eitaa logo
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
368 دنبال‌کننده
603 عکس
435 ویدیو
8 فایل
وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ. با عطر اسپرسو و بوی کاه پذیراتون هستم. ☕📜 ریوجی می‌شنود‌: https://daigo.ir/secret/51307188512 سینمای کوچک من: فعلا در دسترس نمی‌باشد. خزانه‌ی کتاب‌خانه: ble.ir/join/8m922r43dM
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
#تهران_در_بعد_از_ظهر
و خوب بسم الله ! اولین کتابی ک از ایشون خوندم، من دانای کل هستم بود ک بعد از مطالعه ی اون کتاب ی پنجره و افق جدیدی در ذهنتون باز میشه... ب مثابه ی مسیر ذهنی جدید ک از این دیدگاه هم میشه نظر داد، تفکر کرد و حس کرد. نثر ایشون همچنان ک اگر شما و رو از قبل خونده باشید، متوجه شباهت ها و کلید واژه های پنهان درش میشید؛ نثر روان، اما عمیق و قابل تامل با بازی های کلمات و فلش بک های متعدد. ب دلیل اینکه در عفوان نوجوانی هنگامی ک میخواستم تازه شروع ب نوشتن کنم، با متن های ایشون برخورد کردم، ردپای شاخصه ها و ویژگی های نثر ایشون ب شددت در متن های ناقص و پر از ایراد خودم هم دیده میشه. از سری افرادی بودند ک با قلم خاص و جذابشون مخاطب رو ب شگفت واداشته، و با ضربه های پی در پی در متن موجب تحیر خواننده میشوند.
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
و خوب بسم الله #مصطفی_مستور ! اولین کتابی ک از ایشون خوندم، من دانای کل هستم بود ک بعد از مطالعه ی
1. اولین مطلبی ک منو جذب کرد، تقدیمی اول کتاب بود ک شما رو ب پی نوشت داستان من دانای کل هستم میبرد. 2. نام داستان ها و خدای بزرگ بازهم ردپای نام داستان های من دانای کل هستم مشهوده✓ 3. نحوه ی روایت های اشک و عینک همچنان ب همون زیبایی اثرهای قبلی هستش و شباهت داره 4. ی نوع حضور ریمارکبل از شخصیت های رو میبینیم، ی جور جلد دوم ک اینبار داستانهاشون جدا جدا سپریت(seprate) شده و مداوما ما رو ب همون حال و هوا میبره 5. زیر ذره بین بردن انسان های معمولی و داستان های پنهان پشت این انسان های معمولی با تحلیل روانشناختی و دیدگاه جامعه شناسی 6. داستان اخر " چند مسئله ی ساده" ب پیچیدگی گابریل گارسیا مارکز هستش 7. سه روایت برزخ، دوزخ و بهشت یادآور س قسمت زندگی پیرمرد در رمان برای ارنست همینگوی هستش 8. نهایتا اگر شما از قبل با اثرهای مستور اشنایی داشته باشید، خوندن این مجموعه داستان براتون لذت بخش تر خواهد بود.
Is it possible?!(: مستور مستور مستور... قلمش جادوییه...
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
خب بسم الله! همون‌طور که از روی تصویر جلد هم قابل مشاهده است، این مجموعه روایت به شش نقطه خواهد پرد
1. داستان شیراز، روایت خرماست. روایت چند نوجوان کنجکاو درباره‌ی فردی مرموز؛ البته ملاحظه بفرمائید لحن روایی مستور حتی در میان این کنجکاوی‌ها به همان شیوه‌ی مختص خودش است. 2. برای من به شخصه یکی روایت تهران و دیگری روایت بندرانزلی از جذابترین روایت های این کتاب بود. نحوه‌ی بیان خاص مستور همراه با محتوای تعلیق دار روایات، شما رو میخ‌کوب میکنه و در نهایت، پایان کار رو به گونه‌ای خطور ناپذیر به قلم میکشه. روایت تهران، روایت سه برادری‌ست که در گوشه‌های جدا از هم به زندگی مشغولند. دور از مادری که در تجریش به تنهایی در حال زندگی- اگر بشه اسمش رو گذاشت زندگی- مشغول هستش. بیایید از کل تصویری که راوی زندگی این سه برادر هست، چشم پوشی کنیم و بریم داخل بطن خوده خوده ماجرا. وحید، بهمن و سپهر در یک چیز، از نظر من اشتراک دارند، و اون اندوه هستش. حس اتمام زندگی درست در موقعی که زندگی به بهترین شکل ممکن در حال روی دادنه برای وحید، برای بهمن شاید در نگاه اول به اون وخامت نباشه(به معنی اینکه نوع اتمام زندگی بسته به دیدگاه شخص متغییر هستش) اما اتمام زندگی عاطفیش شمرده میشه؛ زندگی عاطفی‌ای که هیچگاه نتونست خودش رو تسکین بده از نبودن فرد شاخص زندگیش. برای سپهر اما این اندوه، اگرچه مستور با زبانی صریح این رو اشاره نمی‌کنه، اما برای مخاطب هوشیار پردیکتبله که این اندوه به شکل فقدان شادی عمیق و یا فقدان داشتن نکته های قابل توجه در زندگی نمایان میشه. تصویر فروپاشی فردی که محبت عمیق بهش داریم در پیش چشمامون، این اندوه باقی مونده در روح سپهر هیچوقت تسکین نیافت. 3. داستان بندرانزلی، خاصه... پیچیدگی، پرش، پردازش، پر از خالی بودن و پر زدن، روایت بندرانزلی در بندرانزلی غرق میشه و اونجا مثل یک بخار هوا که در یک محفظه‌ی شیشه‌ای برای همیشه نگهداری بشه، همونجا تموم میشه. یک رویا، یک تصویر و پرسپکتیو خیالی از آینده‌ای که برامون دوست‌داشتنی به نظر میرسه. تصویر زندگی. مفهوم بندرانزلی روی زندگی متمرکزه؛ البته مستور برداشت رو ازاد گذاشته و فقط تاکید کرده روایت عاشقانه برداشت نشه که واقعا برای من به شخصه این برداشت اصلا شکل نگرفت که حالا بخوام ردش کنم!! 4. روایت مشهد اما کاملا در نکوهش دیدگاه مادی‌گرایانه است و شما به اسانی متوجه می‌شوید که یک انسان اگر در زندگی مادی غرق بشه به چه روزگاری میوفته و حاضره در حضور نقد، نسیه رو ستایش کنه. یعنی تصویر اخری که از قضا واقعی هم هستش و مستور روایت میکنه به شدت حیرت انگیز و تاسف برانگیزه!... 5. اهواز. شما اگر مستور رو بشناسید، نه حتی نیازی به شناخت هم نیست، اگر شما بدونید این فرد در دل جنگ بزرگ شده و به اصطلاح خودمون دهه پنجاه/شصت، اثری که جنگ روی تمام، دقت کنید تمااام اون نسل گذاشته خیلی خیلی مشهوده!... حالا اون نویسنده مستور باشه یا شجاعی پسر( به هر حال شجاعی پدر اشنا بوده با این وضع) یا حتی یزدانی خرم... ردپای ترس‌ها و رویدادهای جنگ روی داستان های اون‌ها سایه‌ی پهناورش رو انداخته و ممکن نیست در یک اثر بهش اشاره نشه... اهواز اما اینبار محل وقوع حادثه‌یِ بهت اورِ بهترین شکل ممکنه. 6. و داستان اصفهان:))) همونطور که گفتم غیر منتظره ترین پایان ها رو داره این کتاب و اصفهان صد در صد از اون‌هاست... مستور تو این مجموعه داستان به شددددت با مخاطب- ذهن تحلیلگر مخاطب- بازی میکنه و بعد بهش لبخند می‌زنه!! یعنی شما با توجه به پایان هایی که تا حالا نظاره کردین، یک فرضی در ذهنتون شکل میگیره از اون ختام، اما مستور در لحظه، دقت کنید در لحظه ورق رو برمیگردونه!.. 7. و نهایتا به نسبت اثار قبلی مستور این اثرش برام پنجره‌ی جدیدی بود، ولی به نظرم به قوی بودن سایر اثارش نتونسته بود در بیاره و البته هیچ ایرادی هم نداره اگر از خط قرمزامون عبور کنیم و نحوه‌ی جدیدی از روایت کردن رو انتخاب.
تصور کن شهری وجود دارد که آدم‌هایش مثل فیلم‌های موزیکال صبح تا شب با وزن و آهنگ باهم حرف می‌زنند و تنها فرقش با آن فیلم‌ها این است که موزیکی روی شهر پخش نمی‌شود.
توى اتاق دانيال، پیرزن دستمال خیسی را گذاشت روى پیشانی پسرش. کله‌ی مرد مثل منگل‌ها از حد طبیعی بزرگتر و اندکی كج و کوله بود. موهاش را تراشیده بود و جاىِ زخمِ كهنه‌اى درست وسط سرش پیدا بود. «شدی عینهو آتیش. صد دفعه گفتم جلوِ اون پنجره‌ی وامونده ننشین، اين قدر داد و فرياد نكن، حرف كه حالی‌ت نیست.» عینک دانیال را درآورد و کنار کیفِ زنانه‌ی رنگ و رو رفته‌ای گذاشت روی پاتختی. «برات سوپ درست کرده‌م. روی اجاقه. دارم می‌رم زیارت اهل قبور و تا غروب هم بر نمی‌گردم.» دانیال با دقت به پشت دست‌های پیرزن نگاه کرد: رگ‌های برجسته سبز رنگی به شکل نامنظمی این طرف و آن طرف رفته بودند. گونه‌اش را گذاشت روی بالش و با صدایی که از شدت ضعف و بیماری به سختی شنیده می‌شد گفت: «خوب، این هم یه جورشه. اما بهترین جورش نیست. مطمئنم که نیست. نمی‌گم باید بهشت باشه، اما جهنم که نباید باشه. هیچکی نمی‌گه باید جهنم باشه. میدونِ جنگ نباید باشه. توی میدونِ جنگ که نمی‌شه زندگی کرد. اون قرص‌های تب‌بُر رو بیار، شاید از شرِ این تبِ لعنتی خلاص شم.» پیرزن رفت توی آشپزخانه و با لیوان آب برگشت. اتاق دانیال چیزی بود شبیهِ به‌هم ریخته‌ترین انبارِ کتابی که می‌شد تصور کرد. جابه‌جای اتاق ستون‌های کج و کوله‌ای از کتاب تا نزدیکی سقف بالا رفته بود. روی زمین گُله به گُله روزنامه و مجله ریخته بود. پیرزن از روی مجله‌ها گذشت و کنار تخت خواب زانو زد. دستش را گذاشت زیرِ سرِ دانیال و او را به جلو خم کرد تا بتواند قرصش را ببلعد. «این را بخور و دیگه هم اون پنجره رو باز نکن. هوا باز سرد شده.» پیرزن نشست لبه تخت‌خواب و انگار دویده باشد و یا پله‌های زیادی را بالا آمده باشد، به نَفَس نَفَس افتاد. مثل سیبی که از یخچال بیرون مانده باشد، پلاسیده بود. هیکلش از کودکی که تازه دبستان را تمام کرده باشد اندکی بزرگتر بود. از روی پاتختی کیفش را برداشت و توی آن را وارسی کرد. دانیال دستمال مرطوب را کشید روی صورتش. «شده عینهو جنگ جهانی دوم. همه‌مون داریم توی میدونِ مین زندگی می‌کنیم. دائم باید مواظب باشی پاهات روی مین نره. تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیده‌ای؟» وقتی حرف می‌زد دستمال از جایی که لب‌هاش بود پف می‌کرد و بالا و پایین می‌رفت. پیرزن چیزی نگفت. «اگه شانس بیاری و پاهات روی مین نره، یه خمپاره که معلوم نیست از کجا شلیک شده، می‌آد و می‌آد و می‌آد و وییییییییییژ می‌خوره به وسط کله‌ت و تموم. به همین سادگی. بازم صد رحمت به خمپاره که صدای ویژش می‌آد، اون که اصلاً صدا نداره. حتی معلوم نیست از کجا می‌آد. از بالا؟ از پایین؟ از چپ؟ از راست؟ هیچکی نمی‌دونه.» پیرزن باز توی کیفش را وارسی کرد و سرانجام بلیت‌های اتوبوس را پیدا کرد. بلیت‌ها را گذاشت لای لب‌هاش تا زیپ کیف را ببندد. بلیت‌ها را گذاشت توی جیب بغل کیفش. گفت: «اگه خواستی از خونه بری بیرون، درها رو خوب قفل کن. امنیت که نیست، روز روشن هم آدم می‌کُشند.» «یه سوال ازت کردم خوشگله. گفتم اسم آنتونی فلو رو شنیده‌ای؟» دستمال را از روی دهان و بینی‌اش عقب زد. حالا تنها چشم‌ها و بخش کوچکی از بینی‌اش زیر دستمال بود. پیرزن کف دست‌هاش رو گذاشت روی زانوهاش و آنها را مالش داد. «اگه بیرون رفتی چند تا نون بگیر. وقتی فکر می‌کنم که باید دو ساعتِ تموم توی این اتوبوس‌های فکسنی بنشینم تا برسم بهشت زهرا، تموم بدنم درد می‌گیره. عینهو خَر لنگ راه می‌رند. اگه شب جمعه و استحبابِ زیارتِ اهلِ قبور نبود، محال بود سوار این اتوبوس‌ها بشم.» پیرزن دستش را گذاشت روی سینه‌اش و چند بار سرفه کرد. انگار کودکی سرفه می‌کرد. دانیال دستمال را از روی چشم‌هاش برداشت و گذاشت روی گونه‌هاش. روی آرنج تکیه داد تا به پهلو بخوابد. «اگه از عرضِ خیابونی گذشتی و ماشین زیرت نکرد، خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اون‌ورِ خیابون جیبت رو بزنه. به هر حال وقتی از خیابون رد می‌شی مواظب ماشین‌ها باش، خوشگله.» زل زد به پیرزن: «اگه بهشت زهرا رسیدی، از طرف من بِهِ‌شون بگو دلم حسابی واسه‌شون تنگ شده.» پیرزن از روی تخت بلند شد از لای کتاب‌ها، مجله‌ها، ضبط صوت قدیمی گروندیگ و نوارهای ریخته شده‌ی روی زمین رفت به طرف گنجه‌ی لباس‌ها. دانیال باز دستمال را گذاشت روی چشم‌هاش. «این تبِ لعنتی ِمن هم یکی از ترکش‌های همون خمپاره‌هاست که گفتم.» پیرزن از آپارتمان بیرون زد. جلو آسانسور منتظر ماند. درهای آسانسور که باز شد رفت با فاصله کنار دکتر مفید توی آسانسور ایستاد.