قسمت پنجاه و یکم
#یک_ماه_بعد
#جواد
یک ماه از ماموریتی که دارم میگذره،و با بچههای سایت رفیق شدم.همشون یه جور مشغولن.
مانی و هانیه رفتن سر خونه زندگیشون،هرازگاهی به کارخونه هم سر میزنم.مسعود هم بالاخره پدر شد.آرش هم اعتمادش جلب شده.وکاری بهم نداره.
ظهر بود و تو سایت مشغول بودم.که با صدای رسول همه نگاهمون رفت سمت میز مرکزی.
رسول:ایول....
درست پشت سر رسول بودم و بلند شدم.به سمت میزش رفتم و متوجه من نشد.به داوود نگاه کردم که لبخندی روی لبش بود و سرش رو تکون داد.
جواد: رسول جان؟
رسول:بله.(هنوز متوجه من نشده بود, که آنچنان سرشو به سمتم چرخوند که فکر کنم مهره های گردنش جابه جا شد.)
جواد: شکست.
رسول: تو کی اومدی؟
جواد: همین الان.
رسول:چی شده؟
جواد:چی پیدا کردی گفتی ایول؟🤨
رسول:رد شماره تماس های فروزش بزرگ و زدم.
جواد: چطوری؟
رسول:حالا... ببین کیا بهش زنگ زدن...دهنت باز میمونه.... خانم الهام تاجیک یا بهتره بگم نفیسه فروزش.
جواد: امکان نداره.
رسول: برادر امکان داره... دخترشه،ولی چون نمیخواد قاطی کثافت کاری های پدر و خواهرش،نگارفروزش بشه.اسمشو عوض میکنه.
که صدای داوود اومد.
داوود: رسول ببین چیا پیدا کردم؟
رسول:چی؟
داوود: آدرس دقیق از کشوری که فروزش،طاهرفروزشه اسمش،زندگی میکنه پیدا کردم.کل زندگیش... جواد توام نگاه کن....گفتی قاتل مادرت وثوق دلدار بوده؟
رسول:آره.
داوود: اینطور که پیداست،نوچه ی وثوق بوده.رانندش.همراهش ....یجورایی از زیر وبم زندگیش باخبر بوده.
جواد: ببین داوود...لقبی،اسمی که به اون معروف باشه پیدا نکردی؟
داوود: چرا یکی بوده که خیلیا اون زمان به این اسم میشناختنش....قاقازلی.
جواد:چی؟
داوود:میشناسیش؟
جواد:گف...تی... قاقازلی..؟؟
داوود:آره... چیزی شده؟
جواد: هرچی اطلاعات داری و پیدا کردین هردوتاتون.بفرستین رو سیستم من.
رسول: باشه...میگم.. به آقا محمد نگیم؟
جواد:میخوام اطلاعاتم کامل بشه خودم بهش میگم.
محمد:چیو بهم میگین؟
شکه برگشتیم سمتش.
+سلام.
محمد: سلام.. خسته نباشین.چیو میخواستین بعداً بگین؟
جواد: هیچی گزارش درمورد همین آقای طاهر فروزش.
محمد: باشه... هرچی شد به منم بگین.
+چشم.
و نفس عمیقی کشیدم و رفتم سر میز و مشغول شدم.
#مرضیه
امروز بیست و هفتم تیر و تولد جواد بود،میخواستم غافلگیرش کنم.
همه دور هم بودیم،بی بی قرار بود امروز برگرده از تفرش.لیلاو هانیه درگیر تزیینات بودن،تینا به غذا رسیدگی میکرد،مامان و مادر هانیه هم داشتن خونه رو تمیز میکردن،الهام هم داشت جارو میکشید،منم داشتم لباس ترمه رو اتو میزدم ولی تمام حواسم پی الهام بود،توخودش بود.
جارو رو خاموش کردم و الهام هنوز از فکر نیومده بود بیرون.لیلا و هانیه نگاش میکردن.
هانیه: الهام خانم کجایی؟اونقدر یه جا رو جارو کشیدی فرش پوسید.
الهام:همینجام...تو مواظب تزیین خودت باش من میدونم چیکار میکنم.
مرضیه: هانیه راست میگه کجایی؟خودت اینجایی ولی حواست نه.
الهام: ببخشید من الان میام.
و رفت...
هانیه: مرضیه؟این چش بود.
مرضیه:منم نمیدونم.خدامیدونه.
و رفتم کمک تینا.