هدایت شده از Unknown
زن بایک دست میله ی راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود ، زل زده بود به چشم های او ، مرد به سقف قطار خیره بود ، انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد
نور آفتاب بر بدنه ی پر زنگارِ سقفِ نقره فام طنین میانداخت ، زن نگاه مردی که در کنارش بود را دنبال کرد ، صدای حرکت سرد چرخ های واگن بر روی ریل آهنین سکوت میانشان را درهم میشکست
پس از دقایقی زن موهای طلایی رنگش را میان انگشتانش پیجید و گفت « آقای راجرز »
یکی از ابروهای مرد پاسخ داد
زن ادامه داد _«به چی فکر میکنید ؟»
_«فکرنمیکنم ، به موسیقی دلانگیزی که پخش میشود گوش میدهم »
_«کدام موسیقی ؟»
مرد چشمانش را بست و دستش را بر شیشه های قطار کشید «حتما لازم نیست موسیقی را شنید ، کافیست با عمق وجودت آنرا دریابی .. گوش بده ، به سوتی که ریل های سرد و نقره فام میزنند و به صدای رقصیدن ملایم آفتاب بر سقف واگن ، تمام جهان همواره در حرکت اند ، گوش بده امیلی ، گوش بده ...
توهم میتوانی صدای جهان را همواره در حالی که در گوشت نجوا میکند" من با تمام وجود تورا دوست دارم "بشنوی »
زن چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید «آری میشنوم ، میشنوم ، اوهم صدای قلبم را درحالی که میگویم من هم جهانم را دوست دارم میشنود »
☘️💚 سلام دوستان جان!
نوشتهی دوستمون رو خوندین ؟ 😍
من که از خوندنش خیلی لذت بردم 😌
منتظر متنها و نوشتههای شما هم هستم،
@fateme_imani_62
https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
.
.
🍄نوشتــههای بقیه دوستان رو هم میذارم که ببینین نوشتنش چقد آسون و لذتبخشه ✍️👌😌
.
هدایت شده از پاکنویس ( تمرین نویسندگی)
💟 چالش جدیدمون اینه 👆 #ادامه_نویسی 😃
این یکی هم خیلی راحته، من یک یا دوخط از یه متن براتون میذارم، شما ادامهش میدین✍✍
هرجوری که دلتون خواست ادامه بدین، لازم نیست حتماً داستان باشه، ممکنه یاد خاطرهای بیفتین، یا اصلا غیر داستانی بنویسین. فرقی نمیکنه؛
فقط بنویسین ببینین چی میشه، مطمئن باشین اتفاق خوبی میفته، چون:
🔺«نوشته در حین نوشتن شکل میگیره»
#ادامه_نویسی
.
@paknewis
هدایت شده از
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.
زل زده بود به چشم های او، مرد به سقف قطار خیره بود انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد.
با صدایی که میگفت به ایستگاه "گراند سنترال" رسیدیم به خودش امد و با عجله از جایش بلند شد و در میان انبوه جمعیت محو شد.
مرد عجیبی بود، از انجا که کلاه فرانسوی اصل بر سر داشت میتوانستم حدس بزنم که احتمالا اهل فرانسه بود!
از قطار که خارج شدم؛ دوباره با او برخورد کردم.
کتاب هایی که در دست داشت را یک به یک به درون کیف میگذاشت و به سمت سوپرمارکت حرکت میکرد.
به دنبالش حرکت کردم؛ البته نه برای تعقیب، راستش مقصدمان یکی بود!
وقتی رسیدیم با لحنی ارام و با لحجه فرانسوی گفت :
"یک بطری اب لطفا!"
به او نزدیکتر شدم و پرسیدم: اهل فرانسه هستید؟ اما جوابی نشنیدم، دوباره با صدای بلندتر حرفم را تکرار کردم
اینبار گفت: بله!
گویی تمایلی به صحبت نداشت و همین دلیل از او فردی مرموز میساخت..
هدایت شده از حنانه جمالو
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.زل زده بود به چشم های او.مرد به سقف قطار خیره بود.انگار به چیزی بسیار دور فکر میکرد.
زن انقدر در فکر و خیال غرق بود که متوجه مردش نمیشد،در گذشته و آینده اش سیر میکرد،به مردی که او را از بین برد و مرد بقل دستش که داشت از دستش میداد،نمیدانست چه شد که اینگونه در زندگی به مردها وابسته شد و مرد ها او بریدند.چشمان مردش او را بیشتر در نگرانی ها فرو میبرد و با خود می گفت:من کافی نیستم؟!
مرد در خیال خود می پرسید:چگونه اینچنین تکه تکه شدم؟چگونه علایقم را در سطل زباله انداختم و به ادامه دادن زندگی معمولی پرداختم؟اگر الان دنبال عشق و علاقه ی خود بودم،همسرم را دوست داشتم؟!
هدایت شده از ~𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉~
زن بایک دست میله ی راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود ، زل زده بود به چشم های او ، مرد به سقف قطار خیره بود ، انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد.
مامور قطار روی شانه مرد کوبید:«قربان، رسیدیم ، اینجا ایستگاه آخره.»
مرد تکانی خورد و از او تشکر کرد.
بعد چمدانش را برداشت:«عزیزم، باید پیاده بشیم!»
زن حرکتی نکرد. شوهرش چمدان او را هم برداشت:« باید بریم...»
:«نه!»
:«چی؟»
:«نه، من پیاده نمیشم!»
:«عزیزم...» چمدان ها را روی زمین گذاشت و هر دو دست زن را گرفت و به او خیره شد:«چاره ایی نیست، من نمیتونم تو رو تنها بزارم.»
بالاخره زن میله را رها کرد ، شوهرش چمدانها را دوباره برداشت و پیاده شدند.
زن روی نیمکت نشست و شوهرش هم کنارش:«باید درکم کنی،این ماموریت طول میکشه ، من نمیتونم تو رو، تو خونه تنها بزارم...بهتره پیش پدرت و خانواده ات باشی...»
:«بهم قول میدی؟»
:«چه قولی؟»
:«اینکه سالم برگردی ؟»
همان موقع صدای سوت قطار، جواب مرد را در خودش فرو برد.
زن، چمدانش را برداشت و بلند شد ، کمی به شوهرش نگاه کرد و بعد رفت.
مرد هم سوار قطار شد.
داخل راهرو، سیگاری روشن کرد و به ایستگاهی خیره شد که کوچک و کوچک تر میشد.
هدایت شده از Moshfegh ✍🏻
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.زل زده بود به چشم های او.مرد به سقف قطار خیره بود.انگار به چیزی بسیار دور فکر میکرد.
دل کندن برای هر دو آن ها کار دشواری بود ، اما دلشان به هم گرم بود که پا در این راه بی مقصد گذاشتن .
جنگ همه را آواره کرده بود ، لحظه مرگ تنها رفیق و برادر مرد ، ثانیه ای از جلوی چشمان مرد کنار نمی رفت ، آنقدر آن لحظه تکرار شد که بالاخره غم آن قطره اشکی بر گونه مرد شد
.☘️
داستان دوستان رو خوندین 😍
من که از خوندن کاراتون واقعا لذت میبرم،
و همواره منتظرم. 😄
@fateme_imani_62
https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
567.9K
.
دربارهی این ۳ مساله :
🔺 کارگاه شعر و داستان
🔺وبینار رایگان
🔺تمرین ادامهنویسی
@paknewis
@fateme_imani_62
.