رقص لیلی
- چچقدر گگرمه!
گونههایش گل انداخته بود. فشارش را گرفتم، هفده بود. دستور داشت اگر فشارش بالای شانزده برود، دارو بگیرد. دارو را توی سرنگ کشیدم و شروع کردم به تزریق آهسته داخل آنژیوکت سبز رنگی که روی دستش بود.
- آآمپول چیه؟
زنی بیست و هفت هشت ساله بود، با قد و قوارهای متوسط و پوستی گندمی. روسری ارغوانیاش شل شده بود و روی یکی از چشمان درشتش را گرفته بود. دستهایش از مچ پیچ خورده بودند و مدام توی هوا میچرخیدند. بینی قلمیاش را چروکی داد.
- ببرای ببچچم ضضرر نداره؟
با دستم روسریاش را عقب کشیدم و پاسخ دادم: «برای فشارته. نه نگران نباش.»
- به منم تو حاملگی اولم زدن. فشارم خیلی بالا رفته بود. میگفتن مسمومیت بارداریه.
سرم را به طرف صدا چرخاندم. بیمار تخت بغل بود. به کمکم آمده بود تا خیال لیلی را راحت کند. لبخندی را به چشمهای قرمز نیمهبازش هدیه کردم. تمام روز را درد کشیده بود. هنوز هم زمان زیادی مانده بود تا زمان تولد نوزادش.
- دودوسش دادارم.
نگاهم به نگاهش قفل شد. اگر هم نگفته بود، از برق چشمهایش معلوم بود. حرف بچه که شد، دست راستش به تکاپوی مضاعف افتاد. با نوک انگشت، دستی به شکمش کشید. به مهتابی بالای سرش خیره شد و لبخندی عریض، صورت استخوانیاش را پر کرد.
توی سالن، صدای پچپچ آمد. گوش تیز کردم. دو نفر با هم بحث میکردند؛ سرِ نفر سوم! یکی مخالف بود و دیگری موافق.
- آخه یکی نیس بهش بگه بدبختی خودت کمه که یه بچه بیگناهم بدبخت کردی. آخه تو دست و پا داری؟
- این چه حرفیه اینم آدمه. حق داره؛ دلش میخواد لذّت مادر شدنو بچشه.
خودم را به همکارانم رساندم. صدایم را صاف کردم و رفتم بالای منبر!
- در قرآن هم به این حق زن اشاره شده.1 هر کس فکر میکنه زرنگی کرده دیرتر و کمتر بچهدار شده، در واقع سر خودش کلاه گذاشته؛ حق خودش را پایمال کرده؛ چه حقی بالاتر از حق شیرین در آغوش گرفتن فرزند؟
مخالف، مخالف بود. حرف خودش را میزد.
- اصلاً چه جور میخواد بچهداری کنه؟ من میدونم؛ یا میکُشَتش یا از همون بچگیش باید بشه عصای دستش.
بیراه نمیگفت. اگر تمام شب بالای سرش نبودم، شاید نظرش را تأیید میکردم. همکارم مثل من، مجنونی لیلی را ندیده بود. سرک کشیدم توی اتاق و زیر چشمی نگاهش کردم. همچنان به ماه آسمان اتاق لبخند میزد.
- میشه خواهرش بیاد پیشش؟
- آره بگو بیاد.
خدمات اتاق معاینه بود که اجازه میگرفت. خواهرش هیچ شباهتی به خودش نداشت. توصیههای لازم را به خواهر کردم. بیست دقیقه بعد دوباره فشارش را گرفتم. پایین آمده بود.
- بهش آب بدم؟
- آره مشکلی نداره.
از هر جرعهای که با کمک خواهر مینوشید، چند قطرهای به معده میرسید. مابقی از لبهای همیشه خندانش شُرّه میکردند و در گودی یقه پنهان میشدند. آبش که تمام شد با زبان خودش «سلامبرحسین»ی گفت، با صلابتتر از همه سلامها. رو کرد به من.
- اامام ححسینو دودوست دادارم. ااسم بچچمم ممحممد ححسینه.
عشق را از لابهلای حرفهای بریدهاش با تمام وجود حس کردم؛ اما خودش هم گفت: «ععشقمه»
در فکر حرفهای موافق و مخالف بودم. گویا خواهرش فکرم را خواند.
- دست راستش خوب بود. باهاش همه کار میکرد. تو بارداری بدتر شد. سی و چهار هفتهس هر روز میرم پیشش و کاراشو میکنم. ایشالّاه محمد حسین به دنیا بیاد دستشم بهتر شه.
اسم لیلیاش که آمد لبخند بیصدایش تبدیل شد به خندههای ریزی که هر چند ثانیه تکرار میشد.
- ممحممد ححسین! ببدون ععشقم اواومدم با ععشقم میرم.
اسمش را که میبرد مثل این بود که آبنباتی ترش در دهانش مزهمزه میکرد. آب از لب و لوشهاش راه افتاده بود؛ اما همچنان ذکر میگفت. یک دور تسبیح که محمد حسینش را صدا زد، آرام گرفت.
دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. با لبی خندان، خوابید. تمام مدت برای مسمومیت حاملگیاش سرمسولفات2 میگرفت. دارو، بدنش را بیآب کرده بود. دو باری به جای خواهر خوابیدهاش آب به دهان و یقهاش رساندم. میخورد و دوباره با لبخند میخوابید.
نزدیک طلوع آفتاب بود که دوباره صورتش گل انداخت. فشارش بالا رفته بود و قصد پایین آمدن نداشت. به دکتر که گفتم صلاح را در ختم بارداری اورژانسی و سزارین دید.
یاد پیشبینیاش افتادم. هنوز شش هفته تا زمان تولد معمولی مانده بود؛ اما او خوشحال بود که با عشقش از بیمارستان میرود. مراحل آماده شدن لیلی برای اتاق عمل، با خندههای ریز و ذکر همراه بود. اشک گرم، جایگزین خنده لبها شد. اشکی که از هرلبخندی شیرینتر بود. دستهایش، بیتابتر از همیشه رو به آسمان، منتظر بارش رحمتی الهی بود؛ رحمت در آغوش گرفتن فرزند.
1. سوره بقره. آیه233. طباطبایی، المیزان، ج2، ص241. مکارم شیرازی، نمونه، ج2، ص186. پهلوانی قمی، سلامت مادر و کودک، ص105.
2. دارویی که برای درمان مسمومیت بارداری تزریق میشود.
#پهلوانیقمی
#مهمترینحقزن
#فرزندآوری
https://eitaa.com/pahlevaniqomi