#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت4
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال
و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی
مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبداهلل مقابل آینه روشویی ایستاده
و محاسنش را اصالح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن
به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم
به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار
داد و رو به پدر خبر داد: »عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها الی قرآن
گذاشتم.« پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه
توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد
که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: »عبدالرحمن!
دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا
درست کنم.« پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: »زنگ زده، تو راهه.«
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز
گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.
عبداهلل هم سیم ماشین اصالح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید
قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما
شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی
ِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط
تقسیم شد و عبداهلل مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و
دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای
نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر
داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه باالی خانهمان
ِ حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان
برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام
و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با
صدای کوتاهی باز شد. همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب
کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه باال حضور دارد. او هم از منظرهای
که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سالم و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت
و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان
عبور کند که سؤال عبداهلل او را سر جایش نگه داشت: »آقا مجید! ما فکر کردیم
شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.« لبخندی زد و پاسخ داد: »یکی
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت5
از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو
به جاش بمونم.« که مادر به آرامی خندید و گفت: »ما دیشب سرمون به کارای
عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.« در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر
با خوش زبانی ادامه داد: »پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه
نیستید، تشریف بیارید!« به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی
را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: »خیلی ممنونم، شما
لطف دارید! مزاحم نمیشم.« که عبداهلل پشت مادر را گرفت و گفت: »چرا تعارف
میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.«
در پاسخ تعارف صمیمی عبداهلل، به آرامی خندید و گفت: »تو رو خدا اینطوری
نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...« و عبداهلل نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با
ً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی
شیطنت گفت: »اتفاقا
َر میخوره!« در مقابل اصرار زیرکانه عبداهلل
َد کنه، بهمون ب
تعارف ما بندریها رو ر
َ شم!
تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: »چ
خدمت میرسم!« و مادر تأ کید کرد: »پس برای نهار منتظرتیم پسرم!« که سر به زیر
انداخت و با گفتن »چشم! مزاحم میشم!« خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر
را مخاطب قرار داد: »حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟« پدر سری جنباند و
گفت: »نه، کاری نیست.« و او با گفتن »با اجازه!« به سمت ساختمان رفت. سعی
میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد،
هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که
محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن
بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند.
ُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را
دیس شیرینی و ت
پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبداهلل از کنار محمد بلند شد و با گفتن
»آقا مجیده!« به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی
برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ
آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند.
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی
با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد. برای آخرین بار هر دو را با
نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد
و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب
کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان
یک مرد جوان مناسبتر بود. صالبت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال
آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه
ُ ِر مهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم
پ
و با لحنی لبریز حیا سالم کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سالمم را
با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبداهلل سپرده
شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه
ُ ب
ً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خ
کرد و گفت: »حتما
امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!« بیآنکه بخواهم نگاهم
به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که
بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: »شما خیلی لطف دارید!« سپس
سرش را باال آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: »قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از
ً مهموننوازی شما مثال
مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا
ُ ر تعارف وارد میشد، با این
ِ پ
زدنیه!« پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی
حرف او سر ذوق آمد و گفت: »خوبی از خودته!« و در برابر سکوت محجوبانه آقای
عادلی پرسید: »آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟« از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا
خورد و سکوت معنادارش، نگاه مالمت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای
بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت6
ناراحت میشد که بالخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: »پدرم فوت
کردن.« پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن »خدا بیامرزدش!« اکتفا کرد
که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: »مجید جان! این مامان ما
نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر
ازش دور باشی!« در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که
ً طاقت دوری
مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: »راست میگه، من اصال
بچههام رو ندارم!« و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: »پسرم! چرا خونوادت رو
ً شماره مادرت رو
دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ اآلن هوای بندر خیلی عالیه! اصال
بده، من خودم دعوتشون کنم.« چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست
به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ
مهربانی مادر را داد: »خیلی ممنونم حاج خانم!« ولی مادر دست بردار نبود که با
لحنی لبریز محبت اصرار کرد: »چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!« که در برابر اینهمه
مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها
بغض میگذشت، پاسخ داد :»حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو
بمبارون سال 65 تهران...« پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی
نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس
کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و
انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته
ادامه داد: »اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.«
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش
کرد: »خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت
ً
کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.« ابراهیم که معموال
کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا
کرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بالیی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیم
نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: »ببخشید
مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!« و این کالم محمد، آقای عادلی را از
اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش
به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: »نه!
شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...« و دیگر نتوانست ادامه دهد و با
بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حاال همه میخواستند به نوعی
میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبداهلل که کتاب آورده و احادیثی
در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تالش میکردند به بهانه شیطنتها
و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از
فعالیتهای جالب پاالیشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر
صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردنا کی که روی قلب او
دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای
شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
https://eitaa.com/ourgod
#بیو♡
‾.‾.‾.‾.‾.‾.‾.‾🌸
مهربان خدای من;بگیر از من هر آنچه تورا از من میگیرد
‾.‾.‾.‾.‾.‾.‾.‾🌸
کانال خوبمون⇩♥
https://eitaa.com/ourgod
«ڪُدهِدیـہدوشَنبـھسورۍ...!🎈🎁»
‹ستـٰارھ𝟏𝟎𝟎ستـٰارھ𝟔𝟒مربـع›
#هَمـراھِاول...!🚎
#شهیدمحسن حججی 🌹
#شکفتن : ۲۱/ ۴ /۱۳۷۰🌸
#محلشکفتن : نجف آباد
#پرپرشدن : ۱۳۹۶/۵/۱۸🥀
#محلپرکشیدن : سوریه 🕊
#مزارشهید : نجف آباد
「 🌱♡
سعی کن یه جوری زندگی کنی که #خدا عاشقت بشه
وقتی #خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه! ♡🌱 」
الحق که راست گفتن ...(:
🍃 سهم شما ۵ صلوات 🍃
#شهیدنظرمیکندبهوجهالله
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت7
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه
ُ ر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید
پاییزی سال 91 میداد. از الی پنجره هوای پ
و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و
از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته
است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز
هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای
به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: »داره بارون میاد! حیف که پشت
پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!« مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:
ِقش میاد که میخوره کف حیاط.« از لرزش صدایش، دلواپس حالش
َ
َق ت
»صدای ت
شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: »مامان! حالت خوبه؟« دوباره چشمانش ر
بست و پاسخ داد: »آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر
شام دیشب باشه.« در پاسخ من جمال تی میگفت که جای نگرانی چندانی
نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
»میخوای بریم دکتر؟« سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: »نه مادر
جون، چیزیم نیس...« سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم
کرد و پرسید: »الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟« همچنانکه از جا
بلند میشدم، گفتم: »فکر نکنم داشته باشیم. اآلن میبینم.« اما با کمی جستجو
در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: »نه مامان! نداریم.« نگاه ناامیدش به
صورتم ماند که بالفاصله پیشنهاد دادم: »اآلن میرم از داروخانه میگیرم.« پیشانی
بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: »نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ
بزن عبداهلل سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.« چادرم را از روی چوب لباسی
دیواری پایین کشیدم و گفتم: »حاال کو تا عصر؟!!! اآلن میرم سریع میخرم میام.«
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به
قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از
خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را
گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم
ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر
و راه بازگشت تا خانه را تقریبا
میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم
موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی
کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان
شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را
از داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای
عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی
زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سالم کردم. با سالم من نگاهی گذرا به
صورتم انداخت و پاسخ داد: »سالم، ببخشید ترسوندمتون.« هر دو با هم خم شدیم
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت8
تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو
کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای
گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر
دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم
و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که
بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را
گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته
و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی
کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم
به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گالیه
بود، اعتراض کرد: »این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبداهلل
میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!« موبایل خیس و از هم پاشیدهام
را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و
ُ ِر مهر مادر را هم دادم: »اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم
همزمان پاسخ اعتراض پ
عالی بود!« با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: »حالت بهتر نشده؟«
قرص را از دستم گرفت و گفت: »چرا مادر جون، بهترم!« سپس نیم نگاهی به گوشی
موبایل انداخت و پرسید: »موبایلت چرا شکسته؟« خندیدم و گفتم: »نشکسته،
افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!« و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: »تقصیر
این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در
رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!« از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:
ُ ب مادرجون جن که ندیدی!« خودم هم خندیدم و گفتم: »جن ندیدم، ولی
»خ
فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!« مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه
گذاشت و گفت: »مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح
زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.« و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: »الهه
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی
َ شم!« به آشپزخانه رفتم. حاال خلوت آشپزخانه فرصت
خودم نیاوردم و با گفتن »چ
خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم
گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران
نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ
منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و
سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک
را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن
همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی
شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن
آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش
ُ ر ستارهتر میشد!
پ
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار
را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و
همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبداهلل از راه نرسیده، راهی میوهفروشی
شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر
از صبح نشان دهد. با برگشتن عبداهلل، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور
پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی
َر،
ُ ر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی ت
بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پ
کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
»إنشاءاهلل همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟« عطیه که انگار
ُ ر شرم و حیا سر به زیر انداخت
از حضور عبداهلل خجالت میکشید، با لبخندی پ
که محمد رو به عبداهلل کرد و گفت: »داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت
ُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد،
دارم.« و به این بهانه عبداهلل را از اتاق بیرون ب
کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: »عطیه جان! به
جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.«
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت9
سالمتی خبریه؟« عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای
ُ ر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که
ملیح پ
بیاختیار جیغ کشیدم :»وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!« عطیه از خجالت لبانش
را گزید و با دستپاچگی گفت: »هیس! عبداهلل میشنوه!« مادر چشمانش از اشک
ُ ر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: »الهی شکرت!«
شوق پ
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: »مبارک باشه مادر جون! إنشاءاهلل قدمش خیر باشه!«
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: »نترس! اگه منم جیغ
ُ ب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!«
نزنم، اآلن خود محمد به عبداهلل میگه! خ
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبداهلل با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبداهلل بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان
زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: »فدات شم مادر! إنشاءاهلل مبارک
باشه!« سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: »محمد جان! از این به بعد
باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!« انگار این
خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش
ً از روبرو شدن با پدر شرم
گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعال
داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و
آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
ُ ر کرده و برای پدر بردم که
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پ
نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت: »عصری محمد و عطیه
اومده بودن، به سالمتی عطیه بارداره!« و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی
مالیم ادامه داد: »خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.«
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن »به سالمتی!« شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای
تلویزیون شد.
https://eitaa.com/ourgod