eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
165 عکس
51 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچک‌ترین موکّل تاریخ نمی‌دانم یکی نیست این‌ نامادران را جمع کند. دیشب هم یکی‌شان آمده بود. مغرور و پرمدّعا. تازگی زیاد این چهره را می‌بینم. شاید محصولی از اختراع جدید پرفسور بالتازار باشد! همه یک شکل؛ مژه‌های سیاه پلاستیکی، بینی‌های نصف‌شده و لب‌های ورقلمبیده جگری. مدام پشت چشم نازک می‌کرد و این ور و آن ور می‌رفت. خواهرش هم بود نه با آن شکل و شمایل. سوار بر ویلچر با آه و ناله در حالی که به خود می‌پیچید وارد بخش شد. قبل از سلامی که باید می‌گفت و نگفت، مسکّن خواست. - بهم مسکّن بدید. دارم می‌میرم. نمی‌تونم. می‌خواستم بگویم وقتی این غلط را می‌کردی باید به فکر این زمان هم می‌بودی؛ اما زبانم نچرخید. - خانوم دارویی که شما خوردی برای ایجاد درد خوردی. مگه نه؟ مسکّن برای چی می‌خوای؟ - همه‌تون مثل همید. از اورژانس همش بهم چیز گفتن. شما وظیفته منو خوب کنی. باید بهم مسکّن بدی. دارم می‌میرم. خودش رفت روی تختی که برایش آماده کرده بودند و دو دقیقه بعد همراهش آمد. - لااقل بهش سرم بزنید. - سرم لازم نداره. سِیر سقط که شروع بشه مسکّن و سرم دردش را کم نمی‌کنه تا وقتی که بچه رو سقط کنه؛ اون موقع آروم می‌شه. همراه رفت و دو ثانیه بعد خود بیمار آمد. صورتش از درد بود یا خشم یا عمل زشتش، به سیاهی می‌زد. با چشم‌های سرخ‌شده‌اش زل زد و فریاد کشید. - چرا تمومش نمی‌کنید. به شما چه که من چکار کردم. باید بهم مسکّن بدید. دارم می‌میرم. حداقل یک سرم بهم بزنید. من هنوز روی حرف خودم بودم که سرم اثری ندارد؛ اما همکارم که مسئول بیمار بود بلند شد و برایش یک لیتر سرم زد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره همراهش آمد. - بیاید سرمو دربیارید می‌خواد راه بره. نمی‌تونه تحمل کنه. خشمم را قورت دادم و بالای سرش رفتم. - خانومی مگه شما خودت نگفتی سرم می‌خوای؟ منم گفتم سرم فایده نداره؛ یادته؟ - چقدر به آدم چیز می‎گید! مگه نمی‌بینید من دارم می‌میرم؟! پرونده‌اش را نگاه کردم. دهه شصتی بود. نزدیک چهل سال سن داشت؛ شاید آخرین فرصت بود برای داشتن تنها فرزندش؛ اما همین را هم از دست داده بود. شاید از کرده‌اش پشیمان بود که این‌طور موضع گرفته بود و هر حرفی را توهین به خود می‌دانست؛ حتی یک حرف معمولی در مورد تأثیر سرم بر درد. سرم را از دستش درآوردم. کمکش کردم که بنشیند. - اگه راه بِری، دردت قابل تحمل‌تر می‌شه. چند تا دونه خرما هم بخوری حالتو بهتر می‌کنه. اینها را به زن گفتم و در دلم چیزی دیگر: «چرا هیچ دادگاه و دادستانی متولّی بازستانی حق این کودک معصوم نیست؟ تا کی باید شاهد این همه قتل عمد، توسط نزدیک‌ترین افراد به مقتول باشیم؟ کاش وکیلی پیدا می‌شد و همه همّ و غم‌اش می‌شد احقاق حق کوچک‌ترین موکّل تاریخ.» https://eitaa.com/pahlevaniqomi