eitaa logo
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
57 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
107 ویدیو
0 فایل
دلبرتر از آن✨ی که بدانی 🥀 شیرین ترین خیال زندگی منی 🧡🌈 کانال طرفداری #Mahshid_banoo💫 #Mester_rozbeh💫 😌🤞🏻 مهشید جوادی 🍫 روزبه حصاری 🤞🏻😌 به کانال#پاییز_عشق🍂🍀خوش آمدید 😍🌈 تولد کانال:۱۴۰۰٫۷٫۱ پیج روبیکا @roman_bachemohandes_hastii
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجاه و یکم یک ماه از ماموریتی که دارم میگذره،و با بچه‌های سایت رفیق شدم.همشون یه جور مشغولن. مانی و هانیه رفتن سر خونه زندگیشون،هرازگاهی به کارخونه هم سر میزنم.مسعود هم بالاخره پدر شد.آرش هم اعتمادش جلب شده.وکاری بهم نداره. ظهر بود و تو سایت مشغول بودم.که با صدای رسول همه نگاهمون رفت سمت میز مرکزی. رسول:ایول.... درست پشت سر رسول بودم و بلند شدم.به سمت میزش رفتم و متوجه من نشد.به داوود نگاه کردم که لبخندی روی لبش بود و سرش رو تکون داد. جواد: رسول جان؟ رسول:بله.(هنوز متوجه من نشده بود, که آنچنان سرشو به سمتم چرخوند که فکر کنم مهره های گردنش جابه جا شد.) جواد: شکست. رسول: تو کی اومدی؟ جواد: همین الان. رسول:چی شده؟ جواد:چی پیدا کردی گفتی ایول؟🤨 رسول:رد شماره تماس های فروزش بزرگ و زدم. جواد: چطوری؟ رسول:حالا... ببین کیا بهش زنگ زدن...دهنت باز میمونه.... خانم الهام تاجیک یا بهتره بگم نفیسه فروزش. جواد: امکان نداره. رسول: برادر امکان داره... دخترشه،ولی چون نمیخواد قاطی کثافت کاری های پدر و خواهرش،نگارفروزش بشه.اسمشو عوض میکنه. که صدای داوود اومد. داوود: رسول ببین چیا پیدا کردم؟ رسول:چی؟ داوود: آدرس دقیق از کشوری که فروزش،طاهرفروزشه اسمش،زندگی میکنه پیدا کردم.کل زندگیش... جواد توام نگاه کن....گفتی قاتل مادرت وثوق دلدار بوده؟ رسول:آره. داوود: اینطور که پیداست،نوچه ی وثوق بوده.رانندش.همراهش ....یجورایی از زیر وبم زندگیش باخبر بوده. جواد: ببین داوود...لقبی،اسمی که به اون معروف باشه پیدا نکردی؟ داوود: چرا یکی بوده که خیلیا اون زمان به این اسم میشناختنش....قاقازلی. جواد:چی؟ داوود:میشناسیش؟ جواد:گف...تی... قاقازلی..؟؟ داوود:آره... چیزی شده؟ جواد: هرچی اطلاعات داری و پیدا کردین هردوتاتون.بفرستین رو سیستم من. رسول: باشه...میگم.. به آقا محمد نگیم؟ جواد:میخوام اطلاعاتم کامل بشه خودم بهش میگم. محمد:چیو بهم میگین؟ شکه برگشتیم سمتش. +سلام. محمد: سلام.. خسته نباشین.چیو میخواستین بعداً بگین؟ جواد: هیچی گزارش درمورد همین آقای طاهر فروزش. محمد: باشه... هرچی شد به منم بگین. +چشم. و نفس عمیقی کشیدم و رفتم سر میز و مشغول شدم. امروز بیست و هفتم تیر و تولد جواد بود،میخواستم غافلگیرش کنم. همه دور هم بودیم،بی بی قرار بود امروز برگرده از تفرش.لیلاو هانیه درگیر تزیینات بودن،تینا به غذا رسیدگی میکرد،مامان و مادر هانیه هم داشتن خونه رو تمیز میکردن،الهام هم داشت جارو میکشید،منم داشتم لباس ترمه رو اتو میزدم ولی تمام حواسم پی الهام بود،توخودش بود. جارو رو خاموش کردم و الهام هنوز از فکر نیومده بود بیرون.لیلا و هانیه نگاش میکردن. هانیه: الهام خانم کجایی؟اونقدر یه جا رو جارو کشیدی فرش پوسید. الهام:همینجام...تو مواظب تزیین خودت باش من میدونم چیکار میکنم. مرضیه: هانیه راست میگه کجایی؟خودت اینجایی ولی حواست نه. الهام: ببخشید من الان میام. و رفت... هانیه: مرضیه؟این چش بود. مرضیه:منم نمیدونم.خدامیدونه. و رفتم کمک تینا.