⚫️با یک بار ضربه روی چادر مشکی کلی چادر مشکی با #هدیه بگیرید😍👇
⚫️
⚫️ 🔴
⚫️ 🔴🔴
⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ♦️♦️
⚫️ ⚫️ ♦️
{•♡﷽♡•}
عشق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم❤️🔥
هرکه خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم✨🌱
بیست و پنجم آذࢪ🍂
25
https://eitaa.com/ourgod
#بہۆقتشعࢪ🎼
چند قدم مانده که پاییز به پایان برسد ...😓🍁
این همه رنگ و لعاب هم به اخر برسد ...💛🍂
تمام میشود خس خس برگان و باز هم ...🍃🍂
میرود باز این دلم، تا به زمستان برسد ...🌨☃️
امیدها داشت این دلم،،، اما با رفتنت ...🥀🚶♀️
چطور ، دق نکند تا که به یلدا برسد ...🍉🌜
https://eitaa.com/ourgod☘️
#سرداردلها♥️
🔸اهل دیده شدن نبود، روحیهاش این نبود که در هر جا، در هر حال، کنار هر کس بخواهد خودی نشان بدهد.
اما یک گروه بودند که حاج قاسم را متفاوت میکردند!
خانواده شهدا هرکسی نبودند.
پدر شهید را میبوسید، مقابل مادر شهید سر خم میکرد، بر همسران شهید درود میفرستاد و فرزندان شهداء آغوش گرم حاج قاسم و نگاه مهربان و لبخندهای شیرینش را هدیه میگرفتند.
تنها آنوقت بود که حاج قاسم میگذاشت آرزوی دل خانوادههای شهدا برآورده شود، یک عکس یادگاری یا فرمانده سپاه قدس!
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🔷✔️ڪــانـال #دختری چادری ام
🌿https://eitaa.com/ourgod
#انگیزشے 💫
اگہ یڪ بار نتونستے نمرھ خوبے بگیرے؛💔
اشکالے ندارھ✨
مےتونے دوبارھ امتحان کنۍ.🌿
ツ
【 https://eitaa.com/ourgod 】
#چـِــڶـہ
#ݩمآݫاَوَڶِ_وَقـتــ
#رۈݫسی_ام
💠حضرت محمد(ص):
براستی برای هر چیزی زینتی است،زینت اسلام نماز های پنجگانه است.✨💛
https://eitaa.com/ourgod
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃 #پارت26 عطیه بازوش رو ماساژ داد_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت27
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد
عمو احمد_به به چه خبره اینجا؟
نگاه خندونم رو دوختم به عمو_سالم عمو جون
عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد_سالم بابا خوش اومدی
کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون
عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد_مرسی باباجون
مشغول آب کشی فنجونها شدم
_این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس!
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش
درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک
خواهر!
اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو
میشورم.
دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حاال که تموم شد.
عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ...
شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم
این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حاال برای من چشم و ابروهم میاد!
عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس
خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم
داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از
خونه خودمون!
https://eitaa.com/ourgod
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃 #پارت27 با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت28
عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق
ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر
علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم.
_امیرعلی کجاست عطیه؟
عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه
کرد_نمی دونی؟
نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین
و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و االن از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه
سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم
میزد که بگه کجا قرار بوده بره!
چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم_نه نمی دونم چیزی
نگفت
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟
شونه هاش رو باال انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق_رفته کمک عمو اکبر!
یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!!
کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه!
قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟
امیرعلی بهت نگفته بود؟
حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در
جواب عطیه و روی زمین وارفتم.
_ناراحت شدی محیا؟
نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم_نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم!
https://eitaa.com/ourgod
{✨🌙}
#شــبــآݩگآـــهــۍ
نمکدان را که پُر میکنی
توجهی به ریختن نمکها نداری ...
اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست،
ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد.
مراقب نمک های زندگیتان باشید...
ساده و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند.
ولی روزی اگر نباشند وای بر سفره زندگی...!💛🍋
https://eitaa.com/ourgod