#حکایت_شب
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید.
پرسید: چه می كنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: می فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
دیوانه گفت: می فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری...
میان این دو، فرق بسیار است...!!!
💫ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا
🔆 @paksaazi 🔆
.
#حکایت
عالِمی مشغول نوشتن با مداد بود ...
کودکی پرسید: چه می نویسی ؟
عالم لبخندی زد و گفت:
مهم تر از نوشته هایم ، مدادی است که با آن می نویسم...
پنج خصلت در این مداد هست که توصیه می کنم تو نیز در به دست آوردن آنها بکوشی .
1⃣ می توانی کارهای بزرگی انجام دهی ، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست ، دست خداست !
2⃣ گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود ولی نوک آن را تیز می کند ، پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد !
3⃣ مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی ، پس بدان تصحیح یک کار خطا ، اشتباه نیست !
4⃣ چوب مداد در نوشتن مهم نیست ، مهم مغز مداد است که درون چوب است پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید !
5⃣ مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد ، پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى رَدی از آن به جا مى ماند
پس در انتخاب اعمالت دقت کن !
#حکایت_شب
#شب_بخیر
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
@Paksaazi
#حکایت
🔰 حاتم طائی و مرد بخشنده
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! شبی در بیابان تاریکی گم شدم به چادر مردی رسیدم که داراییاش تنها
دو گوسفند بود.
یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم.
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
پرسیدند: آن وقت تو در قبال بخشش آن مرد چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری!!
حاتم سر را پایین انداخت و گفت: نه! چون او هر چه داشت و تمام دارایی اش را به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.🌷
#حکایت_شب
#شب_بخیر
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
@Paksaazi