کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
از صبح که برخاستهام، ابریام امروز... #شفیعی_کدکنی #سبزینه_های_خیال
چو چاه ریخته، آوار میشوم بر خویش
که شب رسیده و ویران تَرَند، بیماران!...
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
(با تن نیازمند به ناز طبیبان، از صبح الطلوع راهی شدیم به مقصد کاشان، دو ربع ساعتیست به وطن خویش رجعت کردهایم)
1402/09/16
#University
کجاست بارشی از ابرِ مهربانِ صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت...
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
Clen dion.mother.mp3
7.22M
به دور افکندهام غمها و شادیهای کوچک را
تویی رمزِ بزرگِ انتخابِ من! سلام ای عشق...
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
#Song
از دلم میپرسم: آیا همچنان از عشق ناچاری؟
من تپشهای دلم را میشناسم، پاسخش آریست!
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
Whatdouthink.mp3
4.22M
بعد از تو باز عاشقی و باز آه ... نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد...
#حسین_منزوی
#ای_آبیترین_آسمان_در_پیشگاه_تو
بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد
ور فاصله نیز افتد، بسیار نخواهد شد
با عشق تنفس نیز، یک حادثهٔ تازهست
در قصهٔ ما چیزی، تکرار نخواهد شد
عشق آمد و زانو زد، پس چیدت و بر مو زد
آری! تو که گل باشی، گل خوار نخواهد شد!
وقتی تو هواداری از باغ کنی، دیگر
سرخوردهترین بیدش هم دار نخواهد شد
جز زلف تو یک سنبل بر باد نخواهد رفت
جز چشم تو یک نرگس، بیمار نخواهد شد
تا سقف و ستون باشد، دست من و چتر تو
بر ما شبحی حتی، آوار نخواهد شد
از دیده سفر کردن، آغاز ز دل رفتن
هر بار اگر میشد، این بار نخواهد شد
شاید دلی از یک دل، آزرده شود، اما
هرگز دلی از یک دل، بیزار نخواهد شد
#حسین_منزوی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
چگونه است و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم
که در تو، در تو به زیباترین جواب رسیدم...
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
به خنده گفت ولی هیچ خوب، مطلق نیست؛
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود...««:
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را
تا خون بَدَل به باده شود در رگانِ من!...
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
دست و رو در آب جو ترکردنم، گیرم زِ ناچاری است
من بخواهم یا نخواهم، جویبار زندگی جاری است
میستیزم در بهارِ کوچکِ یک غنچه با پاییز
این نبرد نا برابر خود گرفتم عین دشواری است
من نه شبکورم چراغی از دلم بر میکنم با عشق
گیرم اینجا خانه تاریّ و افق تارّی و شب تاری است
میمزم نُقل دهانی زیر دندان تا که تاب آرم
جام اگر آن جام محتوم است و دور، آن دور تلخواری است
صخرهی «سیزیف» و سنگ آسمان را میکشم بردوش
«آدم»ام تبعیدی خاکی که تقدیرش گرانباری است
بار دیگر چون ببینم با نگاهی تازه خواهم دید
گیرم این تصویر هم، مانند آن آیینه، تکراری است
از خزان خود چرا نالم به کافر نعمتی، وقتی
با خزانم نیز باغ دوست را، چشم خریداری است
ای بهار خانگی! گُل با تو کی همسنگ خواهد شد؟
«حُسن یوسف» نیز پیش حسن تو کالای بازاری است
کینه کی با مهر برتابد؟ امیدِ من! به نام ایزد
زخم تو بر چشم این اسفندیار خیره سر، کاری است
از دلم میپرسم: آیا همچنان از عشق ناچاری؟
من تپشهای دلم را میشناسم. پاسخش«آری» است(((:
هیمهای دیگر درون آتشت میافکنم ای عشق!
تا ببینم همچنان فرّ و فروغت، رو به بسیاری است.
#حسین_منزوی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو میشنود داستان من
تشخیصِ دردِ من به دلِ خود حواله كن
آه ای طبیبِ دردفروشِ جوانِ من!
زین پیش اگر كه نصفِ جهان بود، بعد از این
با تو شود تمامِ جهان اصفهان من!=)))
#حسین_منزوی
#سبزینه_های_خیال
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟
زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشق من و تو شط شدهبود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد
خلافِ منطقِ معمولِ عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختی است زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبوارهی تو، تا همیشه تاق افتاد
تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد
به باور دل ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
1403/07/24
#حسین_منزوی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
#عبور_از_روز