قاسم نبودی ببینی...
با شانههای آویزان رسیدم به خانه. یکراست رفتم آشپزخانه و چایساز را روشن کردم. آنقدر کَت و کولم درد میکرد که روی مبل ولو شدم و چشمانم را بستم. با صدای قلقل از جا پریدم. تازگی دکمه خودکارش خراب شده بود و میجوشید تا کسی پیدا شود و خاموشش کند.
بلند شدم و یک قاشق چای و دو عدد هل درون قوری بلوری ریختم و به انتظار نشستم.
برگهای سیاه چای در برابر حرارت تاب نیاوردند و هر چه ماهها در وجودشان تلنبار کرده بودند تقدیم آب کردند و شل و وارفته لم دادند به دیواره قوری.
چشمم به فنجان لعابی سوغات جنوب و نقش رویش افتاد و مرا برد ساحل رودخانه دزفول. عجب طبیعتی داشت!
عروس زیباروی دریا در مقابلش مثل پیرزنی سبزه با موهای سفید پریشان بود در مقابل جوانی سرخ و سفید و موهای بلوند سشوار کشیده.
جایی از پهنه رود که دستی بر آفتاب داشت، سرخفام بود و جایی که پسِ آفتاب بود، نقرهگون.
درختان سبز دو طرف مشغول بازی با باد بودند. ابر پنبهای نیلگونی آسمان را پوشانده بود. مرغان دریایی هم زیبایی آن را شنیده بودند و دست از دریا شسته و پناه برده بودند به رودخانه زیباتر از دریای دزفول.
- مامانی چایی بریزم براتون؟
غرق در زیبایی غروب دلفریب نقششده بر لیوان لعابی بودم که محمدعلی نجاتم داد! رایحه هل، قدری دل پریشانم را جلا داد.
چند روزی بود که فکر و ذهنم مشغول گرههای کلاف سردرگم دنیا بود که بارها دیدهام نگرانش باشم یا نباشم فرقی نمیکند و دستی بالای همه دستها گره را باز میکند و ضعف و ناچیزی مرا به رخ میکشد. هرچند مثل یک شاگرد بازیگوش، درسهای زندگی را فراموش میکنم و باز هم در مواجهه با گره دیگری، روبرویش مینشینم و زانوی غم بغل میگیرم و کاسه چه کنم؟ دست میگیرم!
سرم را به نشانه تأسف برای فراموشیهایم تکانی دادم. خاطره دزفول زیبا که روی چشمهایم نشسته بود سُر خورد و رفت درون چای و کام تلخم را شیرین کرد!
چقدر دلم برای نوشتن و آرامشش تنگ شده بود! امان از روزگار. نوک انگشتانم قلب شده بود و مثل عاشقی که چند روز به مرادش نرسیده باشد از فراق کلمات میتپید؛ اما حتی توان نشستن پشت لپتاپ را نداشتم.
داشتم با حسرت نگاهی به میز تحریرم میکردم که ریحانهسادات از عقب راهرو دوید و در آغوشم جای گرفت. با نگاه معصومش نگاهم کرد و آهسته گفت: «مامانی با بابا داریم میریم روضه؛ شمام میای؟» لبخندی زدم و با انشاالله غلیظی قول رفتنش را برای فرداشب دادم.
آنها رفتند و من تکیه دادم کنج دیوار حسینیه معلّی. مداح وسط مجلس ایستاده بود و دور تا دورش موج جمعیت بود که مثل غنچه باز و بسته میشد و بر سینه میکوبید.
حرارت عشقشان به اباعبدالله، آتشی شد بر جانم. حسینیه معلّا، شد مطلّا. درخشش قلوب طلایی بود که از پس سیاهی پیراهن عزاداران سوسو میزد.
دوباره دلم هوای رفتن به جنوب را کرد؛ اما نه سفر دیماهیاش که عین بهشت بود. سفر محرّمی خواستم. از آنها که فقط بروم این هیئت و آن هیئت و در آن همه حرارت عشق حسین غرق شوم.
عزاداری جنوب از بوشهر گرمخوی گرفته تا خطّه خونگرم خوزستان، همه وامدار پیرغلامان «بخشو» بود؛ همان که نوای علیاکبر را جاودانه کرد و بعدها «ممد نبودی ببینی...» از روی آن ساخته شد.
مداح «واحد» را که گفت ولوله شد. گریه بیصدایم تبدیل شد به هقهق. عجب شوری! ماشاالله بود که بر لبان میزبانان برنامه میشکفت.
زمانی که «مهدی رسولی» با چهرهای که هم اشک داشت، هم لبخند، با آن صدای گرم و سوزناکش، آینده نه چندان دور را برایمان سرود، ماندم بین دوراهی: گریه کنم یا بخندم؟
خدایا کی میشود که دست به دست هم دهیم و با آهنگ دلنشین بخشو بخوانیم: «قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته...»
با ما همراه باشید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#علیاکبر
#عزاداری_جنوب
#قاسم_سلیمانی
#اشرف_پهلوانی_قمی