eitaa logo
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
57 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
107 ویدیو
0 فایل
دلبرتر از آن✨ی که بدانی 🥀 شیرین ترین خیال زندگی منی 🧡🌈 کانال طرفداری #Mahshid_banoo💫 #Mester_rozbeh💫 😌🤞🏻 مهشید جوادی 🍫 روزبه حصاری 🤞🏻😌 به کانال#پاییز_عشق🍂🍀خوش آمدید 😍🌈 تولد کانال:۱۴۰۰٫۷٫۱ پیج روبیکا @roman_bachemohandes_hastii
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت شصت و هفتم نشسته بودم و نگاهم خیره بود به زمین که با صدای بابا به خودم اومدم. صادق: سلام... دستی به چشای خیسم کشیدم و بلند شدم. مرضیه: سلام بابا... اومد نشست که منم کنارش نشستم و نگاهم به چهرش دوخته شد.سکوتش رو که دیدم ادامه دادم که اونم میخواست خودمو خالی کنم. مرضیه: خسته ام بابا... خیلی خسته ام...اون از الهام که اونشکلی رفت...اینم از جواد که خسته اس مثل من....⁦⁦:'(⁩ صادق: یادمه وقتی تو نبودی جواد خیلی داغون شده بود... طوری که انگار هیچ کسی نمیتونست آرومش کنه... ولی وقتی پای ترمه اومد وسط فهمید که زندگی همیشه وفق مراد آدما نیست...فراز و نشیب های زیادی داره... که باید حلشون کرد...)))) مرضیه:بابا من مثل جواد نیستم...نمیتونم بدون اون...بابا اگه جواد بره دیگه واقعاً رفتم... و بغضم که چند روز بود تو گلوم گیر کرده بود و بدجوری شکوندم بغل بابا... انگار تنها تکیه گاهِ من الان بابا بود. انقدر گریه کرده بودم که نمیتونستم حرف بزنم.... بعد خاکسپاری بچه ها اومدن میخواستن از این شرایط خلاص بشم ولی الهام تنها کسِ من بود. قاب عکس وقتی که باهم رفته بودیم مشهد و از دیروز تو دستم گرفته بودم و چشمای قرمزم بهش خیره بود. تو همین لحظه فرشید اومد داخل و چشامو تو حدقه چرخوندم و منتظر نگاهش کردم. فرشید: آقا محمد اومده بیا لاقل یه سلام خشک و خالی بده... رسول: فرشید؟ اومد و نشست روی تخت. فرشید: جانم؟ رسول:تا حالا طعم از دست دادنو چشیدی؟ فرشید: آره... وقتی که بابام جبهه شهید شد...جلو چشای خودم... رسول: ولی دردش اینجاست که تو آخرین لحظه هایی که میدیدمش ازم دوری میکرد... ولی فکرشم نمیکردم که اینطوری تنهام بزاره. فرشید: این دردیه که باید به دوش بکشی ولی اگه به همین زودی بشکنی که نمیتونی ردی از قاتلش پیدا کنی؟ رسول:.... فرشید: پاشو بیا بریم آقا محمد و ببین شاید یه خبرایی واست داشته باشه. رسول: چه خبرایی؟ فرشید:تو بیا... از قاب عکس دل کندم و بلند شدم فرشید راست میگه،اگه میخوام همشونو بالای دار ببینم باید صبوری کنم. به کمک فرشید رفتیم بیرون...همه بودن به جزء خانوادم...اونا حتی نیومدن دلداریم بدَن ولی خوش به حال من که همچین رفیقای با معرفتی دارم. آقا محمد اومد و دستشو روی شونم گذاشت. محمد:تسلیت میگم... امیدوارم همون رسول قبل بشی... رسول قبل؟!...من دیگه باید باشم چون بهش قول دادم...اونم باید کمکم کنه... رسول: ممنون.... جزء این کلمه هیچی بلد نبودم... حتی اگه دست داوود منو نمی‌کشید سمتِ آشپزخونه همونجا گریه و زاری میکردم. نگاه نگران داوود روی من خیلی احساس بدی بود... داوود: سعید یه آب قند بیار... سعید:چیشده؟ داوود: آقا رنگ و روش که با گچ مو نمیزنه...دستاشم مثل قالب یخ... سعید آب قند به دست اومد و گذاشت روبه روم....پسش زدم که برای اولین بار داوود عصبانی میدیدم. داوود:میخوری یا نه؟....(با عصبانیت) امیر که سعی داشت آرومش کنه بهم اشاره کرد بخورمش. با ورود مانی و پدرش به خونه از جام پاشدم که برم احساس کردم همه جا سیاه شد ولی نه اینکه بیوفتم... داوود:بیا اینم از لجبازیت... لجباز تر از تو پیدا نمیشه... و بلند شد و رفت. آره لجبازیم به خاطر نبود الهام بود... وقتی فرشید وارد شد و حال و وضعمو دید فهمید چرا داوود عصبانیه. نشستم و آب قند خوردم ولی دیگه لو رفته بودم...حلقه هامون که تو آخرین لحظه ای با من بود با گریه داد بهم. الهام: باید جدا بشیم رسول....ما ازدواجمون یه اشتباه بود!؟ رسول: یعنی چی؟..ما چند ماهه ازدواج کردیم حالا به همین راحتی تمام...میزنی زیرِ قول و قرارمون... نخیر خانم الهام تاجیک... نخیر...من دوست دارم و خواهم داشت و تا آخر عمرم عمراً فراموشت کنم،؟ حلقشو از دستش درآورد و گذاشت توی دستم و با گریه گفت. الهام:منم عاشقتم،دوست دارم... انقدر عاشقت هستم که اگه جونت تو خطر باشه خودمو سپرِ جونت میکنم... ولی نمیخوام قربانی کارهای پدرم تو باشی...به قول مادرت به درد هم نمیخوریم...🥺💔 ما برای هم ساخته نشدیم بدون من تو خوشبخت تری...⁦:-(⁩ کاش خشکم نمیزد و نمیزاشتم بره....کاش هنوزم پیشم بود...کاش💔 پ،ن: حرفی ندارم💔🥺