم... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود .. هیچ جایی برای رفتن نداشتم... شب‌های سرد لهستان ... با بچه‌ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین‌طور که روی صندلی پارک نشسته بودم و به آرتا نگاه م‌کردم... یاد شهید چمران افتادم... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد... به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم... اگر از اونجا هم بیرونم می‌کردن... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم... - خدایا! کمکم کن... یا مریم مقدس؛ به فریادم برس... پدر من از کاتولیک‌های متعصبه... اون با تمام وجود به شما ایمان داره... کمکم کنید... خواهش می‌کنم ... رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم... شقیقه‌هام می‌سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد... پرید بغلم کرد... گریه‌اش گرفته بود ... - اوه؛ خدایای من، متشکرم... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد... اون رو از من گرفت... با حس خاصی بغلش کرد... - آنیتا... فقط خدا می‌دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت... می‌گفتن توی جنگ‌های خیابانی تهران، خیلی‌ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس‌های من رو نمی‌دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می‌شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود... یهو حواسم جمع شد... - پدر؟ ... نگران من بود... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی‌آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می‌کرد... تظاهر می‌کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی‌شد غذا نم‌خورد ... همین‌طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می‌بوسید... نفس عمیقی کشید... - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد... به من چیزی نمی‌گفت و تظاهر می‌کرد یه خواب بیخود و معناست اما واقعا پریشان بود... خیالم تقریبا راحت شده بود... یه حسی بهم می‌گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی‌دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می‌کردم محکم جلوه کنم... با لبخند به پدرم سلام کردم... چشمش که به من افتاد خشک شد... چند لحظه پلک هم نمی‌زد ... چشم‌هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد... - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍تأثیر معکوس اسلام هراسی بر رشد دین اسلام در 🔹حمله شدید به و مسلمانان سبب شده تا تعداد زیادی از مردم اروپا به بررسی در مورد دین اسلام، آموزه‌ها و تاریخ آن بپردازند؛ این کنجکاوی بی‌سابقه مردم اروپا منجر به شناخت بیشتر و افزایش گرویدن به دین اسلام شده است.   🔸آمارهای رسمی تعداد تازه‌مسلمانان را اعلام نمی‌کنند، اما بر اساس مطالعات منتشر شده در سال ۲۰۱۱میلادی یک دهه بعد از ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱، تعداد تازه‌مسلمانان در انگلیس، اسکاتلند، و آلمان افزایش یافته است و به بیش از ۲۵ هزار نفر می‌رسد. 🔹 مرکز Faith Matters در مطالعه‌ای آمار واقعی تازه‌مسلمانان را بیش از ۱٠٠هزار نفر اعلام کرد، بیش از ۵ هزار در سال به اسلام می‌گروند. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍حلال در رو بست و اومد تو... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می‌کرد... - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت... مادرم با دلخوری اومد سمت ما... - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟... خوبه هر بار که زنگ می‌زد خودت باهاش حرف نمی‌زدی ... اون وقت شکایت هم می‌کنی... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می‌خوند... اما تمام حواسم بهش بود... چشمش دنبال آرتا می‌دوید... هر طرف که اون می‌رفت، حواسش همون‌جا بود... میز رو چیدیم... پرده‌ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم... - کی برمی‌گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ... - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش... - هیچ وقت... مادرم با تعجب چرخید سمت من... همین طور که می‌نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد... نشست روی صندلی... - منظورت چیه آنیتا؟... چه اتفاقی افتاده؟... نمی‌دونستم چی باید بگم... اون هم موقع شام و سر میز... بی‌توجه به سوال، خندیدم و گفتم... - راستی توی غذای من، گوشت نزنید... گوشت باید ذبح اسلامی باشه... بعید می‌دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می‌کشید... سرش رو آورد و بالا و توی چشم‌هام خیره شد ... - همین که روش آرم مسلمون‌ها باشه می‌تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تأیید کردم... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ... اونجا مسلمون زیاد داره... و مادرم با چشم‌های متعجب، فقط به ما نگاه می‌کرد... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍روزهای خوش من راحت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم... خیلی خوشحال بودم... اصلا فکر نمی‌کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ...  - چشم‌هات دیگه چشم‌های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم‌های یه آدم بالغه...  شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود...  پدرم کم کم سمت آرتا رفت... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می، کرد نمی‌بینمش... اما واقعا صحنه قشنگی بود... روزهای خوشی بود... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه‌ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد، اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت...  پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ...  فقط خونه‌ای که توش زندگی می‌کردیم با مقداری پول برامون باقی موند... پدرم زمین گیر شده بود... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می‌دادن ...  نمی‌دونم چرا ... اما یه حسی بهم می‌گفت... من مسبب تمام این اتفاقات هستم... و همون حس بهم گفت... باید هر چه سریع‌تر از اونجا برم... قبل از اینکه اتفاق دیگه‌ای برای کسی بیوفته ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می‌کرد... روزی که داشتم خونه رو ترک می‌کردم... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود... اولین بار بود که اشک رو توی چشم‌هاش می‌دیدم ... -آنیتا... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود... خواب دیدم موجودات سیاهی... جلوی کلیسای بزرگ شهر... تو رو به صلیب کشیدن ... به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ... - مراقب خودت باش دخترم ... خودم رو پرت کردم توی بغلش... - مطمئن باش پدر... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود... خواب پدرم برای من مفهوم داشت... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می‌بنده ... اینکه تا کی دوام میارم... آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره‌ایم رفتم ... توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می‌کنه... من بعد از مدت‌ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی... برای گذران زندگی... داشتم... زمین، پنجره و توالت‌های یه شرکت دولتی رو می‌شستم... با هر بسم الله، وارد شرکت می‌شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می‌اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍جاسوس ایران کم کم ارتقا گرفتم... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جابه‌جا کردن و تحویل پرونده‌ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ... اون روز که برای تحویل رفته بودم... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده‌ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می‌تونستم بگم ... تمام روز ذهنم درگیر بود... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن... رفتم اونجا... کارت خدماتی من به بیشتر درها می‌خورد ... نشستم پشت سیستم و داده‌ها و محاسبات رو درست کردم ... فردا صبح، جو طور دیگه‌ای بود... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه... یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم‌های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود... من مسلمان بودم... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟... بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن... بالاخره رئیس حفاظت اومد... نشست جلوی من... - خانم کوتزینگه... شما با توجه به تحصیلات‌تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟... هدف تون از این کار چی بود؟... خیلی ترسیده بودم... - چون جای دیگه‌ای بهم کار نمی‌دادن ... - شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید... یعنی می‌خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟... نفسم بند اومده بود... فکر می‌کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم... یهو داد زد ... - شما پای اون سیستم‌ها چه کار می‌کردید خانم کوتزینگه؟... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍 تلفیق و ورزش در باشگاه فوتبال «خواهرانه» لندن 🔹باشگاه فوتبال «خواهرانه» مستقر در لندن یک باشگاه کاملاً زنانه است که به اعضای خود این امکان را می‌دهد تا با داشتن پوشش اسلامی از انجام این لذت ببرند. 🔸 باشگاه «خواهرانه» در سال ۲۰۱۸ میلادی تأسیس شد و در حال حاضر ۱۰۰ بازیکن دارد. 🔹 استفاده از در سال ۲۰۰۷ توسط فدراسیون جهانی فوتبال فیفا به دلایل ایمنی ممنوع شد، اما این ممنوعیت در سال ۲۰۱۲ تقریباً برداشته شد و حجاب در سال ۲۰۱۴ به طور کامل مجاز شد. منبع: رویترز ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم... - من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم... - اگر هدف‌تون، تصحیح اشتباه بود می‌تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید... خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم... - اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده‌های دستگاه‌ها رو غلط محاسبه کردید... چه واکنشی نشون می‌دید؟ ... می‌خندید، مسخره‌اش می‌کنید یا باورش می‌کنید؟ ... چند لحظه مکث کردم... - می‌تونید کل سیستم و اون داده‌ها رو بررسی کنید ... - قطعا همین کار رو می‌کنیم... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ... توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی‌حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم... - خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن... نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره‌ای به بیرون نداشت... ساعتی به دیوار نبود... ثانیه‌ها به اندازه یک عمر می‌گذشت... و اصلا نمی‌دونستم چقدر گذشته... به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم... و ایستادم به نماز... اللهم فک کل اسیر ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می‌اومدن... واقعا لحظات سختی بود... روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد... - شما آزادید خانم کوتزینگه... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی‌ای می‌تونست به پای شما حساب بشه... - و اگر اون محاسبات و برنامه‌ها وارد سیستم می‌شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه... وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی‌کنه ... باورم نمی‌شد دوباره داشتم نور خورشید رو می‌دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می‌فهمیدم وقتی می‌گفتن ... در جهنم هر ثانیه‌اش به اندازه یه قرن عذاب آوره... همون‌جا کنار خیابون نشستم... پاهام حرکت نمی‌کرد ... نمی‌دونم چه مدت گذشت... هنوز تمام بدنم می‌لرزید... برگشتم خونه... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش... اشک امانم نمی‌داد... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می‌داد... شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد... اومد داخل و روی مبل نشست... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می‌کرد ... - این بار دیگه از جون دخترم چی می‌خواید؟... هنوز نمی‌تونست درست بایسته... حتی به کمک عصا پاهاش می‌لرزید ... همون‌طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ... - از خونه من برید بیرون آقا... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍پیشنهاد مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می‌کرد... - آقای کوتزینگه... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید... - تا شما اینجا هستید چطور می‌تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک‌تر و زلال‌تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید... خنده‌اش گرفت ... - شما پدر فوق العاده‌ای دارید خانم کوتزینگه ... و به مبل تکیه داد... - من پرونده شما رو کامل بررسی کردم... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی‌شد مال گذشته است... شما انسان درستی هستید... و یک نابغه‌اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ... کمی خودش رو جلو کشید... این چیزی بود که من به مافوق‌هام گفتم ... - ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه... خنده‌ام گرفت ... - یه پیشنهاد دو طرفه است؟... یا باید باشم یا کلا ...؟... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟... - شما حقیقتا زیرک هستید... از این زندگی خسته نشدید؟... - اگر منظورتون شستن توالت‌هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم... و توی قلبم گفتم... " قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه... رهبر من جای دیگه است... " در اون لحظات... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می‌کردم... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود.... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 نجات یوسف سکوت عمیقی بین ما حاکم شد... می‌تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم... - آیا این دو با هم منافات داره؟... - دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی‌ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان‌ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟... - پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود... محکم توی چشم‌هاش نگاه کردم ... - یعنی من اشتباه می‌کنم؟... لبخند کوتاهی زد ... - برعکس خانم کوتزینگه... اشتباه نمی‌کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی‌کنم... از جاش بلند شد... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد... - از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان... شما دختر فوق العاده‌ای رو تربیت کردید... مادرم تا در خروجی بدرقه‌اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط... - من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم... اما مثل یه آدم عادی... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می‌تونه آخرین روز من باشه... چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می‌کردم... بعضی‌هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم... زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن... بین اونها، گزینه‌ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم... آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود... " گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی ..." ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍 حلال و رشد بازار آن در جهان 🔸گردشگری حلال نوع خاصی از گردشگری است که بر مواردی تمرکز دارد که با قوانین و آموزه‌های اسلامی در مورد رژیم غذایی، لباس پوشیدن و رفتار اسلامی مطابقت دارد. 🔹 علاوه بر کشورهای مسلمان، برخی از کشورهای غیراسلامی از جمله سنگاپور، استرالیا و نیز علاقه زیادی به صنعت گردشگری حلال دارند. 🔸اندونزی، آفریقای جنوبی و مالزی از کشورهای فعال در صنعت گردشگری هستند، مالزی در این مورد فعال‌‌تر از سایر کشورها است و موفق به جذب مسافران از سراسر جهان شده است. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍من واقعاً پشیمانم یا تلاش و سخت‌کوشی کارم رو شروع کردم... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم... با تمام وجود زحمت می‌کشیدم... حال پدرم هم بهتر می‌شد... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می‌کرد و راه می‌رفت... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن... متین میخواد آرتا رو ازم بگیره... دوباره ازدواج کرده بود... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم... تازه داشت زندگیم سر و سامان می‌گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی‌اومد... هر شب، تا صبح بالای سرش می‌نشستم و بهش نگاه می‌کردم ... صبح‌ها با چشم پف کرده و سرخ می‌رفتم سر کار... سرپرست تیم، چندمرتبه اومد سراغم... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی این‌قدر گرفته و افسرده شده... اون روز حالم خیلی خراب بود... رفتم مرخصی بگیرم... علت درخواستم رو پرسید... منم خلاصه‌ای از دردی رو که تحمل می‌کردم براش گفتم... نمی‌دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم... ازم پرسید پشیمون نیستی؟... عمیق، توی فکر فرورفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد... اسلام آوردنم... ازدواجم... فرارم ... وعده‌های رنگارنگ اون غریبه‌ها ... کارگری کردنم و ... نمی‌دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ... - چرا پشیمونم... اما نه به خاطر اسلام... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده‌هایی که بهم داده شد... من انتخاب اشتباه و عجولانه‌ای کردم... فراموش کردم انسان‌ها می‌تونن خوب یا بد باشن... من اشتباه کردم و انسان بی‌هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود... انسان ضعیف، بی‌ارزش و بی‌هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود... اون‌قدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش‌های زندگیش رو نمی‌دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می‌کرد... به اون که فکر می‌کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می‌کنم شاکر خدا هستم ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍درخواست عجیب جرأت نمی‌کردم برگردم ایران... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن... چند جلسه دادگاه برگزار شد... نمی‌دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می‌کردم حکم طلاق صادر شد... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود... وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه‌ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی‌دیدم همه چیز این طوری پیش بره... به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم... چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم... - به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه... همه چیز موفقیت آمیز بود؟... منم با خوشحالی گفتم... - بله، خدا رو شکر... قانوناً آرتا به من تعلق داره... و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد... - خوشحالم که این‌قدر شما رو پرانرژی و راضی می‌بینم... از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم... هر روز رفتارش عجیب‌تر می‌شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می‌اومد... یا به هر بهانه‌ای سعی می‌کرد با من صحبت کنه... تا اینکه اون روز، به بهانه‌ای دوباره من رو صدا کرد... حرف‌هاش که تموم شد، بلند شدم برم که... - خانم کوتزینگه... شاید درخواست عجیبی باشه... اما ... خیلی دلم می‌خواد پسرتون رو ببینم... به نظرتون ممکنه؟ ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا