eitaa logo
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
64 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
107 ویدیو
0 فایل
دلبرتر از آن✨ی که بدانی 🥀 شیرین ترین خیال زندگی منی 🧡🌈 کانال طرفداری #Mahshid_banoo💫 #Mester_rozbeh💫 😌🤞🏻 مهشید جوادی 🍫 روزبه حصاری 🤞🏻😌 به کانال#پاییز_عشق🍂🍀خوش آمدید 😍🌈 تولد کانال:۱۴۰۰٫۷٫۱ پیج روبیکا @roman_bachemohandes_hastii
مشاهده در ایتا
دانلود
خب،سلام سلام😃❤️ الان پارت داریم😀🔥😍
قسمت چهل و هفتم کارا تموم شده بود،رفتم نمازخونه که یکم به چشمام استراحت بدم که چشمم به رسول خورد.سرش رو روی دستاش گذاشته بود و دستگاه خاموش بود. رفتم جلو و صداش کردم.که وقتی نگاهم کرد صورتش خیس بود.نگران شدم متوجه نگاه نگرانم شد.دستی به چشاش کشید. رسول: چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ داوود:گریه کردی؟ رسول:نه. داوود:دلت تنگ شده؟ کم آورد دیگه اهمیتی به اشک هایی که روی صورتش فرود میومدن نداد.رفتم جلو و دستمو روی شونش گذاشتم که برگشت و تو بغلم انداخت. درک میکردم وقتی رفیقت پیشت نباشه و تازه پیداش کرده باشی❤️. تازه به خودش اومد و از بغلم جدا شد و لبخندی زد و گفت. رسول: ببخشید،اوقاتتو تلخ کردم. داوود: چه حرفیه،درسته مثل مهندس جوادی جاشو نمیتونم واست پر کنم ولی رفیق و همکارت که هستم. رسول:دمت گرم.... ساعت چنده؟ که صدایی از پشت اومد، _:ساعت پنج صبحه. من و رسول برگشتیم و با آقا محمد روبه رو شدیم. +سلام آقا؟ محمد: سلام....شماها خونه نرفتین؟ رسول: آقا کارا زیاد بود یعنی باید تحویل می‌دادیم به خاطر همین. داوود:بله آقا.. وقتی ام که کارمون تموم شد ساعت پنج شد. محمد: همین که به قول و قرارتون پایبندین خودش ارزش داره ولی به چشم و بدن خودتون هم رحم کنین؟برین نمازخونه تا بقیه میان یکم استراحت کنین. +چشم آقا. آقا محمد رفت و و من و رسول رفتیم سمت نمازخونه. بعد دوروز دوری از بقیه،درباز شد و آرش اومد تو. آرش: ببین آزادی،ولی باید هر اطلاعاتی که از اون پروژه ست رو بهم برسونی. با فکری که به ذهنم رسید با اعتماد به نفس گفتم. جواد: باشه... آرش:یادت نره هرروز تحت نظری...پس فکر فرار و خبردار کردن پلیس به سرت نزنه. جواد: وقتی گفتم باشه،یعنی باشه. بعد اینکه بهشون قول دادم،به سمت خونه حرکت کردم،پام لنگ میزد ولی درحدی که نتونم راه برم.رسیدم در خونه.یاد کلیدم افتادم فقط خدا خدا میکردم مرضیه و ترمه خونه نباشن. به اجبار آقا محمد تا ساعت ده صبح خوابیدیم و علی کارمونو راه انداخت بیدار شدم دیدم داوود نیست،بلندشدم و رفتم سمت میز. همینطور که داشتم عینکمو میزدم با دیدن اینکه داوود داره جای علی کار میکنه قشنگ بهت زده بهش نگاه میکردم،کلا این بشر چی داره که همه فن حریفه؟😐 تو ماموریت ها که همیشه هست،از کارای سایبری که نگم.یه پا مهندس کامپیوتره واسه خودش. رفتم جلو و دستمو روی شونش گذاشتم. فکر کرد علیه گفت. داوود: علی ببین برو روی...و سرشو چرخوند سمتم.چشاش قرمزیش یه طرف..اون لبخند ژوکوندش که روی لبش بود اونم یه طرف...چه انرژی داره...بابا تو دیگه کی هستی آقا داوود؟ داوود:ساعت خواب آقا رسول؟بشین که خبر خوش دارم برات. رسول: سلام....چه خبری؟ داوود: بشین برات بگم. نشستم و منتظر نگاش کردم. داوود: مهندس جوادی رو ولش کردن. رسول:چی؟ داوود: داوینچی.... مهندس رو ولش کردن که اطلاعات واسشون بده. رسول: بریم. داوود: کجا؟ رسول: خونه آقا شجاع😐 بریم خونه جواد...من میرم اجازشو بگیرم. داوود: باشه... مواظب باش نیوفتی؟😁 رسول:هرهر هندونه😒 و رفتم اتاق آقا محمد.درزدم و با بفرماییدی که گفت رفتم داخل. سعید و فرشید و امیر هم بودن. رسول: سلام آقا؟ محمد: سلام.... ساعت خواب...چی شده؟ دیگه اهمیتی به اینکه امیر در جریان نیست نکردم و گفتم. رسول: جواد.مهندس جوادی رو ولش کردن. محمد:پس اطلاعات میخوان. رسول: بله آقا. امیر:اسم این مهندسه جواد جوادی نبود؟ رسول:آره. امیر:پس... رسول تو ج.... قبل از اینکه چیزی بگه گفتم. رسول:امیر برم،بعد که برگشتم واست میگم... آقا من و داوود میریم. محمد: به سلامت. رسول: خداحافظ. و اومدم بیرون و رفتم پارکینگ و نشستم تو ماشین و راه افتادیم. بالاخره رسیدیم و رفتیم سمت در،دلشوره داشتم که داوود اومد زنگ رو زد و با صدای بی حال جواد روبه رو شدیم.
https://harfeto.timefriend.net/16434355875188 خداوند نظر دهندگان را دوست دارد🥺🙂💔 اگه نظرات بالای بیست باشه پارت داریم💫💙
قسمت چهل و هشتم نگاهی به داوود انداختم و با هول جواب دادم - منم...باز کن در باز شد ولی نگرانیم چند برابر. به واحد که رسیدیم در باز بود، به نگاه به همدیگه کردیم و داخل شدیم. خسته روی مبل نشسته بود و سرش رو به پشت مبل تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود. اروم نزدیکش شدم. با هاله اشکی که توی چشم هام حلقه زده بود جلوی پاش نشستم. - خوبی؟ لای چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد. اب دهانش رو قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. از خوشحالی نفس راحتی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم -خداروشکر.... با تُن صدای ارومی جواب داد جواد: فکر نمیکردم به این زودی بیاین داوود (با شیطنت): مهندس این رفیقت که شب و روز واسه ما نذاشت...هی گریه میکرد میگفت بریم نجاتش بدیم. صبر نداشت که جواد یه خنده ای کرد و برگشت طرفم. چشماش با چهرش همخونی نداشت. چشماش بغض داشت و چهرش خندون. محکم بغلش کردم. انگار دلم اروم گرفت.. وقتی جدا شدیم نففهمیدم کی اشکام چشمامو خیس کرده. داوود: جان داوود،، لحظه رو احساسی نکنین😂 ایندفعه از ته دل لبخند زدیم. نگاهم به دست زخمیش افتاد. - ای وای، دستت چیشده قبل اینکه بخوام منتظر جواب باشم پا شدم و سمت اشپزخونه رفتم. بلند گفتم: - جواد؟ جعبه کمک های اولیه کجاست؟ جواد تکیه اش را از مبل گرفت و کمی به سمت جلو خم شد. دستش سالمش را روی زخمش گذاشت که چهره اش در هم رفت. جواد: کابینت بالا، سمت راست بدون معطلی برداشتم و سمتش رفتم. بعد از ضدعفونی با پنبه تمیزش کردم و باند رو دور دستش بستم. لباس هامو عوض کردم و ابی به دست و صورتم زدم. رسول و داوود بعد از اینکه خیالشون راحت شد برگشتن به سایت. چند دقیقه گذشته بود که صدای چرخش کلید توی در اومد. لبخند به لب سمت هال رفتم. مرضیه همانطور که با ترمه حرف میزد وارد شد. هنوز متوجه حضور من نشده بود. چشمش که به کفش هام روی جاکفشی کنار دیوار افتاد، حرفش توی دهانش موند...فکش قفل شد..نگاهمون مثل همون نگاه محجوبش که اون روز با پدرش اومده بود،گره خورد. کیفش از دستش سر خورد و روی زمین افتاد، لکنت به زبونش افتاده بود. با کلماتی که به زور از گلوش بیرون اومد صدام کرد مرضیه:ج...ج..جو..جوا... جواد.. جواد:(با لبخند) سلام... همچنان سکوت بود. ترمه تا منو دید جیغ بلندی کشید و به سمتم دوید. روی زانو نشستم و بغلش کردم. محکم به خودم فشردمش. اخ که چقدر دلتنگش بودم. بوسه هایی که پشت هم روی صورتش میزاشتم حال خوبی بهم میداد. توی سکوت من و مرضیه ای که بهم خیره شده بود فقط صدای ترمه شنیده میشد. ترمه همینطور دستاش رو دور گردنم حلقه کرده بود. بعد چند ثانیه گریه اش اروم شده بود. ترمه: بابایی دلم خیلیییی برات تنگ شده بود - منم همینطور قربونت بشم... با بوسه ای که روی صورتم گذاشت ارامشم دوباره برگشت... با اینکه نمیخواست ازم دور بشه ولی کمی از خودم جداش کردم و ایستادم. به سمت مرضیه قدم برداشتم. - چرا هنوز دم در ایستادی؟ اشک هایی که روی صورتش روان بود و لرزش صداش کم شدنی نبود. مرضیه: باورم نمیشه،، یعنی واقعا بیدارم؟؟ برگشتی بالاخره؟ لبخندم عمیق تر شد - معلومه که برگشتم... دورت بگردم خانوم خنده ای کرد؛ از ته دل بیشتر نزدیکش شدم و صورتش رو از اشک پاک کردم. دستامو دور کمرش حلقه کردم و بغلش کردم. بوسه عمیقی روی پیشونیش گذاشتم مرضیه: خیلی دوست دارم..♡ - من بیشتر...♡
https://harfeto.timefriend.net/16441238663348 چقدر این پارتُ دوست داشتین نظر بدین🙂💙
هدایت شده از Elena
بانو مهشید 😍🔥 @paeez_eshg
هدایت شده از Elena
بانو مهشید 🔥☺️ paeez_eshg
هدایت شده از Elena
paeez_eshg
هدایت شده از Elena
هدایت شده از Elena
هدایت شده از Elena
هدایت شده از Elena
خوشگلای من سلام شروع فعالیت به زیبایی بانو مهشید☺️💜
عکس هایی از روزبه حصاری😍💜
اقای حصاری به همراه پدر و مادر🤓💫
نسیم🙂💔 یاسمن🥺🖤 ۞𝓶𝓪𝓱𝓼𝓱𝓲𝓭𝓳𝓪𝓿𝓪𝓭𝓲𝓲♧𝓷𝓪𝓳𝓶𝓮𝓳𝓸𝓭𝓪𝓴𝓲‌۞ ایوانِ دلم را❤️ کرده ای تونم گلکاری 🍀🍃درسراۍ قلبم جانانه⭐️جا دارے😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #نجمه_جودکی۲#یاسمن
¹:خب ببینید من پارت نوشته شده،ولی چون محدثه جان ویرایش کنه طول میکشه و انشاالله پارت بعدی به زودی آپلود میشه ²: سلام😶💔