eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
609 دنبال‌کننده
293 عکس
35 ویدیو
6 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Unknown
زن بایک دست میله ی راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود ، زل زده بود به چشم های او ، مرد به سقف قطار خیره بود ، انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد نور آفتاب بر بدنه ی پر زنگارِ سقفِ نقره فام طنین می‌انداخت ، زن نگاه مردی که در کنارش بود را دنبال کرد ، صدای حرکت سرد چرخ های واگن بر روی ریل آهنین سکوت میانشان را درهم می‌شکست پس از دقایقی زن موهای طلایی رنگش را میان انگشتانش پیجید و گفت « آقای راجرز » یکی از ابروهای مرد پاسخ داد زن ادامه داد _«به چی فکر میکنید ؟» _«فکرنمیکنم ، به موسیقی دل‌انگیزی که پخش میشود گوش می‌دهم » _«کدام موسیقی ؟» مرد چشمانش را بست و دستش را بر شیشه های قطار کشید «حتما لازم نیست موسیقی را شنید ، کافیست با عمق وجودت آن‌را دریابی .. گوش بده ، به سوتی که ریل های سرد و نقره فام میزنند و به صدای رقصیدن ملایم آفتاب بر سقف واگن ، تمام جهان همواره در حرکت اند ، گوش بده امیلی ، گوش بده ... توهم میتوانی صدای جهان را همواره در حالی که در گوشت نجوا میکند" من با تمام وجود تورا دوست دارم "بشنوی » زن چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید «آری می‌شنوم ، می‌شنوم ، اوهم صدای قلبم را درحالی که میگویم من هم جهانم را دوست دارم میشنود »
☘️💚 سلام دوستان جان! نوشته‌ی دوستمون رو خوندین ؟ 😍 من که از خوندنش خیلی لذت بردم 😌 منتظر متن‌ها و نوشته‌های شما هم هستم، @fateme_imani_62 https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa .
. 🍄نوشتــه‌های بقیه دوستان رو هم میذارم که ببینین نوشتنش چقد آسون و لذت‌بخشه ✍️👌😌 .
💟 چالش جدیدمون اینه 👆 😃 این یکی هم خیلی راحته، من یک یا دوخط از یه متن براتون میذارم، شما ادامه‌ش میدین✍✍ هرجوری که دلتون خواست ادامه بدین، لازم نیست حتماً داستان باشه، ممکنه یاد خاطره‌ای بیفتین، یا اصلا غیر داستانی بنویسین. فرقی نمیکنه؛ فقط بنویسین ببینین چی میشه، مطمئن باشین اتفاق خوبی میفته، چون: 🔺«نوشته در حین نوشتن شکل میگیره» . @paknewis
هدایت شده از ‌ ‌ ‌ ‌ -ᗰᗷ🎀 ‌ ‌ ‌
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود. زل زده بود به چشم های او، مرد به سقف قطار خیره بود انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد. با صدایی که میگفت به ایستگاه "گراند سنترال" رسیدیم به خودش امد و با عجله از جایش بلند شد و در میان انبوه جمعیت محو شد. مرد عجیبی بود، از انجا که کلاه فرانسوی اصل بر سر داشت میتوانستم حدس بزنم که احتمالا اهل فرانسه بود! از قطار که خارج شدم؛ دوباره با او برخورد کردم. کتاب هایی که در دست داشت را یک به یک به درون کیف میگذاشت و به سمت سوپرمارکت حرکت میکرد. به دنبالش حرکت کردم؛ البته نه برای تعقیب، راستش مقصدمان یکی بود! وقتی رسیدیم با لحنی ارام و با لحجه فرانسوی گفت : "یک بطری اب لطفا!" به او نزدیکتر شدم و پرسیدم: اهل فرانسه هستید؟ اما جوابی نشنیدم، دوباره با صدای بلندتر حرفم را تکرار کردم اینبار گفت: بله! گویی تمایلی به صحبت نداشت و همین دلیل از او فردی مرموز میساخت..
هدایت شده از حنانه جمالو
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.زل زده بود به چشم های او.مرد به سقف قطار خیره بود.انگار به چیزی بسیار دور فکر می‌کرد. زن انقدر در فکر و خیال غرق بود که متوجه مردش نمیشد،در گذشته و آینده اش سیر میکرد،به مردی که او را از بین برد و مرد بقل دستش که داشت از دستش میداد،نمی‌دانست چه شد که اینگونه در زندگی به مردها وابسته شد و مرد ها او بریدند.چشمان مردش او را بیشتر در نگرانی ها فرو می‌برد و با خود می گفت:من کافی نیستم؟! مرد در خیال خود می پرسید:چگونه اینچنین تکه تکه شدم؟چگونه علایقم را در سطل زباله انداختم و به ادامه دادن زندگی معمولی پرداختم؟اگر الان دنبال عشق و علاقه ی خود بودم،همسرم را دوست داشتم؟!
هدایت شده از ~𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉~
زن بایک دست میله ی راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود ، زل زده بود به چشم های او ، مرد به سقف قطار خیره بود ، انگار به چیز بسیار دوری فکر میکرد. مامور قطار روی شانه مرد کوبید:«قربان، رسیدیم ، اینجا ایستگاه آخره.» مرد تکانی خورد و از او تشکر کرد. بعد چمدانش را برداشت:«عزیزم، باید پیاده بشیم!» زن حرکتی نکرد. شوهرش چمدان او را هم برداشت:« باید بریم...» :«نه!» :«چی؟» :«نه، من پیاده نمیشم!» :«عزیزم...» چمدان ها را روی زمین گذاشت و هر دو دست زن را گرفت و به او خیره شد:«چاره ایی نیست، من نمیتونم تو رو تنها بزارم.» بالاخره زن میله را رها کرد ، شوهرش چمدانها را دوباره برداشت و پیاده شدند. زن روی نیمکت نشست و شوهرش هم کنارش:«باید درکم کنی،این ماموریت طول می‌کشه ، من نمیتونم تو رو، تو خونه تنها بزارم...بهتره پیش پدرت و خانواده ات باشی...» :«بهم قول میدی؟» :«چه قولی؟» :«اینکه سالم برگردی ؟» همان موقع صدای سوت قطار، جواب مرد را در خودش فرو برد. زن، چمدانش را برداشت و بلند شد ، کمی به شوهرش نگاه کرد و بعد رفت. مرد هم سوار قطار شد. داخل راهرو، سیگاری روشن کرد و به ایستگاهی خیره شد که کوچک و کوچک تر میشد.
هدایت شده از Mobina Shafie
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.زل زده بود به چشم های او.مرد به سقف قطار خیره بود.انگار به چیزی بسیار دور فکر می‌کرد. دل کندن برای هر دو آن ها کار دشواری بود ، اما دلشان به هم گرم بود که پا در این راه بی مقصد گذاشتن . جنگ همه را آواره کرده بود ، لحظه مرگ تنها رفیق و برادر مرد ، ثانیه ای از جلوی چشمان مرد کنار نمی رفت ، آنقدر آن لحظه تکرار شد که بالاخره غم آن قطره اشکی بر گونه مرد شد
.☘️ داستان دوستان رو خوندین 😍 من که از خوندن کاراتون واقعا لذت می‌برم، و همواره منتظرم. 😄 @fateme_imani_62 https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
567.9K
. درباره‌ی این ۳ مساله : 🔺 کارگاه شعر و داستان 🔺وبینار رایگان 🔺تمرین ادامه‌نویسی @paknewis @fateme_imani_62 .
هدایت شده از خادم الحسین
"خیلی دور، خیلی نزدیک" زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود. زل زده بود به چشم های او. مرد به سقف قطار خیره بود. انگار به چیزی بسیار دور فکر می‌کرد. به روز آشنایی‌ و دیدارش با معشوقه‌ای که حال به عنوان همسرش از او یاد می‌شد. اولین نگاهی که به او داشت در ذهنش تکرار می‌شد و گویی تصویر را شخص دیگری می‌بیند. در این تصویر خود و همسرش را از زاویه‌ای دیگر می‌دید. سرش بالا آمد و نیم‌نگاهی به زن انداخت. آن‌قدر مجذوب او شد که دلش نمی‌آمد چشم بردارد. تنها همان نیم‌نگاه کافی بود تا به نگاهی طولانی بدل شود و زن را به کلافگی بکشاند. آخر مترو هم جای زل زدن به مردم بود؟ آری؛ این مترو و جایگاه، درست همان مکانی بود که یکدیگر را برای بار اول دیدند؛ اما حال خیلی نزدیک! با تکانی که مرد در دستش حس کرد از حال و هوای روز‌های گذشته خارج شد و نگاهش را به همسرش داد. زن با چهره‌ای درهم گفت: - یک ساعته دارم صدات می‌زنم و تکونت می‌دم ولی انگار نه انگار! یه ذره جنبه‌ی اجتماعی نداری. اولش که آسمونو دید می‌زدی، بعدشم زن مردمو. دیگه نمی‌دونم از دستت سرمو به کدوم طاق بکوبم، اَه. و از مترو که متوقف شده بود، خود را بیرون پرت کرد. مرد به این فکر کرد که حق دارد تا به هر کسی خیره شود، چون همسر زیبایش حال شبیه به دیگران شده بود، با عمل‌های زیبایی متعددی که انجام می‌داد. سرش را به نشانه‌ی‌تاسف تکان داد و خود را برای هزارمین بار آماده‌ی منت‌کشی کرد.
هدایت شده از 731
زن با یک دست میله راهرو و با دست دیگرش بازوی مرد را گرفته بود.زل زده بود به چشم های او.مرد به سقف قطار خیره بود.انگار به چیزی بسیار دور فکر می‌کرد. همانطور که بازوی مرد را نگه داشته بود قدمی برداشت و مرد را وادار به حرکت در آن راهروی تاریک کرد. مرد گیج و منگ بدون آنکه بر خودش تسلطی داشته باشد به دنبال زن کشیده میشد. نمیدانست آن زن کیست؟ تنها چیزی که میدانست این بود که آن زن به او جامی نوشیدنی تعارف کرده و او هم به رسم ادب آن را قبول کرد و نوشیده است. حال او به این حال آشفته دچار شده... حالت تهوع جانش را ستوه آورده بود و دید چشمانش تار شده بود. نمیدانست چه مدتی است که در آن راهرو راه میرود. پاهایش بر روی زمین کشیده میشدند و هرزگاهی تلنگری میخورد که اگر زن نبود پخش زمین میشد! بالاخره ایستادند. دری در روبه رویشان باز شد. به آرامی وارد فضای واگن شدند. در نگاه اول، واگن ساده و بدون هیچ چیز مشکوکی به نظر میرسید. تاری چشمانش کمی بهتر شده بود و حالا او میتوانست اطرافش را رصد کند. دستان زن هنوز بازوی او را محکم گرفته بودند و گویی نمیخواستند تا آخر دنیا رهایش کنند! به سختی هنجره هایی که به نظر خشک و سفت شده بودند را به حرکت انداخت و گفت: _با من چه مشکلی داری؟ زن سرش را به سوی او برگرداند و با پوزخندی بر روی لبانش پاسخ داد: +هیچی من فقط دلم خواست یکم باهات بازی کنم! با من بازی میکنی؟! پس از به پایان رساندن جمله اش چهره زن از این رو به آن رو شد. چهره آرامَش تبدیل به چهره حیوان درنده ای شد، که قصد شکار او را دارد. دست خودش نبود اما با کمی لکنت زبان باز کرد: _با... بازی؟! چه بازی ای؟ زن چهره ای متفکر به خود گرفت: +عام... بزار یکم فکر کنم. آها! همزمان با بشکنی که زد، ادامه داد: +بازی مرگ تو چطوره؟ قول میدم بهت آسون بگیرم... چندی بعد بیرون از آن واگن نسبتا کوچک در آن راهروی تاریک تنها صدای فریاد مردی به گوش میرسید که برای زنده ماندن خود التماس میکرد؛ چیزی که کسی نمیدانست دلیل آن بودـ. شاید برای نابود شیطانی کوچک و بی ارزش اما دردسرساز باید شیطانی قوی تر ظاهر شود!
..........📣📣 توجّه توجّه 📣📣 ........ ـــــــــــــــــ🍃 وبینار رایگان 🍃 ـــــــــــــــــــــ ☘️روز سه‌شنبه ۴۰۲/۴/۶ ساعت ۱۶ اولین وبینار رایگان آشنایی و پرسش و پاسخ، در اسکای‌روم برگزارخواهدشد. ☘ موضوع وبینار: _آشنایی با پاکنویس _توضیح درباره‌ی کارگاه‌های اعلام‌شده _پاسخگویی به پرسش‌های شما در زمینه‌ی ادبیات و نویسندگی ☘لطفاً اگر تمایل به شرکت در این وبینار دارید، به آیدی زیر پیام دهید. @fateme_imani_62 @paknewis .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام دوستان عزیز 🌹 اوقات شما خوش ☘️ ☘️امروز چندتا جمله برای ادامه نویسی انتخاب کردم که هم فضای تخیلی داره و هم میشه غیرداستانی نوشت. هرجوری دوست‌داشتین ادامه‌بدین 🙏 💚 با عرض معذرت از دوستانی که دیروز منتظر بودن 🙏 .
📌 یکی از جمله‌های زیر را به دلخواه ادامه‌دهید: ۱- روزی که به عنوان دانشجوی ممتاز موفق به دریافت بورس تحصیلی در رشته‌ی مورد علاقه‌ام شدم ... ۲- شبی که از پشت بام افتادم یک شب مهتابی بود ..‌. ۳- این یکی دیگر واقعا خجالت آور است ... ۴- فکرش را هم نمی‌کردم انقدر زود به تفاهم برسیم... @paknewis
224.5K
💟 درباره‌ی وبینار امروز @paknewis .
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
💟 درباره‌ی وبینار امروز @paknewis .
حالا وبینار رایگان شرکت نکنین، کی ضرر میکنه؟ من یا شما؟ 😁😁😁 @paknewis .
💟✍️ کتابی که امروز در وبینار ازش حرف زدیم. برای دوستانی که میخوان نویسندگی رو شروع کنن. 🌿 🍀 «همه چیز درباره نویسندگی خلاق» را از طاقچه دریافت کنید. https://taaghche.com/book/8408 . @paknewis
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
💟✍️ کتابی که امروز در وبینار ازش حرف زدیم. برای دوستانی که میخوان نویسندگی رو شروع کنن. 🌿 🍀 «همه چ
. ... اما اصلا چرا برای نویسنده‌شدن تلاش می‌کنید؟ 💢چرا مثل بسیاری از مردم، با خیال راحت فقط از کلمات کاربردی و معمولی که همه در یادداشت ها و اسناد تجاری، مکاتبات شخصی، اطلاعات گاهنامه‌ها و نامه‌های مدرسه‌شان به کار می‌برند بهره نمی‌برید؟
🍃 چون شما عاشق کلمات هستید. 🍃چون چیزی برای گفتن دارید و دوست دارید آن را در بهترین و جذابترین شکل ممکن بگویید. 🍃چون عاشق ارتباط و پیوند با تمام اقشار هستید. 🍃چون از رنگ، طعم، آهنگ و عطر زبان لذت می برید. 🍃چون نظریات، تجربیات و احساساتی دارید که لازم است با خوانندگانتان درمیان بگذارید. 🍃چون می‌خواهید کاوش کنید، بجویید و استدلال کنید تا چیزهایی را که در اطرافتان می‌گذرد درک کنید، و به دیگران در انجام دادن این کار یاری دهید. 🍃و بالاخره چون شما با نگاه خاصی به همه‌چیز نگاه می‌کنید. (از مقدمه کتاب «همه‌چیز درباره نویسندگی خلاق» ) @paknewis