قسمت هفتاد و شش
#مرضیه
تا الان این برخورد از جواد نداشتم ولی حرفی نزدم ترمه نگاهش به ما جلب شده بود.
تکیه دادم به صندلی و به بیرون خیره شدم.
وقتی رسیدیم ماشین و پارک کرد و کمکم کرد پیاده بشم و بریم داخل.
وقتی نشستم روی تخت و آروم هلم داد روی تخت بدون اینکه به دست گچ گرفتم فشاری بیاد؛پتو رو روم کشید و رفت بیرون.
آهی از این بلایی که به سرم اومده بود کشیدم و همینطور که به سقف خیره بودم چشام گرم شد.
#جواد
وقتی از خوابیدن مرضیه مطمئن شدم رفتم داخل آشپزخونه و به سعید زنگ زدم.
سعید:الو سلام!
جواد: سلام خوبی؟
سعید: ممنون.. کاری داشتی...
جواد: راستش به آقا محمد زنگ زدم ولی جواب نداد گفتم بهتره به تو زنگ بزنم،راستش قضیه جدی تر از این حرفاست... صبح داشتیم میومدیم به مرضیه زدن...
سعید: الان حالشون چطوره؟
جواد:خوبه..فقط سعید یه جوری خودت به آقا محمد بگو!
سعید: باشه... خداحافظ.
جواد: خداحافظ.
از آشپزخونه اومدم بیرون و نگاهی به چهره ی غرق خواب فرشته هام انداختم و روی مبل دراز کشیدم و چشام گرم شدند.
#داوود
امشب هانیه و مانی و هدیه و نامزدش علی تو خونه ی ما جمع بودن.
سفره ی شام پهن بود و همه سرِ سفره و داشتن شام میخوردن ولی شام از گلوم پایین نمیرفت... هدیه که یه طرفم نشسته بود و معلوم نباشه بهم اشاره کرد شاممو بخورم سری تکون دادم و سر بالا آوردنم با چشم تو چشم شدن من با آقاجون.
لبخند خیلی مسخره ای زدم و سر پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم.
این چند روز خیلی کار داشتم شیفت که بودم کمتر خانوادمو میدیدم،ولی انگار این چند روزه خودم و خانواده مو از یاد بردم و همش درگیر کارامم.
آقاجون:دستت درد نکنه حاج خانم....
مادر:نوش جونتون....
آقاجون: داوود بابا غذات که تموم شد بیا کارت دارم⁉️
داوود: چشم.
بعد خوردن غذا رفتم پیش آقاجون و نشستم کنارش.
_:جانم کاری داشتین با من؟
~:آره بشین حرفای مهمی دارم که باید بگم!