🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#مقدمه
فرشته لحظه لحظه ی زندگیش را به یاد دارد. شاید این روز ها فراموش کند چند دقیقه پیش چه میگفت یا به کی تلفن زده، اما همه ی لحظاتی را که با منوچهر گذرانده، پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور میکند.
زیاد تعجب نمی کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی صداقت زندگی و پیوند روحیشان را می بینی و می بینی عشق چه قصه ها ک نمی آفریند. فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقتشان آشکار می شود؛ حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی.
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_اول
هر چه یک دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت؛ هر جا میخواست میرفت و هر کار دلش می خواست میکرد. می ماند یک آرزو؛ اینکه سینی بامیه ی متری را بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام دهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند. آخر یک شب پدر یکسینی بامیه خرید و به فرشته گفت : « توی خانه به خودمان بفروش. » حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد.
پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید _ برادر منوچهر_ ازدوآج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت « هر کار می خواهید، بکنید. فقط سالم زندگی کنید.»
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_دوم
در پشتی مدرسه مان روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام ردوبدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمان بود. لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرفهای خودمانیش. میفهمیدم حرف هایش را. به خیال خودم همه ی این کارها را پنهانی میکردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا، هم مدرسه ای بود. فریبا میدید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود، اما پدر به روی خود نمی آورد. فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك، پیش فامیل ها. فرشته می گفت "چه بهتر. آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است، راحتتر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور."
هرجا میفرستادندش بدتر بود. تازه، پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی میکند. هرجا خبری بود، او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات می شدند. حتی نمیدانست که در تظاهرات ۱۶ آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد.
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_سوم
شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش، پاهایم می کشید روی زمین، کفشم داشت درمی آمد. چند کوچه آن طرف تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید "اعلامیه داری؟" کلاه سرش بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم "آره."
گفت "عضو کدام گروهی ؟"
گفتم "گروه چیه ؟ این ها اعلامیه ی امامند"
کلاهش را بالا زد.
_تو اعلامیه ی امام پخش می کنی؟
بهم برخورد. مگر من چه م بود؟ چرا نمی توانستم این کار رابکنم؟
گفت "وقتی حرفهای امام روی خودت اثر نداشته، چرا این کار را می کنی؟ این وضع است آمدهای تظاهرات؟" و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود. لباسهایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. بهش ندادم. گاز موتور را گرفت و گفت "الان میبرم تحویلت می دهم."
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_چهارم
از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت "برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها." نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می خواهد بگوید. گفتم "شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرفها را بزنید. من، هم چادر داشتم هم روسری. آنها را از سرم کشیدند."
گفت "راست میگویی؟" گفتم: "دروغم چیه؟ اصلاً شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟"
اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولى دنبالش رفتم ببینم کجا میرود و چه کار میخواهد بکند. با دو سه تا موتورسوار دیگر رفت همان جا که من درگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مأمورها را رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت. نمیخواستم بداند دنبالش آمدهام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت "باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند." اعلامیه ها را گرفت و گفت «این راهی که می آیی، خطرناک است. مواظب خودت باشی، خانم کوچولو...» و رفت.
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_پنجم
"خانم کوچولو!" بعد از آن همه رجزخوانی، تازه به او گفته بود "خانم کوچولو". به دختر نازپروردهای که کسی به ش نمیگفت بالای چشمش ابرو است. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد. نمی دانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود. در خانه کسی به او نمی گفت چه طور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند، اما او به خاطر حجاب مؤاخذه اش کردہ بود. حرفهایش تند بود، اما به دلش نشسته بود.
گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود؛ پسر همسایه مان، اما هیج وقت ندیده بودمش. رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش، بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتیم. من سه چهار تا ژ - سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بامها می پریدیم. ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم. کلانتري شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان، آنجا هم سنگر زده بودند. هر چه آورده بودیم دادیم. منوچهر آنجا بود. صورتش را با چفیه بسته بود. فقط چشمهاش پیدا بود. گفت "باز هم که تویی." فشنگها را از دستم گرفت. خندید و گفت "این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟" فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر می کردم چون بزرگ اند، خیلی به درد میخورند. گفتم "اگر به درد شما نمیخورد، می برمشان جای دیگر." گفت "نه، نه. دستتان درد نکند. فقط زود از این جا بروید."
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_ششم
نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و دو بار آن همه متلک بارش کرد کیست. اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی، نمیدانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمیبیندش، بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بیوقت می آمد بهخاطرش.
اینطور نبود که دائم فکر کنم یا ادای عاشقها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم، نه. ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد؛ اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمیدانستم است و کجا است. بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم؛ اینکارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم میآمد دنبالم با هم میرفتیم.
ادامه دارد...
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_هفتم
آن روز میخواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم همسایهی روبروییمان کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صدایشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روي پله ها نشسته و سیگار میکشد. اصلا یادم رفت چرا آنجا هستم. من به او نگاه می کردم و او به من، تا اینکه او بلند شد رفت توی اتاق. لطیفه
خانم آمد بیرون. گفت: "فرشته جان کاری داشتی؟"
تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید: " کجا می روی؟"
گفتم: "کلاس".
گفت: "وایستا، منوچهر می رساندت".
آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم برایم غیر منتظرانه بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش. چه برسد به اینکه همسایه باشیم. آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم.
ادامه دارد...
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا 😍
#قسمت_هشتم
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانهاش گذاشت و بچهها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبالشان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آبها. منوچهر روبهرویش، دست به سینه ایستاد و گفت: "من میخواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم".
فرشته گفت: "خب نمانید ".
گفت:"نمی دانم چه طور بگویم"
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدش میآمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک
زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت: "پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید".
منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت.
پدرم بعد از آن چند بار پرسید: "فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"
می گفتم: "نه، راجع به چی؟"
می گفت: " هیچی، همین جوری پرسیدم"
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝