eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
766 دنبال‌کننده
747 عکس
295 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
😜 ميگه ضایع شدی این همه مدت زدين تو سر خودتون که فلان هست و به امان، اما کانال رهبری از هر دوتاش استفاده می کنه. پس ما هم باید بریم داخل اینستاگرام و تویتر فعالیت کنیم. ☺️ میگم عزیزم اولا پشت پیج حضرت آقا داخل اینستاگرام یک نفر نیست و یک تیم حرفه ای هستن، نه مثل شما که خودت تکی وارد این فضا میشی، دوما اینترنت دفتر حفظ نشر آثار آقا، اینترنت ملی و بدون فیلتر است. 😉 راستی شما که انقدر خودتون مرید آقا میدونید، مگه رهبر نگفته امسال سال هست و از جنس ایرانی استفاده کنید، پس گوشی داخل دستتون که انواع اقسام مارک های خارجی هست رو چطور توجیه می کنید؟؟ 😏 حتما جواب میدید گوشی ایرانی کیفت نداره و ..... بتون می گم شما به فرمايشات آقا " نومن ببعض و نکفر ببعض" هستید. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ◾از فراقت چشم هایم غرق باران می شود. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
باز میگویی.. _ گفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!...آره کارای پارک برای این بو دکه حرصت رو دربیارم. اما این جا...فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم... _ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام آرزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره... دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم... _ نه!...من ...من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم... آره لعنتی دوست دارم... اون دعامو پس میگیرم! برو... باید بری! تقصیر خودم بود ...خودم از اول قبول کردم... احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی...شدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد... _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوام را میگیری و بدنبال خود میکشی. به دستم نگاه میکنم خون از لابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم...مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده... _ داداش..تو چیکار کردی؟... پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی... _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت باگریه میگوید... _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر...همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها را همینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی... ‍ چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد... _ بیا بشین کنار من... و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد! زهرا خانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید... چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشو بگو! سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم _ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند... _ بہ من دروغ نگو همین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم... _ چیزایی که گفتید...چیزایی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ از استرس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم را از دستش بیرون میکشم. آب دهانم را قورت میدهم _ بله!میخواد بره... تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهرا خانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت! رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گفتی توی حرفات قول و قرار...چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد! _ ما...ما...هیچ قول و قراری..فقط....فقط روز خواستگاری...روز.. تو باز هم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویی... _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه!؟ _ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! با اینکه همه تنم میلرزد و از آخرش میترسم. دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم... _ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!... روز خواستگاری...علی اکبر...گفت که دوست داره بره و با این شرط ...با این شرط خواستگاری کرد... منم قبول کردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی... _ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بہ طرفت مےآید... _ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ با این وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با تو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟... ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 از سال 93 که فعالیت خودم را با وبلاگ نویسی شروع کردم بر خلاف دوستان ارزشی و مذهبی خودم که فعالیت وبلاگ هايشان را در بستر پایه ریزی کرده بودند و به شدت فعال هم بودند، من از بستر avablog.ir که یک بستر وب نویسی ایرانی است استفاده می کردم. 🔵 آن روز ها هم استدلال های فراخور زمان را دوستان مذهبی من می آوردند که بستر و دامنه آمریکای برای ارتباط با جهان است و ما باید صدای خودمان را به مردم جهان برسانیم، اما در زمان انتشار نامه اول رهبری به جوانان اروپایی تمام وبلاگ های که این نامه را منتشر کردند بست. 📵 آن روز دوستان انقلابی من متوجه نشدند در زمینی که دشمن مسلط به شما است اجازه فعالیت که به ضرر خودش باشد را به شما نمی دهد، همان نسل وبلاگ نویس با ظهور و بروز و دقیقا همان استدلال هايشان را به اینستاگرام و تویتر کشاندند، و هیچکس مطالبه گر شبکه ملی اطلاعات نشد چون مرغ همسایه همیشه برای ما غاز است. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
زهرا خانوم بشدت عصبی ایست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم _ مامان ترو خدا آروم باش.. .چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره. من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه....من... برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید: _ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه ... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ آره دارم میبینم چقد بفکرته! _ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تا امشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا...درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم... تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده . نگاهت میکنم. باورم نمیشود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم...چیزی که بہ من میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم! زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب آهسته میپرسم _ همیشه اینقد زود قانع میشن؟ _ قانع نشد!یکم آروم شد...میره فکر کنه! عادتشه...سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس... بعدش ساکت میشه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!.. لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی... _ اره!من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده! _ تا موتوروبیرون میزارم.. فاطمه از همین بالا میگوید _ با ماشین ببر خب.. حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودترمیرسم... به حیاط میدوی و من همانطور که به سختی کش چادرم را روی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم گوشه ای ایستاده و تماشا میکند. _ ریحانه؟...اینایی که گفتید..با دعوا...راست بود؟ سرم را به نشانه تأسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم. ❤️ پرستار برای بار آخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس آوردید خیلی باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعد ازتموم شدن سرم، میتونید برید. این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام...زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هر چه است سبک شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت را روی دست سالمم میگذاری... باتعجب نگاهت میکنم. آهسته میپرسی: _ چند روزه؟...چند روزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چند روزه که زنمی؟ آرام جواب میدهم: _ بیست و هفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری! _ ازمن دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی.بغضت را فرو میبری. نتیجه ی همه ها خیر است اگر به نیت تو وا شوند 💗 بغضت را فرو میبری... _ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم! فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهتر مانده تا من! _ نگفتی چرا؟...چطور تو از من دقیق تری؟...تو حساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی _ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من! این جمله ات همه تنم را سست میکند. ! ادامه میدهی... _ میخوای بدونی چرا؟... با چشمانم التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخندی! از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود... _ اره!...حدسشو میزدم!جز این چی میتونه باشه؟ رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه! باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟ نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می آیند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم. _ ع...علی...علی اکبر...خون! و با ترس اشاره میکنم به صورتت. دستت را از زیر چونه ام برمیداری و میگیری روی بینی ات... _ چیزی نیست چیزی نیست! بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون. بانگرانی روی تخت مینشینم... 💞 موتورت را داخل حیاط هل میدهی ومن کنارت آهسته داخل می آیم... _ علی مطمئنی خوبی؟... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 از آن روز های است که دوست دارم به عالم آدم بگویم... 🔸 که میزد و که می خواست کند و مایی که داشتیم می کردیم و که در بودند. 🔹 جیغ دختر بابت که در شکم داشت... فرار پسر از کاری بود که کرده ... و خواب مسولين از مردمی بود که هر لحظه بیشتر در آن فرو می رفتند... ▪️ کتاب می خوانم.... کتاب می خوانم.... کتاب می خوانم.... تا کمی ذهن را به غیر از او کنم. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔸 توهین آشکار به مادر امام زمان در ایام ولادت ایشان! 🔹 مدیر کانال جانبازان اصلاح طلب است که در تویتر با ادبیات رکیک، مشغول تیکه پرانی جنسی است به خانم ها که یک نمونه آن را در کانال گذاشته ام. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!! یکدفعه تو از پشت سرش می آیـے،کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش _ چی زشته اآجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام آقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدر دانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تو از کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یہ مدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد. تو هم بسرعت منو را از دستش میکشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم ... (برای خواندن قسمت های قبل و بعد رمان عضو شوید) 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔹 و موعود در پاسخ گلایه علی بن مهزیار اهوازی از دوری آن حضرت فرمود: "در میان شما سرمایه‌داران بهم رسیده‌اند و قشرهای را له کرده‌اند و حقوق ایمانی را رعایت نمی‌کنند؛ با این حال چگونه می‌خواهید مرا ببینید؟!" 🔻 رهبر انقلاب، روز گذشته: عدّه‌ای هستند که در این شرایط حقیقتاً زندگی‌شان قابل گذران است، مردمی که توانایی دارند بایستی در این زمینه فعّالیّت وسیعی را شروع کنند. 🔸 چقدر این عزیز ما رهبر مسلمانان حضرت آیت الله العظمي امام خامنه ای و در راستای تحقق دولت جهانی است. امام جامعه مسیر را مشخص کرده اند، حال نوبت ما است که اثبات کنیم چقدر برای تحقق فرج راسخ قدم هستیم. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
⛔️ امروز که بحث طوفان توییتری با هشتک تمام شده و شور و احساسات خیلی از بچه‌های انقلابی فروکش کرده است، بیایم باهم منطقی به این کار نگاه کنیم. 1⃣ خیل عظیمی از کانال‌های انقلابی جوانان را تشویق می‌کردند برای حضور در توییتر و با کمال ناباوری تبلیغ فیلترشکن هم می‌کردند. 2⃣ ما با هربار استفاده از توییتر مبلغی ارز از کشور خارج کرده و به حساب این نرم‌افزار آمریکایی-اسرائیلی-سعودی واریز کرده‌ایم؛ یعنی ناخودآگاه به بزرگ‌ترین دشمنان حضرت حجت (عج) کمک مالی کردیم. 3⃣ این هشتک با یک میلیون و خورده‌ای تکرار، چند ساعت ترند جهانی بود، امّا اکثر توییت‌ها به زبان فارسی بود، یعنی ما با زبان فارسی می‌خواستیم حضرت حجت (عج) را به مردمان جهان بشناسانیم؟؟ از طرفی تعداد زیادی از توییت‌ها هم علیه آقا امام زمان (عج) نوشته شده و با این هشتگ منتشر شده بود، که روی موجِ ترند دوستان انقلابی سوار شدند! 4⃣ تکلیف جوانان و حتی نوجوانانی که به خاطر این هشتک وارد توییتر شدند و نه آموزش جنگ رسانه‌ای دیده‌اند، نه سواد رسانه‌ای درستی دارند، چه می‌شود؟؟؟ این کار مانند این است که یک سرباز صفر را بدون تجهیزات مناسب وارد میدان جنگ کنیم. ⬅️ حال با در نظر گرفتن موارد بالا، به نظر شما این طوفان توییتری مثمرِثَمر بوده است؟؟؟ 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی...دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویی _ چیزی نیست زیر آفتاب بودم...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و از میز فاصله میگیری. فاطمه بہ من اشاره میکند _ برو دنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرا اومدی؟...چیزی نیست که!چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی... مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!... _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت را بلند ترمیکنی... 💞 پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامه ای که در دستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آروم تر... _ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش... پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد... دلمون وا میشه! مادرم درلحظه بغض میکند _ مشهد؟....آره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم... _ هرچی شما بگی بابا _ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادومادم بگیم بیان برق ازسرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن...گفتم که... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صورتش را چنگ میزند _ زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند... _ پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم... شیرینی را دردهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصاً الان که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیرکاکائو بدست در را باز میکند.نگاهش بہ من که می افتد میگوید _ وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان را روی میز تحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری... پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد یعنی...تو اون سرت !شوهر ذلیل! میرود و من تنها میمانم با یک عالم مدتی هست که درگیر سوالے شده ام توچه داری که من اینگونہ هوایے شده ام. روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.;مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته از وختی نشستی هی غر میزنی. پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده " نکند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم میچرخد در فکر اینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان از دستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو را نگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده! ندیدمتون! ابرو های پهن و پیوسته اش را درهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. در دلم میگویم خب چیزی نیست که ...خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
⚠️ ❌ وقتی ستاد می خواهد همه را جذب کند، باید یک سوال از این عزیزان پرسید که این همه سعی و تلاش برای کشاندن جوانان ساده انقلابی دارید به اینستاگرام، یک دهم این تلاش را هم در مطالبه داشته اید؟ 📵 آیا فکر نکرده اید جوانانی که به اینستاگرام کشانده، تکلیف آنها چه می شود آخر تو را به خدا کمی فکر کنید جوانان را به محیط پرگناه وارد می کنید پس بهتر است به شما بگویم ستاد اقامه . 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔸 : «افزایش ده‌ها درصدی حقوق کارگران هم که بسیاری آن را ضروری می‌دانند، در عمل به نفع کارگر نیست، علاوه بر این به نفع کلیت فضای کسب‌وکار هم نیست و آن‌طور که کارشناسان فن می‌گویند عقب‌گردی در جهت جهش تولید است». 📌جملات بالا نوشته سردبیر و روزنامه سازندگی نیست! بلکه از سرمقاله سردبیر روزنامه است. مدیرمسئول این روزنامه با لیست به عنوان نماینده مردم تهران راهی مجلس یازدهم شده، از قضا را به عنوان سردبیر در این روزنامه منصوب کرده! 🔹محسن پیرهادی که از نزدیکان یک چهره سیاسی نام آشنا است و مدیرمسئول روزنامه رسالت است در ماجرای املاک نجومی نیز معادل حداقل حقوق ۲۰۹ ماه یک کارگر (در سال ۹۵) تخفیف گرفته بود! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش میکنم _ در حد خودتون صحبت کنید آقا!! صورتش راجمع میکند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی! از پشت همان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضای پشتش را میبینم.تو!! با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را به حداقل میرسانی... _ یه چند لحظه !! مرد  شانه اش را کنار میکشد و با لحن بدی میگوید _ چندلحظه چی؟حتماً صاحابشی! مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن.. _ برو آقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم...ببین بلیطا رو چیکار کرد! نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت را بالا می آوری سمت دکمه آخر پیرهن  مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!!! مرد شوکه نگاهت میکند.با حفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و با لبخند معناداری میگویـے _ خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !! بازوی مرا میگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم. _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و با حرص داد میزند _ اره اونام ازخودتون!! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت به او میکنی و دست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولاً سلام دوماً چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه... _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ آره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟...اینکه دکمشو پاره کردی _ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم .....لاالله الا الله...میزدم... فقط بخاطر یه کلمش... دردلم قند الاسکا میشود!!چقدر روم حساسی!!!با ذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث را عوض میکنی _ اممم...خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید: _ از تشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر ... باشرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده که! و اشاره میکند به تو! به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن... باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم! فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود. _ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سرانگشتی میکنم.درست میگوید ماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ اره اصن تو رو آدم حساب نکردم 😁 اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما در جای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد.لبخندم محو میشود. _ باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟ سرش را تکان میدهد _ از دست شما جوونا آدم داغ میکنه بخدا! نمیاد!... یڪ لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و به پدرم نگاه کردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت....میگفت کار واجب داره! حس کردم اگر چنددجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم _ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟ سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه! اشک پلکم ر اخیس میکند _ پس چرا هیچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها... نمیتوانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید. با پشت دست صورتم را پاک میکنم _ دوس داشتم باهم بریم... بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پر از غصه میشود _ ریحانه! برام دعا کن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست. اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم! دستم را تکان میدهم و قطار می رود. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
vajebeTamadonSaz.apk
13.09M
🌸واجب تمدّن ساز🌸 اپلیکیشن جامع و کاربردی در زمینه : آموزش 🔻امر به معروف و نهی از منکر 🔻 است که 🍀با هدف احیاء این دو واجب فراموش شده 👈 توسط «مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده» و تحت اشراف علمی تولید شده است😊 😍 و به صورت کاملا رایگان عرضه شده است. 😍 📱لینک دانلود از مایکت: https://myket.ir/app/ir.vajebe.tamadonsaz 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔹 وقتی عده ای که منزل های مسکونی آنها بالغ بر یک ملیارد قیمت دارد، می خواهند برای دست مزد مشخص کنند همین می شود. 🔸 آقایان مسولين وقتی درد کارگران را نميدانيد، صدای خسته کارگر را نمی شنوید، چندین ماه حقوق کارگر را نمی دهید،اگر اعتراض کند اخراجش می کنید، اگر اعتصاب کند پلیس را سروقتش می فرستید پس لطفا اگر صدایش به ناچار از بی بی سی در آمد آن را ننماید، چون کارگر فقط حقش را می خواهد نه چیزی بیشتر. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
قطار آهسته آهسته شروع به حرکت میکند.لبهایت تکان میخورد _ د...و...س...ت....د...ا....ر..م باناباوری داد میزنم _ چیییی؟؟؟؟ ارام لبخند میزنی!! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!!! دست راستم راروی سینه میگذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر توست! همانیکه در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!اما من سلامت را به آقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم عبور میدهم. احساس آرامش میکنم. حسی که یک عاشق برنده دارد. از اینکه بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره ازقفس آزاد شده. یاد لحظه آخرو چهره غمگینت... ڪاش بودی علی اکبر!! قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش بسرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری ازتو بہ من بدهند 💞 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند _ آروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پر جواب میدهم _ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه باکنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند! _ بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا ًاین اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یا فوضول؟ زبانم را بیرون می آورم _ جفتش شلمان خانوم آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریباً تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و در عرض یک دقیقه به لابی میرسم. در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدمهای بلند سمتش میروم... سلام خانوم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تا حرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم... 💞 در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که با نفس عطر خوش فضا را میبلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم _ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ا زاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد. بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس در چشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.ی عنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من...! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح  مینوشم. صورتم را روب ه آسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چند بیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده... نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از آسمان بهشت هشتم! کف دستهایم را باز میکنم و بااشتیاق لطافت این همه لطف راکلمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو...زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و .... که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی.. _ و یخوفونک بالذین من دونه... چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم _ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری _ عه زشته همه نگامون میکنن!...آره اومدم! شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که از تو دور بودم... _ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلاً کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره...من... دستت را روی دهانم میگذاری. _ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای.با خجالت دستت را میکشی ... _ یک ساعت پیش رسیدم.آدرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ اِ ! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد.حتماً خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی _ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن... هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چندباری سرم ر اتکان میدهم _ اوهوم اوهوم!هر روز ... لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟ جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم. _ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم . باز هم سکوت میکنم. سرت را بالا میگیری و به آسمان نگاه میکنی _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت را تأیید میکنم. _ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟ _ نچ! میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس  حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم. خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت .... یکدفعه سرت را پایین میندازی... و زمزمه ات تغییر میکند _ منو یکم ببین سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلم یجوریه... ولی پرواز صبوریه! چقد شهید دارن میارن از تو سوریه... چقد...شهید... منم باید برم... برم ... به هق هق میفتی...مگر مرد هم... گویی قلبم را فشار میدهند...باهر هق هق تو!... یک لحظه در دلم میگذرد زمینی_نیستی!... ! اطلب من المهد الی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود. نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 ✖️ امروز در فضایه رسانه ای خبرگزاری فارس، شاهد اتفاق عجیبی هستیم، یک خبرگزاری انقلابی تمام قد ایستاده و کمر همت را بسته برای دفاع از که خدای نکرده هتک حرمت مسلمانان نشود، زیرا فقط علیزاده از رشیدپور یک سوال ساده پرسید که دریافتی هایت از شبکه سه چقدر است؟ 🔸 همین خبرگزاری فارس در ماجرای پیرمردی که ادعا فقر داشته انقدر دقیق می شود که حتی به ریز حساب های آن پیرمرد دست پیدا می کند، سوال آیا آنجا هتک حرمت مسلمان نبود؟ 🔹 خدا نکند که این رفتار منفعلانه فقط به خاطر علی فروغی مدیر شبکه سه باشد، که آقایان استدلال کنند فروغی هم قبیله ما است و باید همه جور اورا کمک کرد. ولو از رهبری مایه گذاشتند. ⚠️من قدردان زحمات بچه های انقلابی فارس هستم، ولی در بزنگاه ها از یک نفر که هم حزب ما است ساختن و از یک نفر که در حزب ما نیست ساختن را قبول ندارم. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🌞 جناب آقای اولا تا کی لاف در قریبی میزنی، گریبان چاک کرده ای از دست یک جریان فتنه گر در قم که سوپر نفوذی هستند!!! خب سند و مدرک برای اثبات حرف خود رو کن از شما که دسترسی به منابع اطلاعاتی دارید بعید است حرفی را در هوا رها کنی. 👈 دوما پیوند شما و جریان اصولگرا مبارک باشد من حتی صیغه محرمیت شما را هم با جریان اصولگرا میخوانم تا پیوندتان نا گسستنی شود چون اصولگرا و اصلاح طلب دو لبه یک قیچی هستند. ❌ سوما مدعی شده اید محفلی به شما حمله می کند که پرونده های مختلفی دارند و ده ها فتنه انجام داده اند، مرد باشید برای این حرف خود هم سند رو کنید، ولی جناب مدرسی دم خروس شما خیلی وقت است بیرون زده است حتی قبل از رو شدن فیش حقوق نجومی شما.... 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 ⚠️ این حال و روزه نرم افزار است آن هم در ایامی که جوانان و نوجوانان بیشتر از همیشه به اینترنت و تلفن همراه دسترسی دارند. 🔞 هیچ نظارتی هم که خداروشکر بر این نرم‌افزار نبوده و نیست و نخواهد بود و بالعکس مسولين محترم که باید مراقب این فضا باشند هم مبلغ اینستاگرام شده اند. با این وضع گویا فاحشه ها را به خانه آورده ايم. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
چند دقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی... نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟...دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی _ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده...؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی... _ مگه داریم از این خدا بهتر؟... و نگاهت را بہ من میدوزی... _ خانوم شما وضو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو ....از هم جدا شیم. کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی _ چطوره همینجا بخونیم؟.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری، زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی... _ بیا! سجادت خانوم! با شوق نگاهت میکنم. دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم _ چشم! همینجا میخونیم تو کمی جلوتو می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت میخوانیم!!! صحن الرضا، باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.انتظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما سکوتت انتظارم را میشکند.دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئـےشرتت را روی شانه هایم انداخته ای و روبه رویم ایستاده ای.... پس فهمیدی سردم شده!فقط خواسته بودی وقتی اینکار را کنی که من حواسم نیست... دستهایت را بالا مےآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــــــه اڪبر... یڪ لحظه اقامه بستن رافراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم.سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری.آخر حاجتت را میگیری آقـــای من! اقامه میبندم _ دورکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت...اللــــــه اکبر... هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تو میگذرد. رکعت دوم،بعد از سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری. سراز مهر بر میدارم و تو هنوز درسجده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین ع است. چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!... پاهایم سست و فریاد درگلویم حبس میشود. دهانم را باز میکنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علے...؟؟ خادمے که در بیست قدمی ما زیر باران راه میرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند...دست راستم را که از ترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم. میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند _ یا امام رضا.... سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند _ مشدی محمد بدو بیا بدو... انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندولحظه بعد میرسد و با بی سیم در خواست آمبولانس میکند. خادم در حالیکه سعی میکند نگهت دارد بہ من نگاه میکند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم رابسختی تکان میدهم و ...ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم... با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم. دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند _ امم...خب خانوم...شما همسر شونید؟ _ بله!...عقدکرده... _ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید... _ چی رو؟ با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم. _ بلاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید... عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند... _ سرطان خون!یکی از شایع ترین انواع این بیماری...البته متأسفانه برای همسرشما...یکم زیادی پیش رفته! حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود... لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را ہ بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید؟ سرم را پایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر ازآ ن قلبم. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
اقای اقامیری زمانی که شما را می بینم یاد برخی علمای مکه در زمان امام سجاد می افتم که به استقبال زنان رقاصه ی هرزه می رفتند البته بماند که آنها حداقل سوادکی داشتند بر خلاف شما که ادعای عالم دین بودن دارید اما خلاف تصریحات قرآن و روایات صحبت می کنید. پیشنهاد می کنم یک بار دیگر دروس حوزه را بخوانید یا لااقل به اندازه ی یک طلبه ی سال دومی یا حتی مثل یک بازاری رساله را دوره ای کنید یا لااقل فتوای مراجع را درست بگویید. اقای اقامیری مراجع ما امثال کسانی هستند که وقتی میخواستند فتوایی را در رابطه با چاه در خانه ها بدهند اول چاه خانه شان را پر می کردند که چاه خانه شان باعث نشود به نفع خود حکم کنند. اقای اقامیری با چه جراتی در لایوتان با احلام می گویید برخی سلیقه ای حکم می کنند؟ مگر در کدام حوزه درس خوانده اید که این اولیات را نمیدانید؟ شاید هم درسی نخوانده اید. در این زمان که باید به فکر نخبگان جامعه و ایجاد شغل برای آنان بود، دغدغه مند افراد بی مصرفی چون تتلو شده اید، حرف هایتان همانند کسی است که دزدی می کرد از او پرسیدند چه می کنی گفت ساز میزنم و صدایش فردا در می آید، ان شاالله فردا صدای سازهای شما هم در می آید. و اما کلام آخر اقا اقامیری شما خود را که به لجن کشیده اید لااقل دین جوانان را به لجن نکشید. و السلام علی من اتبع الهدی ۱۳۹۹/۱/۲۸ 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
سرم را پایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر ازآ ن قلبم. _ یعنی بهتون نگفته بودن؟....چند وقته عقدکردید؟ _ تقریبا دو ماه... _ اما این برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسرشما از بیماریش با خبر بوده توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم. اینکه تو...تو روز خواستگاری بہ من...نگفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟... _ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقط باید براش دعا کرد! چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند... بغض گلویم را فشار میدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم _ یعنی...هیچ..هیچکاری...نمیشه?.. _ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه... _ چقد وقت داره؟ سوال خودم...قلبم را خرد میکند دکتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد _ با توجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عکسها!و سرعت پیشروی بیماری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!.. نفسهایم به شماره می افتد.دستم را روی میز میگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم. _ کی میتونم ببینمش؟... سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد... _ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله...امیدوار باشید...نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن!... جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود...روی تب ترس و نگرانی ام... چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم. روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی. با قدم های آهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبے رنگ بیمارستان مےافتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک میکنم. نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویی _ همه چیزو گفت؟... _ کی؟... _ دکتر!... بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تا روی سینه ات بالا آمده دست میکشم... _ این مهم نیست...الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی _ میدونی...زیادی خوبی ریحانه!..زیادی! چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای... _ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی...هر فکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم... لبهایت را روی هم فشار میدهی.. _ گر چه فکر میکردم...گفتن با نگفتنش فرق نداره! به هرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی...یعنی... بغضت را فرو میخوری. _ یعنی...بلاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم... و همه چیز فیلمه... من...همون اوایلش پشیمون شدم!از اینکه چرا نگفتم!؟ در حالیکه این حق تو بود!...ریحانه!...من نمیدونم با اینهمه حق الناسی که....چجور توقع دارم...منو.... اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد _ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم...که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست...یعنی...دلم میخواد! اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و با عجله...بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجوری اینجا افتادم...قرار بود یک ماه پیش برم... قراربود... دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم... _ چرااینقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه... نمیگم برام سخت نبود! لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی... ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدنم فرقی نمیکرد! به هرحال تو قرار بود بری...و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی.... با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری _ ریحانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریدنه....پریدن.... بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد... بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت... بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد... ملافه را روی سرت میکشی.... ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔶 اینجا محل زندگی زینب، دختر 11 ساله ایلامی است که چند روز قبل به دلیل فقر خودکشی کرد! یک منزل پنجاه متری با سقف موقت که پذیرایی، آشپزخانه و اتاق خواب یک خانواده 5 نفری است. 🔹پدر این خانواده معلول و تحت پوشش بهزیستی است. زینب، قبل از خودکشی، لباس های کهنه و مندرس خود را سوزانده است. می توان ساعتها به این عکس خیره شد و از درد گریست. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷