#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت59
باورود استاد وبلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم بی اختیار لبخند جاخوش
کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دوروز ندیدن امیرعلی ...امشب بتونم ببینمش
به هوای این تاریکی شب و کالسی که اینموقع تموم میشد!
نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت
ماشین ...معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشمهاش بسته بود!
روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم:سالم
چشمهاش بازشدو لبخندی زد _سالم ...کالس خوب بود
با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم_ای بدنبود
نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد_کالست خیلی دیر تموم میشه ...نباید همچین
کالسی رو برمیداشتی که به شب بخوری
این یعنی دل نگرانم بود دیگه؟!
_ منم دوست ندارم ولی ترم اول, خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه
_راست می گی حواسم نبود!
_البته میتونم حذف بکنم درسهایی رو که نمی خوام...
بعد هم مغموم گفتم: اگه به من بود همه کالسهای کله سحرو نصفه شب رو حذف می کردم
خندید_اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری!
همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم _بهتر...مگه حتما باید سر چهارسال تمومش کرد
انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم_راستی امیرعلی
ممنون که اومدی
چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده ومتعجبش خندیدم و بعد لب چیدم_خب چیه ؟!
با خنده سرتکون دادولی سکوت کرد...بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم
همین سکوت رو کنار امیرعلی!
https://eitaa.com/ourgod