#به_نام_خدا
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هفتم
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم ماماݧ صدام کرد...
اسماااااا
سلام جانم مامان
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم
ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت:
کجا؟ چرا لب و لوچت آویزونہ؟
هیچے خستم
آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب؟خب؟
مامان با تعجب گفت:چیہ؟چرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکـݧ
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ ماماݧ پس نظر من چے؟
خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیرون از خونہ باشه؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد
ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت
اسماء بابات اصـن راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...
از جام بلند شدم و گفتم چے❓چرااااااا❓
ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت❓
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارمون شد پنج شنبہ
کلے ب ماماݧ غر زدم ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ...
اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید..
🖊خانم علی آبادی
⭕️کپی حرام
♡اینجا صحبت #عشق در میان است.
﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍
@p_bache_mazhabiya
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
#عاشق_خدا
#قسمت_هفتم
آن روز میخواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم همسایهی روبروییمان کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صدایشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روي پله ها نشسته و سیگار میکشد. اصلا یادم رفت چرا آنجا هستم. من به او نگاه می کردم و او به من، تا اینکه او بلند شد رفت توی اتاق. لطیفه
خانم آمد بیرون. گفت: "فرشته جان کاری داشتی؟"
تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید: " کجا می روی؟"
گفتم: "کلاس".
گفت: "وایستا، منوچهر می رساندت".
آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم برایم غیر منتظرانه بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش. چه برسد به اینکه همسایه باشیم. آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم.
ادامه دارد...
🍃
🌷🍃
🍃🌷🍃
📚 #اینک_شوکران
🥀 #شهید_جانباز_منوچهر_مدق
📱 #رسانه_شمایید
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_هفتم
اینک در آغاز فصل جدیدی از زندگی جمهوری اسلامی، این بندهی ناچیز مایلم با جوانان عزیزم، نسلی که پا به میدان عمل میگذارد تا بخش دیگری از جهاد بزرگ برای ساختن ایران اسلامی بزرگ را آغاز کند، سخن بگویم. سخن اوّل دربارهی گذشته است.
عزیزان! نادانستهها را جز با تجربهی خود یا گوش سپردن به تجربهی دیگران نمیتوان دانست. بسیاری از آنچه را ما دیده و آزمودهایم، نسل شما هنوز نیازموده و ندیده است. ما دیدهایم و شما خواهید دید. دهههای آینده دهههای شما است و شمایید که باید کارآزموده و پُرانگیزه از انقلاب خود حراست کنید و آن را هرچه بیشتر به آرمان بزرگش که ایجاد تمدّن نوین اسلامی و آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمیٰ (ارواحنافداه) است، نزدیک کنید. برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربهها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت. دشمنان انقلاب با انگیزهای قوی، تحریف و دروغپردازی دربارهی گذشته و حتّی زمان حال را دنبال میکنند و از پول و همهی ابزارها برای آن بهره میگیرند. رهزنان فکر و عقیده و آگاهی بسیارند؛ حقیقت را از دشمن و پیادهنظامش نمیتوان شنید.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتم
اشکام ناخودآگاه سرازیر شد سرمو گرفت بالا تو چشمام نگاه کرد
یه لبخند گرم و آروم بهم زد،از اون لبخندا که دلتو قرص میکنه
با صداش بخودم اومدم:
_نمیگی چت شده خواهر کوچولو؟
چیزی نگفتم چشمامو ازش گرفتم
با انگشتش قطره اشکی که روی گونه ام غلتید رو پاک کرد و گفت:
_آخه حیف این دوتا چشمِ عسلی نیست که اینجوری میباره؟؟؟
خنده ی ریزی کردم و گفتم:
+نمیدونم چمه امیر...باور کن!
_میدونی،ولی نمیخوای باورش کنی
+یعنی چی؟چیو نمیخوام باور کنم؟
_اینکه تو ظاهر و باطنت یکی نیست!
برای همینم هست که همش با خودت درگیری زینب..بخودت بیا عشق داداش
بشناس زینبو...یه رنگ باش☺️
آخ قربون داداشم بشم که انقد شیرین زبونه،تازه میفهمم چقد دوسش دارم😍
همینجوری که داشتم به حرفاش گوش میدادم یهو گفت:
_منظورمو فهمیدی زینب؟
+اوهوم...
_آفرین خواهر جان،الانم پاشو بریم بیرون یه آب به دست و صورتت بزن،وقت منم نگیر،ممنون!☺️
+چقد تو پررویی😐دو دیقه رمانتیک شدیم باهات ذوق آدمو کور کن!بیچاره اونی که میخواد زن تو بشه😒
_چرا بیچاره؟🧐
+والا احساسات آدمو جریحه دار میکنی🤣
_پاشو حرف نزن بچه،بدو برو خونتون بینم😁
با حرفای امیر خیلی آروم شدم و باهم از اتاق اومدیم بیرون
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
ᴘ ʙᴀᴄʜᴇ ᴍᴀᴢʜᴀʙɪʏᴀ
•
•
•|#عشق{❣}
•|#قسمت_هفتم{7⃣}
به نظر شما علت برقراری دوستی ناسالم دختر و پسر چیست؟
اولین مورد ضعف بینش مذهبی:
نوجوانی و جوانی که از لحاظ بینشی قائل به مرز بین محرم و نامحرم نیست، آمادگی بیشتری برای گرفتار آمدن در چنین دامی دارد.
متاسفانه امروز بعضی از خانواده ها ارتباط فرزندشان با جنس مخالف را امری طبیعی و اجتناب ناپذیر می دانند.
و شاید آن را گناه هم به حساب نیاورند که این بسیار خطرناک تر و گناهی نابخشودنی است.
#ادامه_دارد
🔸 براۍ خواندن قسمتهاۍ قبلے
#عشق را جستجو کنید...