eitaa logo
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
242 دنبال‌کننده
459 عکس
302 ویدیو
4 فایل
با عطر اسپرسو و بوی کاه پذیراتون هستم. ☕📜 ریوجی می‌شنود‌: https://daigo.ir/secret/2399342596 طنین هجویات روزانه + پاسخ پرسش هاتون: https://eitaa.com/storerome
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
فی‌الاحوالاتِ پشت‌بام منزل - #Aesthetic
بچه‌ها اون دیواره ته ته رو می‌بینید با آجرهای زرد تا بالا اومده، روزی که داشتند می‌ساختنش من کل بعد از ظهرش رو در سوگ به سر بردم چون من رو از آسمونم جدا می‌کرد((: هیچوقت اون غروب رو فراموش نمی‌کنم...
واقعا رقم تکان دهندهٔ هستش به نسبت مقایسه با جمعیت دانش‌آموختگان و نیز با آمریکا و جمعیت دانش‌آموختگان اون کشور... یعنی ما داریم تو خروجی خوب که چه عرض کنم، تقریبا عالی عمل می‌کنیم، اما نکته اینه که چه حجمی از این فارغ‌التحصیلان در موضع اشتغال مرتبط با آموخته‌هاشون قرار می‌گیرند؟!... بیشترین مهاجرت رو بین فارغ التحصیلان دانشگاهی، بچه‌های مهندسی دارند:))) و اگر بستری فراهم بشه برای اشتغال این جمعیت، انوقت مایهٔ مباهات بیشتری خواهد بود.
همزمانی دو امتحان تخصصی 😅💔
با تیر ابروان تو جان در نمیکنم، باز آ به قتل من و بزن گردن مرا!!...
چرا این نامه لعنتی را ننوشتم؟ ساعت کی دو و نیم شد؟ همین الان ده بود. کدام احمقی گفته زمان خطی است؟ دروغ گفته. زمان معادله ی چندمجهولی است. اگر نامه‌ای نوشته مانده باشد یا کاری نکرده، دو ساعت می‌شود دو دقیقه. دو ثانیه اصلا چشم که به هم بزنی، می‌گذرد. اما اگر منتظر باشی، مثلا منتظر جواب یک کارمند احمق در سفارت، دو ماه به اندازهٔ دویست سال می‌گذرد. هی پیرتر و پیرتر میشوی در آینه. روزها جانت را می‌گیرند و شب نمی‌شوند. دیرم شده.
خوب بسم الله در ابتدای امر باید بگم در خصوص این زمینه هنوز کلییییییییی راه دارم برای مطالعه و ممکنه در هرکدوم از صحبتام هم کلی ایراد باشه، فلذا جسارت من رو ببخشید اگر این تحلیل شامل کلی نقص و نکات ناگفته است. فرد اولمن در این رمان کوتاه، داستان دو نوجوان المانی رو بیان میکنه که در گیرو دار ظهور هیتلر باهمدیگه اشنا می‌شوند.
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
خوب بسم الله در ابتدای امر باید بگم در خصوص این زمینه هنوز کلییییییییی راه دارم برای مطالعه و ممکنه
1. برای این کتاب آرتور کوستلر اومده مقدمه نوشته، یک داستان نویس و روزنامه‌نگار یهودی از مجارستان هستش که از المان به فرانسه مهاجرت میکنه و تهشم خودکشی میکنه، حالا در انتهای مقدمه میاد قضیهٔ صابون و این حرفا...رو بیان میکنه. خود فرد اولمن هم یک یهودی المانی هستش که پس از روی کار اومدن هیتلر میره پاریس و... ماجرای داستان هم راوی در آغاز یهودی بوده خوب به نظر شما چه برداشتی و چه پایانی میشه براش در نظر گرفت؟!... 2. در میانهٔ داستان اتفاقی رخ میده که باعث سردرگمی راوی و رد و بدل شدن یکسری جملاتی بین او و دوستش میشه و نهایتا اون از خدا روی برمیگردونه درست در سنی که نیاز به ریسمانی برای دست گرفتن داره: در پندار کودکانه‌ی خودم به این دو راهی رسیدم: یا خدایی وجود ندارد، یا اولوهیتی وجود دارد که اگر بر همه چیز قادر باشد،سنگدل است و اگر قادر نباشد به کاری نمی‌آید. از همان جا باورم به ذات متعالی مهربان از بین رفت‌. جالبه که بدونید دوست هانس، کنراد، وقتی این مسئله رو با کشیش در میون میزاره مفاهیمی که اون کشیش به کنراد میگه در جواب حرفای هانس، تا حد زیادی به گفته های اسلام شباهت داره امااا هانس نمیپذیره و بهش اتیکت نامفهوم بودن زده و جدا رد میکنه. ببینید به شخصه فکر میکنم هانس جلوه‌ای از خوده فرد اولمن هستش! و اولمن عقاید و حرفاش رو داره با زبان یک پسر هفده ساله بیان میکنه...داره خودشو پشت این نقاب قائم میکنه یا به تعبیر دیگر داره به واسطهٔ شخصیتی که پرداختهٔ ذهنش بوده خودشو معرفی/توجیه/ تبرئه میکنه. این ایستادگی در قبال اموری که با منطق و مفهوم ساده دارن بیان میشن چه معنی داره؟! فرد اولمن فقط نویسنده نیست اینجا، اون داره یک خطابه نسبت به ادیان توحیدی و آموزه هاشون مینویسه... 3. جمله‌ایکه هانس برای بیان سپری کردن روزهای در کنار دوستش بیان میکنه به طریقی بیانگر محدود بودن ذهن در درک عالم بیرون هستش و البته سنگ بنای اندیشه های بزرگسالیش: فوری ترین مسئلهٔ ما این بود که یاد بگیریم چگونه بهترین استفاده را از زندگی بکنیم بی آنکه در پی کشف هدف زندگی -اگر واقعا هدفی داشت- باشیم؛ بی آنکه بخواهیم موقعیت بشر را در این کائنات ترسناک بی‌کرانه درک کنیم‌. 4. وقتی به اواسط داستان می‌رسیم یک نکات جذابی برای بیان شدن چشمک میزنن و اون نظرات پدر هانس هستش: پدرم از صهیونیست نفرت داشت. حتی فکر وجود چنین مشربی به نظرش احمقانه می‌رسید. بازخوانی سرزمین فلسطین پس از دو هزار سال به نظرش همان‌قدر بی‌معنی می‌رسید که مثلا ایتالیایی ها خواستار پس گرفتن آلمان باشند، چرا که زمانی نیروهای رم باستان آن را اشغال کرده بودند. و هانسی رو داریم که با پدرش هم عقیده است و ببینید بیشتر از اینکه پدر خانواده و هانس بخوان از هویت یهودی بودنشون دفاع کنند، ارق به آلمان و اشتوتگارت دارند در آغاز ماجرا. موج عمیق نژاد پرستی از اول داستان شما رو به درون خودش میکشونه و تا اونجایی هم که هانس مجبور به ترک آلمان میشه هنوز این فضا غالبه. 5. اما در آخرهای این رمان کوتاه، هانس با وجود ثروت و زن و بچه همچنان حس پوچی و بی هدفی داره و در اعماق وجودش خودش رو یک آدم ناموفق میدونه(دقت کنید از لفظ بازنده و شکست خورده استفاده نمیکنه بلکه از لغت ناموفق استفاده میکنه تا بار روانیش رو کاهش بده) و زندگی رو همچنان تهی و بیهوده میدونه. 6. حالا بعد از زندگی جدیدی که بواسطهٔ مهاجرتش شکل گرفته، و اون حجم از وقایع تلخ برای آلمان و خانوادش در پی این برمیاد که هویت خودش رو فراموش کنه و تا حد ممکن از آلمانی‌ها دوری میکنه(هنگام گفت و گو با افراد المانی به نحوی تقريبا ناخودآگاه به حفاظی ایمنی متوسل میشوم تا گذشتهٔ خود را فراموش کنم و البته این رفتارم کاملا ناخودآگاه نیست) و با وجود تسلط کاملی که به آلمانی داره ازش نفرت داره(زبان آلمانی را هنوز به طور کامل به یاد دارم و به راحتی به آن صحبت میکنم اما از بکار بردن آن متنفرم .زخمی که بر دل دارم هنوز باز است و هربار که به یاد آلمان میوفتم گویی بر ان نمک می‌پاشند) نکتهٔ جالبش اینجاست که هانس با حس بی هویتی و تعلق نداشتن اشباع شده...در حینی که از جامعه و دوستان آلمانی فرار میکنه، در اجتماعات و گروه های یهودی با وجود باور نداشتن به خدا شرکت داره!! این تناقضات و دوگانگی‌ها حاصل چی هستش؟! این البته از نظرم یک عمل تدافعی هستش نسبت به تمام آنچه از دست داده ولی خوب ببینید، از اولش بر این باور بود که بیهودست زندگی و پوچه و هیچوقت بخاطر آرمان های بلند بالایی که برای دوستی داره، نمیتونه رفیقی دست و پا کنه و همین شد... میخوام بگم فارغ از کلی نکات دیگری که داستان داره من میخوام درباره قدرت تلقین و باور هم اینجا بهتون یه هشدار ریز بدم که هرچیز که در جستن آنی، آنی:)
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
1. برای این کتاب آرتور کوستلر اومده مقدمه نوشته، یک داستان نویس و روزنامه‌نگار یهودی از مجارستان هست
7. و نکتهٔ پایانی، مترجم ادعا میکنه پایان این رمان همهٔ آنچه رو که مخاطب حدس میزنه، نقش بر آب میکنه اماااا اینجور نیست!! این بی هدفی و حس پوچی آخرش و وقایعی که برای پدر و مادرش و دوستش ،کنراد، پیش میاد همه و همه قابل پیش بینی هستن و دقیقا همون چیزیه که ما انتظارشو داریم!!
27.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Would anyone in history condem the Jews for breaking out of their concentration camp?! No, not single person would do, so why should u condem when the ppl of Gaza break out of the concentration camp and attacked the military bases around, why should u?!
حریصی، ظالمی، بی‌منطقی، دنبال آزاری تو هم فهمیده‌ای من عاشقم، فهمیده‌ای آری به غیر از سال‌ها دلتنگی و تشویش و بی‌خوابی مگر چیزی میان ماست؟ حاشا کن که حق داری تو مشهوری و معروفی به زیبایی و یکتایی شبیه من ولی هستند انسان‌های بسیاری من از عشقت نوشتم سال‌ها، شد دفتر شعری تو تنها دفتر شعر من و در دست اغیاری خوشا آن‌ غم که یک‌روز است و یک‌ماه است و یک‌سال است چه باید با غمت کردن که هر روزی و هر باری
هدایت شده از تیآک★
برید و کرکتر چنلتونو بسازید3>
@pagliuzzaandcoffee چنل از این دوست داشتنی تر دیده بودین ؟
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
به به این اهنگ:))) بسیار متشکرم 🌼✨🙏🏻 ای بابا شرمنده میکنید که جناب نیل🌿
وسط درس خواندن‌های دانشگاه، أنتِ جميلة... ک فقرة راجتها قبل الأمتحان و وجدتها أول سؤال :))
هدایت شده از سبزِ متمایل به نارنجی.
حس می‌کنم به خاطر آمار کم یا هرچی؛ نمی‌دونم.. اینجا زیادی رفته تو حاشیه.
من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست کلماتم کلماتی‌ست حقیر ای باران یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد ما که از نسل غدیریم، غدیر ای باران پسر حضرت دریا! دل ما را دریاب ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران سامرا قسمت چشمان عطش‌خیزم کن تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران بگذارید کمی از غمتان بنویسم دو سه خط روضه از این دردِ نهان بنویسم گریه بر داغ شما عین ثواب است ثواب بار دیگر پسر فاطمه و بزم شراب....
ممبر تراز:
به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را که یک عمر است عادت کرده‌ام بی‌سرپناهی را منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می‌بیند به روی شانه‌هایش فوج کفترهای چاهی را زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی‌کردند به یوسف‌ها، که می‌آموخت رسم بی‌گناهی را؟! سواری خسته‌ام، از کوه پایین آمدم دختر! ببند این زخم‌های کهنه‌ی مشروطه‌خواهی را!... تفنگ و اسب را دادم به جای شانه‌ی نقره بکِش، هموارتر کن پیچ و تاب این دوراهی را چه می‌فهمند سربازانِ مستِ روس و عثمانی شمیم اشک‌هایم روی کاغذهای کاهی را؟ ;))))) سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان چه سازد شرمساری را... چه نالد روسیاهی را رهاتر از سر زلفت بخند، امشب پریشانم برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را