- داشتیم برمیگشتیم. دیر شده بود. سرد بود. یک راه پله بود و یک تونل طویل. دیدیم همه دارن تونل ده پانزده متری را تا آخر میروند. با هم گفتیم این بیعقلا راه نزدیکو گذاشتن و راه دورترو میرن. از پلهها رفتیم بالا و زودی رسیدیم به قطار و سوار شدیم...
- کاشکی بشه دوباره زنونه بریم. خیلی خوب بود.
با یادآوری خاطره، لبخندی عرض صورتم را پوشاند.
- آره خیلی خوب بود. بیخود نیست دایی بهتون میگه تابلو. به هم که میفتین...
#تابلو
#پهلوانیقمی
قصههای من و آقا
دلم دو تکه شده است؛ نیم بیوفایش هر روز با یک حاجی از دوست و فامیل و آشنا همراه میشود و با او میرود؛ نه فقط تا فرودگاه، که تا مدینه و مکه او را بدرقه میکند و دستی بر کعبه تبرّک میکند و برمیگردد🥺
و نیمی چنگ انداخته بر پنجره فولاد آقا😍 و دلش را خوشکرده به حج فقرا.
شاید برای ارائه سند بیوفایی آن نیمهدل است که این ساعات را ثبت میکنم تا بعداً حاشا نکند.🙄
بالاخره ساعتی که انتظارش را میکشیدم رسید و قطار برای نماز ایستاد.
پا تند کردم سمت مسجدی که آنطرف ریلها بود.
تمام مسیری را که از تونل رد میشدم لبخندزنان به یاد مامان و خالهام و داستان #تابلو بودم و حواسم جمع بود به جای حرم امامرضا از پل اهواز سر درنیاورم.😉
تا برگشتیم یک ساعتی از زمان معمول ناهار هم گذشته بود.
ناهار را در کنار همکار جدید و آن مرد جاافتاده و همسرش خوردیم؛ در حالی که جوان طبقه بالا، یک پایش را انداخته بود گَل کمربند ایمنی تخت و مدام تکان میداد.😏
تصویری تکرار نشدنی بود. یک سفره با سه مدل غذا و چند آدمی که همین دو سه ساعت پیش اولین سلام را به هم کردهبودند.🤓
انشاالله ادامه دارد...
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#اختتامیه_جشنواره
#مشهد
#پهلوانی_قمی