💟 چالش جدیدمون اینه 👆 #ادامه_نویسی 😃
این یکی هم خیلی راحته، من یک یا دوخط از یه متن براتون میذارم، شما ادامهش میدین✍✍
هرجوری که دلتون خواست ادامه بدین، لازم نیست حتماً داستان باشه، ممکنه یاد خاطرهای بیفتین، یا اصلا غیر داستانی بنویسین. فرقی نمیکنه؛
فقط بنویسین ببینین چی میشه، مطمئن باشین اتفاق خوبی میفته، چون:
🔺«نوشته در حین نوشتن شکل میگیره»
#ادامه_نویسی
.
@paknewis
هدایت شده از نویسنده شو ✍
فقط یک دستور پخت وجود دارد: شیفته آشپزی باشید؛ درباره نوشتن هم دقیقا همین است...
✍🏻 هنری جیمز
📚@nevisandeshoo
هدایت شده از صاحب قلم| ملکمحمدی
🔰اگر درسآموزان رابطهی میان آموختن و نوشتن را بفهمند و تمرین مداوم نوشتن را با تفکر انتقادی جدی بگیرند، آنگاه میتوانند محتواهای درسی را عمیقتر و جدیتر درک کنند و به تدریج تواناییشان را در انتقال اندیشههای مهم به دیگران بهبود بخشند.
📚بخشی از مقدمهی کتاب هنر پرمایه نوشتن.
________________
(محتوا نویسی، نویسندگی، آموزش نویسندگی، نوشتن، داستان کوتاه)
🆔️ https://eitaa.com/joinchat/212992014C0f62dfff6c
🔴🔴🔴این تبادل و تبلیغ نیست.
☘️☘️☘️ فقط قصد دارم گاهی وقتا کانالهای مربوط به نویسندگی رو که توی ایتا هست بهتون معرفی کنم.
به نظرتون چطوره ؟
موافقین؟
بگین بهم:
👇👇
@fateme_imani_62
.
هدایت شده از Unknown
زن بایک دست میله ی راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود ، زل زده بود به چشم های او ، مرد به سقف قطار خیره بود ، انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد
نور آفتاب بر بدنه ی پر زنگارِ سقفِ نقره فام طنین میانداخت ، زن نگاه مردی که در کنارش بود را دنبال کرد ، صدای حرکت سرد چرخ های واگن بر روی ریل آهنین سکوت میانشان را درهم میشکست
پس از دقایقی زن موهای طلایی رنگش را میان انگشتانش پیجید و گفت « آقای راجرز »
یکی از ابروهای مرد پاسخ داد
زن ادامه داد _«به چی فکر میکنید ؟»
_«فکرنمیکنم ، به موسیقی دلانگیزی که پخش میشود گوش میدهم »
_«کدام موسیقی ؟»
مرد چشمانش را بست و دستش را بر شیشه های قطار کشید «حتما لازم نیست موسیقی را شنید ، کافیست با عمق وجودت آنرا دریابی .. گوش بده ، به سوتی که ریل های سرد و نقره فام میزنند و به صدای رقصیدن ملایم آفتاب بر سقف واگن ، تمام جهان همواره در حرکت اند ، گوش بده امیلی ، گوش بده ...
توهم میتوانی صدای جهان را همواره در حالی که در گوشت نجوا میکند" من با تمام وجود تورا دوست دارم "بشنوی »
زن چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید «آری میشنوم ، میشنوم ، اوهم صدای قلبم را درحالی که میگویم من هم جهانم را دوست دارم میشنود »
☘️💚 سلام دوستان جان!
نوشتهی دوستمون رو خوندین ؟ 😍
من که از خوندنش خیلی لذت بردم 😌
منتظر متنها و نوشتههای شما هم هستم،
@fateme_imani_62
https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
.
.
🍄نوشتــههای بقیه دوستان رو هم میذارم که ببینین نوشتنش چقد آسون و لذتبخشه ✍️👌😌
.
هدایت شده از پاکنویس ( تمرین نویسندگی)
💟 چالش جدیدمون اینه 👆 #ادامه_نویسی 😃
این یکی هم خیلی راحته، من یک یا دوخط از یه متن براتون میذارم، شما ادامهش میدین✍✍
هرجوری که دلتون خواست ادامه بدین، لازم نیست حتماً داستان باشه، ممکنه یاد خاطرهای بیفتین، یا اصلا غیر داستانی بنویسین. فرقی نمیکنه؛
فقط بنویسین ببینین چی میشه، مطمئن باشین اتفاق خوبی میفته، چون:
🔺«نوشته در حین نوشتن شکل میگیره»
#ادامه_نویسی
.
@paknewis
هدایت شده از
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.
زل زده بود به چشم های او، مرد به سقف قطار خیره بود انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد.
با صدایی که میگفت به ایستگاه "گراند سنترال" رسیدیم به خودش امد و با عجله از جایش بلند شد و در میان انبوه جمعیت محو شد.
مرد عجیبی بود، از انجا که کلاه فرانسوی اصل بر سر داشت میتوانستم حدس بزنم که احتمالا اهل فرانسه بود!
از قطار که خارج شدم؛ دوباره با او برخورد کردم.
کتاب هایی که در دست داشت را یک به یک به درون کیف میگذاشت و به سمت سوپرمارکت حرکت میکرد.
به دنبالش حرکت کردم؛ البته نه برای تعقیب، راستش مقصدمان یکی بود!
وقتی رسیدیم با لحنی ارام و با لحجه فرانسوی گفت :
"یک بطری اب لطفا!"
به او نزدیکتر شدم و پرسیدم: اهل فرانسه هستید؟ اما جوابی نشنیدم، دوباره با صدای بلندتر حرفم را تکرار کردم
اینبار گفت: بله!
گویی تمایلی به صحبت نداشت و همین دلیل از او فردی مرموز میساخت..
هدایت شده از حنانه جمالو
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.زل زده بود به چشم های او.مرد به سقف قطار خیره بود.انگار به چیزی بسیار دور فکر میکرد.
زن انقدر در فکر و خیال غرق بود که متوجه مردش نمیشد،در گذشته و آینده اش سیر میکرد،به مردی که او را از بین برد و مرد بقل دستش که داشت از دستش میداد،نمیدانست چه شد که اینگونه در زندگی به مردها وابسته شد و مرد ها او بریدند.چشمان مردش او را بیشتر در نگرانی ها فرو میبرد و با خود می گفت:من کافی نیستم؟!
مرد در خیال خود می پرسید:چگونه اینچنین تکه تکه شدم؟چگونه علایقم را در سطل زباله انداختم و به ادامه دادن زندگی معمولی پرداختم؟اگر الان دنبال عشق و علاقه ی خود بودم،همسرم را دوست داشتم؟!