کتابخانهی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
#تهران_در_بعد_از_ظهر
و خوب بسم الله
#مصطفی_مستور !
اولین کتابی ک از ایشون خوندم، من دانای کل هستم بود ک بعد از مطالعه ی اون کتاب ی پنجره و افق جدیدی در ذهنتون باز میشه... ب مثابه ی مسیر ذهنی جدید ک از این دیدگاه هم میشه نظر داد، تفکر کرد و حس کرد.
نثر ایشون همچنان ک اگر شما #من_دانای_کل_هستم و #استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی رو از قبل خونده باشید، متوجه شباهت ها و کلید واژه های پنهان درش میشید؛
نثر روان، اما عمیق و قابل تامل با بازی های کلمات و فلش بک های متعدد.
ب دلیل اینکه در عفوان نوجوانی هنگامی ک میخواستم تازه شروع ب نوشتن کنم، با متن های ایشون برخورد کردم، ردپای شاخصه ها و ویژگی های نثر ایشون ب شددت در متن های ناقص و پر از ایراد خودم هم دیده میشه.
از سری افرادی بودند ک با قلم خاص و جذابشون مخاطب رو ب شگفت واداشته، و با ضربه های پی در پی در متن موجب تحیر خواننده میشوند.
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
و خوب بسم الله #مصطفی_مستور ! اولین کتابی ک از ایشون خوندم، من دانای کل هستم بود ک بعد از مطالعه ی
1. اولین مطلبی ک منو جذب کرد، تقدیمی اول کتاب بود ک شما رو ب پی نوشت داستان من دانای کل هستم میبرد.
2. نام داستان ها و خدای بزرگ بازهم ردپای نام داستان های من دانای کل هستم مشهوده✓
3. نحوه ی روایت های اشک و عینک همچنان ب همون زیبایی اثرهای قبلی هستش و شباهت داره
4. ی نوع حضور ریمارکبل از شخصیت های #استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی رو میبینیم، ی جور جلد دوم ک اینبار داستانهاشون جدا جدا سپریت(seprate) شده و مداوما ما رو ب همون حال و هوا میبره
5. زیر ذره بین بردن انسان های معمولی و داستان های پنهان پشت این انسان های معمولی با تحلیل روانشناختی و دیدگاه جامعه شناسی
6. داستان اخر " چند مسئله ی ساده" ب پیچیدگی #صد_سال_تنهایی گابریل گارسیا مارکز هستش
7. سه روایت برزخ، دوزخ و بهشت یادآور س قسمت زندگی پیرمرد در رمان #پیرمرد_و_دریا برای ارنست همینگوی هستش
8. نهایتا اگر شما از قبل با اثرهای مستور اشنایی داشته باشید، خوندن این مجموعه داستان براتون لذت بخش تر خواهد بود.
#تهران_در_بعد_از_ظهر
#مصطفی_مستور
#با_من_بشنو_هجوم_کلمات_را
توى اتاق دانيال، پیرزن دستمال خیسی را گذاشت روى پیشانی پسرش. کلهی مرد مثل منگلها از حد طبیعی بزرگتر و اندکی كج و کوله بود. موهاش را تراشیده بود و جاىِ زخمِ كهنهاى درست وسط سرش پیدا بود.
«شدی عینهو آتیش. صد دفعه گفتم جلوِ اون پنجرهی وامونده ننشین، اين قدر داد و فرياد نكن، حرف كه حالیت نیست.»
عینک دانیال را درآورد و کنار کیفِ زنانهی رنگ و رو رفتهای گذاشت روی پاتختی.
«برات سوپ درست کردهم. روی اجاقه. دارم میرم زیارت اهل قبور و تا غروب هم بر نمیگردم.»
دانیال با دقت به پشت دستهای پیرزن نگاه کرد: رگهای برجسته سبز رنگی به شکل نامنظمی این طرف و آن طرف رفته بودند. گونهاش را گذاشت روی بالش و با صدایی که از شدت ضعف و بیماری به سختی شنیده میشد گفت: «خوب، این هم یه جورشه. اما بهترین جورش نیست. مطمئنم که نیست. نمیگم باید بهشت باشه، اما جهنم که نباید باشه. هیچکی نمیگه باید جهنم باشه. میدونِ جنگ نباید باشه. توی میدونِ جنگ که نمیشه زندگی کرد. اون قرصهای تببُر رو بیار، شاید از شرِ این تبِ لعنتی خلاص شم.»
پیرزن رفت توی آشپزخانه و با لیوان آب برگشت. اتاق دانیال چیزی بود شبیهِ بههم ریختهترین انبارِ کتابی که میشد تصور کرد. جابهجای اتاق ستونهای کج و کولهای از کتاب تا نزدیکی سقف بالا رفته بود. روی زمین گُله به گُله روزنامه و مجله ریخته بود. پیرزن از روی مجلهها گذشت و کنار تخت خواب زانو زد. دستش را گذاشت زیرِ سرِ دانیال و او را به جلو خم کرد تا بتواند قرصش را ببلعد.
«این را بخور و دیگه هم اون پنجره رو باز نکن. هوا باز سرد شده.»
پیرزن نشست لبه تختخواب و انگار دویده باشد و یا پلههای زیادی را بالا آمده باشد، به نَفَس نَفَس افتاد. مثل سیبی که از یخچال بیرون مانده باشد، پلاسیده بود. هیکلش از کودکی که تازه دبستان را تمام کرده باشد اندکی بزرگتر بود. از روی پاتختی کیفش را برداشت و توی آن را وارسی کرد. دانیال دستمال مرطوب را کشید روی صورتش.
«شده عینهو جنگ جهانی دوم. همهمون داریم توی میدونِ مین زندگی میکنیم. دائم باید مواظب باشی پاهات روی مین نره. تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
وقتی حرف میزد دستمال از جایی که لبهاش بود پف میکرد و بالا و پایین میرفت. پیرزن چیزی نگفت.
«اگه شانس بیاری و پاهات روی مین نره، یه خمپاره که معلوم نیست از کجا شلیک شده، میآد و میآد و میآد و وییییییییییژ میخوره به وسط کلهت و تموم. به همین سادگی. بازم صد رحمت به خمپاره که صدای ویژش میآد، اون که اصلاً صدا نداره. حتی معلوم نیست از کجا میآد. از بالا؟ از پایین؟ از چپ؟ از راست؟ هیچکی نمیدونه.»
پیرزن باز توی کیفش را وارسی کرد و سرانجام بلیتهای اتوبوس را پیدا کرد. بلیتها را گذاشت لای لبهاش تا زیپ کیف را ببندد. بلیتها را گذاشت توی جیب بغل کیفش. گفت: «اگه خواستی از خونه بری بیرون، درها رو خوب قفل کن. امنیت که نیست، روز روشن هم آدم میکُشند.»
«یه سوال ازت کردم خوشگله. گفتم اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
دستمال را از روی دهان و بینیاش عقب زد. حالا تنها چشمها و بخش کوچکی از بینیاش زیر دستمال بود.
پیرزن کف دستهاش رو گذاشت روی زانوهاش و آنها را مالش داد. «اگه بیرون رفتی چند تا نون بگیر. وقتی فکر میکنم که باید دو ساعتِ تموم توی این اتوبوسهای فکسنی بنشینم تا برسم بهشت زهرا، تموم بدنم درد میگیره. عینهو خَر لنگ راه میرند. اگه شب جمعه و استحبابِ زیارتِ اهلِ قبور نبود، محال بود سوار این اتوبوسها بشم.»
پیرزن دستش را گذاشت روی سینهاش و چند بار سرفه کرد. انگار کودکی سرفه میکرد.
دانیال دستمال را از روی چشمهاش برداشت و گذاشت روی گونههاش. روی آرنج تکیه داد تا به پهلو بخوابد.
«اگه از عرضِ خیابونی گذشتی و ماشین زیرت نکرد، خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اونورِ خیابون جیبت رو بزنه. به هر حال وقتی از خیابون رد میشی مواظب ماشینها باش، خوشگله.»
زل زد به پیرزن: «اگه بهشت زهرا رسیدی، از طرف من بِهِشون بگو دلم حسابی واسهشون تنگ شده.»
پیرزن از روی تخت بلند شد از لای کتابها، مجلهها، ضبط صوت قدیمی گروندیگ و نوارهای ریخته شدهی روی زمین رفت به طرف گنجهی لباسها.
دانیال باز دستمال را گذاشت روی چشمهاش. «این تبِ لعنتی ِمن هم یکی از ترکشهای همون خمپارههاست که گفتم.»
پیرزن از آپارتمان بیرون زد. جلو آسانسور منتظر ماند. درهای آسانسور که باز شد رفت با فاصله کنار دکتر مفید توی آسانسور ایستاد.
#استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی
#مصطفی_مستور
#به_اشارتی_بپیما