eitaa logo
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
61 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
107 ویدیو
0 فایل
دلبرتر از آن✨ی که بدانی 🥀 شیرین ترین خیال زندگی منی 🧡🌈 کانال طرفداری #Mahshid_banoo💫 #Mester_rozbeh💫 😌🤞🏻 مهشید جوادی 🍫 روزبه حصاری 🤞🏻😌 به کانال#پاییز_عشق🍂🍀خوش آمدید 😍🌈 تولد کانال:۱۴۰۰٫۷٫۱ پیج روبیکا @roman_bachemohandes_hastii
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت‌رگباری‌خدمتتون😎😂🌸
قسمت هفتاد و شش تا الان این برخورد از جواد نداشتم ولی حرفی نزدم ترمه نگاهش به ما جلب شده بود. تکیه دادم به صندلی و به بیرون خیره شدم. وقتی رسیدیم ماشین و پارک کرد و کمکم کرد پیاده بشم و بریم داخل. وقتی نشستم روی تخت و آروم هلم داد روی تخت بدون اینکه به دست گچ گرفتم فشاری بیاد؛پتو رو روم کشید و رفت بیرون. آهی از این بلایی که به سرم اومده بود کشیدم و همینطور که به سقف خیره بودم چشام گرم شد. وقتی از خوابیدن مرضیه مطمئن شدم رفتم داخل آشپزخونه و به سعید زنگ زدم. سعید:الو سلام! جواد: سلام خوبی؟ سعید: ممنون.. کاری داشتی... جواد: راستش به آقا محمد زنگ زدم ولی جواب نداد گفتم بهتره به تو زنگ بزنم،راستش قضیه جدی تر از این حرفاست... صبح داشتیم میومدیم به مرضیه زدن... سعید: الان حالشون چطوره؟ جواد:خوبه..فقط سعید یه جوری خودت به آقا محمد بگو! سعید: باشه... خداحافظ. جواد: خداحافظ. از آشپزخونه اومدم بیرون و نگاهی به چهره ی غرق خواب فرشته هام انداختم و روی مبل دراز کشیدم و چشام گرم شدند. امشب هانیه و مانی و هدیه و نامزدش علی تو خونه ی ما جمع بودن. سفره ی شام پهن بود و همه سرِ سفره و داشتن شام میخوردن ولی شام از گلوم پایین نمیرفت... هدیه که یه طرفم نشسته بود و معلوم نباشه بهم اشاره کرد شاممو بخورم سری تکون دادم و سر بالا آوردنم با چشم تو چشم شدن من با آقاجون. لبخند خیلی مسخره ای زدم و سر پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم. این چند روز خیلی کار داشتم شیفت که بودم کمتر خانوادمو میدیدم،ولی انگار این چند روزه خودم و خانواده مو از یاد بردم و همش درگیر کارامم. آقاجون:دستت درد نکنه حاج خانم.... مادر:نوش جونتون.... آقاجون: داوود بابا غذات که تموم شد بیا کارت دارم⁉️ داوود: چشم. بعد خوردن غذا رفتم پیش آقاجون و نشستم کنارش. _:جانم کاری داشتین با من؟ ~:آره بشین حرفای مهمی دارم که باید بگم!