eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
785 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم! در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی! صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد! احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود! امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر! امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم! صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی! خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تالفی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی! اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که باالخره به جای اخم کنار من یک بار خندید! آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند دندون نمایی میزد! عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا! _باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟! عطیه با احتیاط خندید _خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست ...بعدشم بدذات خودتی! https://eitaa.com/ourgod
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جان‌شیعه‌اهل‌سنت👥♥️ #پارت17 که پدر دوباره پرسید: »از حقوقت راضی هستی؟« لحظهای مکث کرد و سپس با
👥♥️ باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به ِ شکمش فشار ُردم که روی مبل نشسته و دستش را سر همراه بشقابی برای مادر ب میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن »قربون دستت!« لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم. تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوش میکرد. تعطیلی روز اربعین برای عبداهلل فرصت خوبی بود تا برگههای امتحانی دانشآموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را عالمت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثهای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران کربال رخداده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبداهلل خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: »من نمیدونم اینا چه آدمهای بیوجدانی هستن؟!!! ُ شن، از اینور تو جاده کربال شیعهها رو تو بغداد بمب میذارن و س ُ نیها رو میک ُ شن!« که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبداهلل با لحنی تلختر ادامه میک ً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که داد: »اینا اصال مسلمونا رو قتل عام کنن!« مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: »الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن.« از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبداهلل هم نیم خیز شد و تعارف کرد: »میخوای من برم؟« و من با گفتن »نه، خودم میرم!« چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سالم کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سالمش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: »ببخشید...« روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمیآمد، آغاز کرد: »معذرت میخوام، اآلن که از سر کار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی...« مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: »ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم.« سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: »بفرمایید!« نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن ِ »سالم برسونید!« راه پلهها را در پیش گرفت و به سرعت باال رفت. در حیرت رفتار شتابزدهاش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان https://eitaa.com/ourgod