eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 "خانم کوچولو!" بعد از آن همه رجزخوانی، تازه به او گفته بود "خانم کوچولو". به دختر نازپروردهای که کسی به ش نمیگفت بالای چشمش ابرو است. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد. نمی دانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود. در خانه کسی به او نمی گفت چه طور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند، اما او به خاطر حجاب مؤاخذه اش کردہ بود. حرفهایش تند بود، اما به دلش نشسته بود. گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود؛ پسر همسایه مان، اما هیج وقت ندیده بودمش. رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش، بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتیم. من سه چهار تا ژ - سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بامها می پریدیم. ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم. کلانتري شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان، آنجا هم سنگر زده بودند. هر چه آورده بودیم دادیم. منوچهر آنجا بود. صورتش را با چفیه بسته بود. فقط چشمهاش پیدا بود. گفت "باز هم که تویی." فشنگها را از دستم گرفت. خندید و گفت "این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟" فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر می کردم چون بزرگ اند، خیلی به درد میخورند. گفتم "اگر به درد شما نمیخورد، می برمشان جای دیگر." گفت "نه، نه. دستتان درد نکند. فقط زود از این جا بروید." 🍃 🌷🍃 🍃🌷🍃 📚 🥀 📱 ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 جمهوری اسلامی، متحجّر و در برابر پدیده‌ها و موقعیّتهای نو به نو، فاقد احساس و ادراک نیست، امّا به اصول خود بشدّت پایبند و به مرزبندی‌های خود با رقیبان و دشمنان بشدّت حسّاس است. با خطوط اصلی خود هرگز بی‌مبالاتی نمیکند و برایش مهم است که چرا بماند و چگونه بماند. بی‌شک فاصله‌ی میان بایدها و واقعیّتها، همواره وجدانهای آرمان‌خواه را عذاب داده و میدهد، امّا این، فاصله‌ای طی‌شدنی است و در چهل سال گذشته در مواردی بارها طی شده است و بی‌شک در آینده، با حضور نسل جوان مؤمن و دانا و پُرانگیزه، با قدرت بیشتر طی خواهد شد. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا تو حال خودم نبودم،داشتم به چهره ی اون آقا فکر میکردم داشت بهمون لبخند میزد..چه لبخند آرومی... خدایا حالم خوب نیست! دلم میخواد زودتر برسم خونه،چم شد یهو من!!! غرق افکار خودم بود که برادر راحیل،آقا هادی،رسید راحیل بیچاره حالمو درک میکرد انگار اصلا باهام حرف نزد فقط تمام این مدت دستمو محکم گرفته بود و آروم صلوات میفرستاد! با صدای راحیل بخودم اومدم: _زینب بیا سوارشیم،هادی اومد سعی کردم خودمو جم و جور کنم راحیل در ماشینو برام باز کرد و نشستم تو و آروم گفتم: +سلام... آقا هادی بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت: _سلام علیکم! راحیل بعد از من نشست تو ماشین رو به آقا هادی گفت: _خوبی داداش؟شرمنده بخدا افتادی تو زحمت،زینب یه کم حالش خوب نبود گفتم با تاکسی نریم بهتره +میخواین بریم درمانگاه؟ آروم گفتم: _نه،خیلی ممنون.بهترم.. چیزی نگفت بسم الله ای زیر لب گفت و راه افتادیم حالم خوب نبود پر بغض بودم دلم میخواست زودتر برسیم حالمو درک نمی کردم! وقتی رسیدم خونه بیحال بودم،دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم اصلا نمیدونم از راحیل و آقا هادی چطوری خداحافظی کردم در رو باز کردم و وارد حیاط شدم مامان داشت گلا رو آب میداد سلام آرومی کردم و رفتم سمت پله ها مامان متوجه حال بدم شد اومد جلو دستمو گرفت و گفت: _خوبی مادر؟ نخواستم نگرانش کنم لبخند مصنوعی زدمو گفتم: +خوبم مامان،یه کم سرم درد میکنه دستی به سرم کشید و گفت: _برو استراحت کن،برای شام صدات میکنم لبخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•