#برای_خدا_خالص_بود📘
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
راوی: علی اکبر همت
همیشه میگفت:این دو سال سربازی از بدترین ایام عمر من بود.علت آن را هم عدم وجود تقوا اعلام میکرد. در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش،مسئول آشپزخانه شده بود👌. خودش تعریف میکرد:#ماه_رمضان بود،من به آشپزخانه گفتم که برای بچه ها سحری درست کنند،حدود سیصد نفر.ناجی که فرمانده مان بود، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد همه ی سربازها به خط شوند.😒 او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور میکرد تا آب بخورند.آن روز همه روزه هایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم ندیده بودم😞.به خدا گفتم: خدایا، اگر ما برای تو روزه میگیریم، این اینجا چی میگه؟ خدایا، خودت سزای اون رو بده. و خدا هم سزایش را داد.روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملا تمیز کنند. بعد از اینکه کف آشپزخانه حسابی تمیز شد، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخانه مالیدم.🙊 میدانستم ناجی آن شب حتما برای سرکشی به
آنجا می آید و میخواهد مطمئن شود که غذایی پخته نمیشود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگ ها رفت و وقتی خیالش راحت شد ،موقع برگشتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست😂. او را به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچه ها سحری درست میکردیم و به این ترتیب توانستیم روزهایمان را بگیریم.☺️🌹
#ادامه_دارد...
@kheiybar
@shahedaneosve
هدایت شده از اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#برای_خدا_خالص_بود📘
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 1⃣2⃣
راوی: نصرت الله اکبری
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد، اما اگر هم کم کاری میشد، با آنها برخورد میکرد.
میگفت: "شماها توی عملیات چشم های من ونماینده ی من هستین☝️. یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست، باید سریع تصمیم بگیرین. "
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده ی آسفالت، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است. به فرمانده ی گردان گفت:
"چرا به من نگفتی؟"
از شدت ناراحتی وعصبانیت چشم هایش قرمز شده بود، داد میزد و
میگفت:🙁
"تو مگه فرمانده گردان من نبودی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
" ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمیکرد، تقصیر من نبود."😞
حاجی گفت:" معاونت رو میفرستادی. اصلا خودت می اومدی و میگفتی که جاده ی آسفالت رو رد کردین، تا من بتونم یه کاری بکنم و دونم که چه خاکی باید به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و
گفت: "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد روسفیدم کنی.تمام امکانات هم به او داد، اما او نتوانست موفق عمل کند."😢
بیسیم زد و گفت:
" حاجی، نمیشه. "
حاج همت سرش داد زد و گفت: "نمیشه نداریم، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی، عقب نمی آیی ها."☝️
روز بعد، برگشت. حاجی به او گفت: "چرا برگشتی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
"نشد که نشد. هرکاری کردم نتونستم. "
حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت:
"از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه."🙁
#ادامه_دارد....
@kheiybar
@shahedaneosve