eitaa logo
داستان های پندآموز
18 دنبال‌کننده
10 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شناخت
🔅 ✍ تار و تور و تیر خدا 👤حاج‌اسماعیل دولابی می‌گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدم‌ها را جذب می‌کند. مجذوب خودش می‌کند. 🔹تار خدا، قرآن است. نغمه‌های آسمانی است. خیلی‌ها را از طریق قرآن جذب خودش می‌کند. 🔸خیلی‌ها را با تور خودش جذب می‌کند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر.  🔹تیر خدا همان بارهای مشکلات است. غالب آدم‌ها را از این طریق مجذوب خودش می‌کند. اولیای خدا برای این مشکلات لحظه‌شماری می‌کردند. 🔸شیخ بهایی می‌گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی ای سرت گردم چرا دیرم زدی. 🔹اگر کسی به گرفتاری‌ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی‌ماند. این گرفتاری‌ها باید زمینه امید ما را فراهم کند. 🔸گرفتاری‌ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می‌رسد، ناراحت می‌شویم. این شیوه خداست. 🌺🍃 @Saeid_Ali
شغالی به شير گفت با من مبارزه کن شير نپذيرفت شغال گفت نزد شغالان خواهم گفت شير از من می‌هراسد... شير گفت سرزنش شغالان را خوشتر دارم از اينکه شيران مرا مسخره کنند که با شغالی مبارزه کردم... گاهی وقتها مشاجره با یک احمق، ما را هم احمق جلوه می دهد... 🗞 @Ancients
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید: مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد! "نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ ی مهــــربانم!" این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش 🗞 @Ancients
گویند شخصی ده خر داشت روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمرد، چون آن را که سواربود شماره نمی کرد حساب درست در نمی آمد. پیاده شد و شمار کرد. حساب درست و تمام بود. چندین بار در سواری و پیادگی شمارش را تکرار کرد. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد. علی اکبر دهخدا 🗞 @Ancients
هدایت شده از مانا حجاب 💎
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند !! آشوبهاي زندگي حكمت خداست... ازخداوند ، دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام !! دلتون آروم🌱 شبتون خوش❤️ @mana67
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد... «جوامع الحکایات سدید الدین محمد عوفی» 🗞 @Ancients
اشتباه فرشتگان عارفی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود. پس از اندك زمانی داد شيطان در میآيد و رو به فرشتگان میكند و میگويد: جاسوس میفرستيد به جهنم!؟ از روزی كه اين آدم به جهنم آمده مداوم در حال گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت میكند و ... حال سخن عارفی كه به جهنم رفته بود اين چنين است: چنان با درست کرداری زندگی كن كه حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند. هزار و یک حکایت اخلاقی 🗞 @Ancients
عقل کمتر ، زور بیشتر! پادشاهی به شکار می رفت. در همین بین دیوانه ای را دید که کودکان اطرافش را گرفته اند و با او تفریح می کنند. آن دیوانه هم یکی را سنگ می زند ، دیگری را ناسزا می گوید. پادشاه فرستاد آن دیوانه را آوردند. او را با خود همراه نموده و مسافتی را طی نمود. در همان اثناء سوالاتی از او می نمود. دیوانه هم به تمام آن سوالات پاسخ های عاقلانه می داد. شاه که از این قضیه بسیار تعجب کرده بود از او پرسید: " این چه جهت دارد که با من مثل سایر مردم رفتار نمی کنی؟ " دیوانه گفت: "قربان! جهتش این است که شما عقلت از من کمتر است و زورت از من زیادتر . می ترسم یک موقع غضبناک شوی و آنگاه فرمان کشتن من را بدهی. از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم" کشکول طبسی 🗞 @Ancients
‍ فلسفه نام عالی قاپو هنگامیکه شاه عباس کبیر درب نقره را برای بارگاه حضرت امیرالمومنین علیه السلام به نجف برد و نصب کرد، دری را که پیش از آن در آنجا نصب شده بود برای تبرک به اصفهان آورد و در عالی قاپو نصب کرد. از این جهت آنرا علی قاپو و یا قاپی نامیده اند که این در منسوب به بارگاه امام علی (ع) است. از این رو مورد احترام شاه و مردم بوده و حتی تا چند سال پیش، مردم در اطراف آنجا آش‏ ها می ‏پختند و نذوراتی می کردند و رشته هایی به عنوان دخیل می ‏بستند. 🗞 @Ancients
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد... خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد. خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان‌!!! 🗞 @Ancients
گنج تواضع! یکی از پادشاهان فاضل فرزندش را چنین پند میداد: اگر میخواهی تا همه خلایق را با دادن مال دوست خود گردانی خزانه مملکت خالی میگردد و این مقصود حاصل نشود. لیکن فروتنی کن و روی خوش نشان ده که همه ی خلایق دوست شما گردند بدون اینکه از خزانه اموال شما چیزی کم شود. گنج خواسته را پایان است اما گنج تواضع را پایانی نیست. چنانکه از تواضع دوستی به دست آید و از تکبر هزار چندان دشمنی... برگرفته از لطائف الامثال 🗞 @Ancients
حکایت! جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد. یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد. روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟ 🗞 @Ancients
حکایتی در باب نیازردن سگ 🐶 روزی یکی صوفی از مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر در گذر با سگی روبرو شد و عصایش بر سگ زد و دست سگ را شکست. سگ که از کار صوفی غمگین و زار شُد شکایت نزد ابوسعید بُرد و از ان صوفی گِلِه کرد... شیخ صوفی را بازخواست و به او گفت: ای مرد بی وفا، آیا انسان با یک حیوان زبان بسته اینگونه رفتار میکند؟ صوفی پاسخ داد که سگ خود را به جامه من مالید و جامه ام نجس شد، از همین رو او را زدم، وگرنه که زدن من از روی بازی و سرگرمی نبود... اما سگ آرام نگرفت و پاسخ قانعش نکرد. پس ابوسعید که نا آرامی سگ را دید به او گفت: بگو چه مجازاتی برایش می خواهی تا من همینک او را مجازات کنم که تو خشنود گردی، و خشمت را به روز قیامت مگذاری... سگ پاسخ داد: من چون دیدم که او صوفی است و لباس مردان خدا را بر تن دارد، نزدش آمدم و به خود ترسی راه ندادم. مجازات او باید این باشد که جامه مردان خدا را از تن او به در آوری تا دیگران نیز مانند من فریب لباسش را نخورند و از شر او در امان باشند! و بدان که با این کار خلقی را تا قیامت از دست او اسوده کرده ای... یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه عصا را بر سگی زد در سر راه چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد سگ آمد در خروش و در تگ افتاد به پیش بوسعید آمد خروشان بخاک افتاد دل از کینه جوشان.... الهی نامه عطار نیشابوری 🗞 @Ancients
توماس، پسر خیلی چاقی بود، تا حدی که در کلاس، دسته‌های نیمکتِ او را بریده بودند تا راحت بنشیند. او باهوش و مبتکر امّا زود باور بود . روزی استاد (که یک کشیش بود) داخل کلاس گفت : همین الان در بیرونِ کلاس خری در حال پرواز است. توماس با عجله بیرون رفت تا “خرِ درحالِ پرواز” را ببیند. وقتی برگشت همه به او خندیدند. اما توماس مطلبی گفت که تا اعماق هر تفکری نفوذ می‌کند، او گفت : اینکه خری پرواز کند برای من قابل باورتر است از اینکه کشیشی دروغ بگوید. کلاس در سکوتی معنادار فرو رفت. دروغ‌گوییِ متولیانِ رسمیِ هر دینی، بزرگترین لطمات را به همان دین واردمی‌کند. ژان ژاك روسو (نويسنده و متفكر سوئيسى) خطاب به روحانیون مسیحی می گوید: دست از اثبات حقانیت مسیحیت بردارید، چون مسیحیت واقعاً برحق است، بیایید اثبات کنید که خودتان مسیحی هستید، این چیزیست که نیاز به اثبات دارد... به همین سیاق، باید خطاب به تمام مذهبیون دنیا گفت دست از اثبات وجود خداوند بردارید، وجود او نیازی به اثبات ندارد. شما با رفتار نیکتان، اثبات کنید که به وجود خداوند اعتقاد دارید!
خاطره ای به شدت شنیدنی و تکان دهنده از غزل بانوی ایرانی، زنده یاد سیمین بهبهانی، از مادرش که محال است کسی آن را بشنود و لذت نبرد! در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچکس را بیشتر از او دوست نداشته باشم! مادرم من را بوسید و گفت نمی توانی عزیزم! گفتم می توانم! تو را از پدر و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم! اما مادرم گفت یکی می آید که او را بیشتر از من دوست خواهی داشت! تا انتها گوش کنید و تقدیم به مادرانتان کنید!🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺💙