https://gkite.ir/es/9407981
اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتوانید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام خوبید؟
خدا قوت
من اکثر اوقات یادداشت های یک مدافع سلامت را میخونم
عالی
توی دل کلی احسنت و آفرین نثارت میکنم
بهت می رسه؟
ولی اعتراف میکنم اون یادداشت پنجشنبه شبت بد جوری منو سرکار گذاشت
شیفتاتو خوندم
خدایا ashچه جور شیفتیه ؟؟
یعنی من اونقدر یادم رفته؟
هی تو دلم گفتم خاک تو سرت
حالا متن را می خونم هی تو دلم میگم
ببین چقدر فاصله گرفتی ؟
یهو دیدم برایان هم مثل من سر کاره
خیییلی عالی بود
👏👏👏
کمتر کسی منو سر کار می گذاره
😁😁😁
آفرین به خودتون
آفرین به قلمتون
مشمول نگاه امام زمان عج باشید
یا علی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/8
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام خوبید؟ خدا قوت من اکثر اوقات یادداشت های یک مدافع سلامت را میخون
ممنون که میخوانید و بیشتر ممنون که نظر میدهید.
نظرات شما باعث قوت قلب و ادامه پرانرژیتر راه است.
عاقبت به خیر باشید انشاالله
تا حالا چند قاتل را به چشم خودتان دیدهاید؟ نه توی تلویزیون و سینما یا دستبند به دست توی کلانتری؛ بلکه قاتلی که راست راست توی خیابان راه میرود یا بدتر یک قدمی شما نشسته و مجبوری بهش خدمت هم بکنی و به روی مبارک هم نیاوری که او را به جا آوردهای.
من چندین بار دیدهام و هنوز هم برایم عادی نشده است و هر بار مثل روز اول، قلبم تیر میکشد. قصد داشتم امروز قصه یکیشان را برایتان تعریف کنم؛ اما دیدم عید است و وقت سرور و شادی.
به جایش امشب یک خاطره واقعی خندهدار برایتان میگذارم تا مثل من هر بار که یادش میافتید لبخند بر لبانتان نقش ببندد.
عیدتون مبارک
تابلو!
چند باری که سحر رفته بودیم، خیلی عالی بود. آرامش عجیبی آن موقع صبح حکمفرماست. هنوز چندماهی تا ماه مبارک مانده بود؛ اما حال و هوای سحرهای حرم، همیشه بوی رمضان میداد. صدای مناجات دلم را برد روبروی کعبه؛ اولین باری که سفر حج رفته بودیم. آن زمان زینبسادات، یک سال و نیمه بود. روحانی کاروان نشست چند متری کعبه و زن و مرد به صف نشستیم و همصدا مناجات امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را نجوا کردیم. چه حال و هوایی!
- خدا خیرت بده مادر. چقدر دلم هوای حرم کرده بود! انشاالله به زودی زیارت امام رضا.
نمیدانم چرا یاد سفر چند سال پیش افتادم. لبخندی زدم و رو به گنبد، دستهایم را بلندکردم.
- یا حضرت معصومه زیارت برادرتون رو نصیبمون کن.
مامان آمیناش را از ته دل و پرسوز و گداز گفت و رو به من کرد.
- خالهتم چندبار سراغ گرفته. میگه اون سفر خیلی خوش گذشت. کاش دوباره میرفتیم.
- بله بله... مخصوصاً به من.
مامان دو چین به ابروهایش داد.
- مگه چیکارت کردیم!؟
- هیچی فقط داشتم سکته میکردم.
آن سال زنانه تصمیم گرفتیم مشهد برویم. هنوز محمدعلی و ریحانه به دنیا نیامده بودند. با یک تور مطمئن که از مسجدیهای محل بود، هماهنگ کردیم. مکان و غذا با آنها و رفت و برگشت با خودمان. بلیط قطار گرفتیم و عزم رفتن کردیم. توی راه نزدیکیهای صبح، قطار برای نماز ایستاد و همه پیاده شدند. من و زینبسادات و معصومه با هم رفتیم و مامان و خالهزهرا با هم.
توی سرمای زمستان لرزیدیم و وضو گرفتیم و با آستینهای نیمهخیس دویدیم سمت نمازخانه. دو رکعت نماز را چسبیده به بخاری خواندیم و با سرعت برگشتیم سمت قطار. دلم میخواست روبروی بخاری بنشینم و تکان نخورم؛ اما توقف قطار برای نماز خیلی کوتاه بود. اگر تنها توی این بیابان جا میماندیم، معلوم نبود چه چیزی در انتظارمان است. هنهنکنان رسیدیم به کوپه.
- مامان و خاله کوشن؟
- نمیدونم با هم رفتن.
توی سیل جمعیتی که به طرف قطار میدویدند، دنبال دو قطره میگشتم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. همان لحظه قطاری در جهت مخالف ما توی ایستگاه ایستاد و جلوی دید ما را گرفت.
- نکنه جا بمونن.
- نه بابا مگه بچهن؟
سه چهار دقیقه برای من مثل سه چهار ماه گذشت و نیامدند. دیگر تک و توک مسافری مانده بود که بیرون از قطار باشد.
- بچهها از جاتون تکان نخورین، برم دنبالشون.
تمام واگن را دویدم. در واگن ما را بسته بودند. نزدیک بود قلبم از جا کنده شود. کوبیدنش به درو دیوار قفس سینه را به وضوح حس میکردم. بالاخره یک در باز پیدا شد. خیلی از واگن خودمان دور شده بودم. شمارهاش را حفظ کردم تا گم نکنم. به طرف مسجد دویدم. نبودند.
- یعنی هنوز دستشویی موندن؟!
دویدم سمت دستشویی. باد سرد به گونههای گرگرفتهام میخورد و جزجز میکرد. هیچ کس آنجا نبود. صدای سوت قطار بلند شد.
- یا امام رضا این همه راه اومدیم زیارتت. توی این برّ بیابون چیکار کنیم.
یک لحظه نگاهم به قطاری افتاد که مخالف مسیر ما توی ایستگاه ایستاده بود. رویش نوشته بود: «اهواز- مشهد». فکری از ذهنم گذشت.
- نکنه...
اولین در را بالا رفتم و بدو توی راهروهای تنگ قطار دویدم. دیگر امیدم داشت ناامید میشد. اگر توی این قطار حبس میشدم چی؟
- یا امام رضا
یکهو مامان و خاله را روبروی خودم دیدم. چشمهایم را مالیدم. خودشان بودند. وقت شکوه و شکایت نبود. دستشان را گرفتم.
- بدویین. الان قطار راه میفته.
به هم نگاهی کردند و با وجودی که به نظرشان حرفم منطقی نبود، دنبالم راه افتادند. از قطار پیاده شدیم و وارد تونلی شدیم که ما را به قطار قم مشهد که آن طرف ریل قرار داشت میرساند. یک در باز پیدا کردم؛ شاید تنها در باز. چشمانم برقی زد و پریدم روی پلهها و دست مامان و خاله را گرفتم و خودمان را توی قطاری که یک ثانیه بعد راه افتاد انداختیم.
- خدایا شکرت.
توی قلبم یک میخ بزرگ فروکرده بودند و مدام فشار میدادند. هنوز نفسم جا نیامده بود. این بار سلانهسلانه به طرف کوپهی خودمان حرکت کردم. دیگر چشم از مامان و خاله که جلوتر از من حرکت میکردند برنداشتم. به کوپه که رسیدم، روی صندلی ولو شدم و یک نفس صدادار از ته دل کشیدم. قطار حرکت میکرد و من خیره مانده بودم به بیابان بیدار و درخت پشت پنجره. معصومه با هر دو دست به نمای پنجره اشاره کرد و سرش را چند بار تکان داد. دو قطره اشک توی چشمان عسلیاش برق زد و غلتید روی گونههای سفیدش. رو کرد به مامان و شروع کرد به خالی کردن بغضی که چند دقیقهای راه گلویش را گرفته بود.
- مامانجون چرا اینقدر دیر اومدید؟ داشتیم سکته میکردیم از نگرانی.
- نمیدونی کجا پیداشون کردم. داشتن تشریف میبردن اهواز.
- اهواز! چرا؟
مامان و خاله به هم نگاهی کردند و زدند زیر خنده. من و معصومه مات و مبهوت با چهرهای برافروخته به هم نگاه کردیم. مامان شروع کرد به آوردن دلیل منطقی خندهشان.
- داشتیم برمیگشتیم. دیر شده بود. سرد بود. یک راه پله بود و یک تونل طویل. دیدیم همه دارن تونل ده پانزده متری را تا آخر میروند. با هم گفتیم این بیعقلا راه نزدیکو گذاشتن و راه دورترو میرن. از پلهها رفتیم بالا و زودی رسیدیم به قطار و سوار شدیم...
- کاشکی بشه دوباره زنونه بریم. خیلی خوب بود.
با یادآوری خاطره، لبخندی عرض صورتم را پوشاند.
- آره خیلی خوب بود. بیخود نیست دایی بهتون میگه تابلو. به هم که میفتین...
#تابلو
#پهلوانیقمی
سلام عیدتون مبارک
نبودید دیروز ببینید امیرحسین مدرّس، مجری جشن جامعهپزشکی استان قم، چه تعریفی میکرد!
به لطف خدا در روز میلاد دو نور، یکی آغازگر راه ظهور، دیگری تبیینگر وقت ظهور، در سالن چندهزار نفری نمایشگاه بینالملی قم، از حقیر، به عنوان رتبه اوّل جشنواره هنری نظام پزشکی استان قم در بخش نویسندگان، تقدیر شد. الحمدلله