eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
785 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💕 انواع 💕😍 و 💥 👇 🍀 از 🍀 از 🍀 از 🍀 از 🥰 گپ بافت،شلوارکتان،سویشرت،کاپشن و کلی لباسای خوشگل داریم🤗 دیدنش که ضرر نداره😉👇 eitaa.com/joinchat/398131203C13bdbfadc7
نوشت افزار خود را تحویل بگیرید🌸🍀 انواع👇👇👇 📚 💼 ✏️ نوشت افزار کاملااااا ایرانی 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1479999547C5ca9663253 جهت خرید کنید👆👆
{•♡﷽♡•} عشق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم❤️🔥 هرکه خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم✨🌱 بیست و پنجم آذࢪ🍂 25 https://eitaa.com/ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎼 چند قدم مانده که پاییز به پایان برسد ...😓🍁 این همه رنگ و لعاب هم به اخر برسد ...💛🍂 تمام میشود خس خس برگان و باز هم ...🍃🍂 میرود باز این دلم، تا به زمستان برسد ...🌨☃️ امیدها داشت این دلم،،، اما با رفتنت ...🥀🚶‍♀️ چطور ، دق نکند تا که به یلدا برسد ...🍉🌜 https://eitaa.com/ourgod☘️
♥️ 🔸اهل دیده شدن نبود، روحیه‌اش این نبود که در هر جا، در هر حال، کنار هر کس بخواهد خودی نشان بدهد. اما یک گروه بودند که حاج قاسم‌ را متفاوت می‌کردند! خانواده شهدا هرکسی نبودند. پدر شهید را می‌بوسید، مقابل مادر شهید سر خم می‌کرد، بر همسران شهید درود می‌فرستاد و فرزندان شهداء آغوش گرم حاج قاسم و نگاه مهربان و لبخندهای شیرینش را هدیه می‌گرفتند‌. تنها آن‌وقت بود که حاج قاسم می‌گذاشت آرزوی دل خانواده‌های شهدا برآورده شود، یک عکس یادگاری یا فرمانده سپاه قدس! 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🔷✔️ڪــانـال‌ چادری ام 🌿https://eitaa.com/ourgod
💫 اگہ یڪ بار نتونستے نمرھ خوبے بگیرے؛💔 اشکالے ندارھ✨ مےتونے دوبارھ امتحان کنۍ.🌿 ツ 【 https://eitaa.com/ourgod
💠حضرت محمد(ص): براستی برای هر چیزی زینتی است،زینت اسلام نماز های پنجگانه است.✨💛 https://eitaa.com/ourgod
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃 #پارت26 عطیه بازوش رو ماساژ داد_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو
❤️🍃 با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد عمو احمد_به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو_سالم عمو جون عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد_سالم بابا خوش اومدی کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد_مرسی باباجون مشغول آب کشی فنجونها شدم _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم. دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حاال که تموم شد. عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ... شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حاال برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون! https://eitaa.com/ourgod
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃 #پارت27 با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو
❤️🍃 عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم. _امیرعلی کجاست عطیه؟ عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه کرد_نمی دونی؟ نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و االن از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم میزد که بگه کجا قرار بوده بره! چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم_نه نمی دونم چیزی نگفت با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟ شونه هاش رو باال انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق_رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!! کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه! قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟ حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در جواب عطیه و روی زمین وارفتم. _ناراحت شدی محیا؟ نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم_نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم! https://eitaa.com/ourgod