#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_هشتم
بلاخره پنج شنبہ از راه رسید...
قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم
ساعت۹:۵۵دیقہ شد
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشیـݧ و برام باز کرد
اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے
اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره ب حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم؟
منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشے اومد بیروݧ...
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...
🖊خانم علی آبادی
⭕️کپی حرام
﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍
@p_bache_mazhabiya
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا 😍
#قسمت_هشتم
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانهاش گذاشت و بچهها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبالشان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آبها. منوچهر روبهرویش، دست به سینه ایستاد و گفت: "من میخواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم".
فرشته گفت: "خب نمانید ".
گفت:"نمی دانم چه طور بگویم"
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدش میآمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک
زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت: "پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید".
منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت.
پدرم بعد از آن چند بار پرسید: "فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"
می گفتم: "نه، راجع به چی؟"
می گفت: " هیچی، همین جوری پرسیدم"
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_هشتم
انقلاب اسلامی و نظام برخاسته از آن، از نقطهی صفر آغاز شد؛ اوّلاً: همهچیز علیه ما بود، چه رژیم فاسد طاغوت که علاوه بر وابستگی و فساد و استبداد و کودتایی بودن، اوّلین رژیم سلطنتی در ایران بود که به دست بیگانه -و نه به زور شمشیر خود- بر سرِ کار آمده بود، و چه دولت آمریکا و برخی دیگر از دولتهای غربی، و چه وضع بشدّت نابسامان داخلی و عقبافتادگی شرمآور در علم و فنّاوری و سیاست و معنویّت و هر فضیلت دیگر.
ثانیاً: هیچ تجربهی پیشینی و راه طیشدهای در برابر ما وجود نداشت. بدیهی است که قیامهای مارکسیستی و امثال آن نمیتوانست برای انقلابی که از متن ایمان و معرفت اسلامی پدید آمده است، الگو محسوب شود. انقلابیون اسلامی بدون سرمشق و تجربه آغاز کردند و ترکیب جمهوریّت و اسلامیّت و ابزارهای تشکیل و پیشرفت آن، جز با هدایت الهی و قلب نورانی و اندیشهی بزرگ امام خمینی، به دست نیامد. و این نخستین درخشش انقلاب بود.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هشتم
اینجا چقد تاریکه؟؟
کسی صدامو میشنوه؟؟؟خدایا کمکم کن هیچ جارو نمیبینم..کمککککککک
با جیغ بلندی از خواب پریدم مامان و بابا وارد اتاق شدن
مامان کنارم نشست و گفت:
_چیزی نیست مادر،خواب دیدی قربونت برم نترس..
+صلوات بفرست بابا چیزی نیست آروم باش
امیر با یه لیوان آب وارد اتاقم شد اومد سمتم و لیوانو داد دستم
یه کم از آب خوردم و گفتم:
+ببخشید مامان،بد خوابتون کردم
_نه مادر فدا سرت،بهتری؟
+اوهوم،برید بخوابید،ببخشید
مامان بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_الهی شکر..بخواب مادر
بابا لبخندی زدو همراه مامان رفتن بیرون
امیر کنار در وایساده بود و نگاهم میکرد
لبخندی زدمو گفتم خوبم
گفت:
_بسپار به خودش..توکل کن🙂
اینو گفت و رفت بیرون
خدایا...چمه من؟
معنی این خواب چیه..چرا کسی کمکم نکرد؟😞
بهتره فکر نکنم به این چیزا باید بخوابم..
هعیی خدایا شکرت
...
از خواب بیدار شدم و یه کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم
رفتم جلو آینه
_خاک بر سرم این چه ریختیه😰
چقد چشام گود افتاده😢حتما برا کم خوابیه دیشبه..
هی ولش کن خوب میشه خودش
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه
مامان و بابا مشغول خوردن صبحانه بودن
از پشت چشمای بابا رو گرفتم و گفتم:
+سلااااام بابای خفنم😁
برگشت سمتم و با لبخند گرمی گفت:
_بهههه ببین کی اینجاس!حالت چطوره بابا؟ردیفی؟
+ردیفم حاجی😉
مامان که از مکالمه ی من و حاج ابراهیم خنده اش گرفته بود بهش نگاه کردمو گفتم:
+قربون سادات خانومم میرمااا سلام به روی ماهش تازه😍
لبخندی زد و استکان چایی رو گذاشت رو میز:
_بشین بخور صبحانتو شیرین زبون،علیک سلام😊
نشستم رو صندلی و گفتم:
+پ امیر کو؟
بابا: صبح زود رفت کار داشت مث اینکه
اوهومی گفتم و شروع کردم به خوردن
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
ᴘ ʙᴀᴄʜᴇ ᴍᴀᴢʜᴀʙɪʏᴀ
•
•
•|#عشق{❣}
•|#قسمت_هشتم{8⃣}
متاسفانه امروز الگوهای جوان ما به وسیله جادوگری به نام "رسانه" همواره در حال تغییر است.
این تغییرات،الگوی شهادت طلبی را به گناه طلبی،خدا پرستی را به شیطانپرستی، و ایثار به دیگران را تبدیل به آزار دیگران،خدمت به خلق و اجتماع محوری را تبدیل به فرد محوری کرده است.
و زمینه ای برای انحراف و بلکه تغییر طبع روانی جوانان امروز ما فراهم کرده.
#ادامه_دارد
🔸 براۍ خواندن قسمتهاۍ قبلے
#عشق را جستجو کنید...
•
•
❴پٰاٺوقِـ بَچِهـ مَذهَبيٰا❵
[°🍁°] @p_bache_mazhabiya