eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
- پسرم بیداری؟ چشم باز کردم. بازم نرسیدم...بازم نشد... - بله بی‌بی جانم. سلام... - سلام پسرم. دیدم چراغ سبز کوچیکه روشنه گفتم حتما بیدار شدی. - بله بیدارم! بی‌بی لبخند زد و از اتاق بیرون رفت. منم به بیچارگی خودم خندیدم. که هربار وقتی میرسم به حرم ارباب نمیشه... آشفته و پریشون تو خونه قدم می‌زدم و به در و دیوار نگاه می‌کردم. منتظر بودم. ولی منتظر چی؟ نمیدونستم. یعنی یک ماه قراره بی‌کار و بی‌عار تو خونه بچرخم و سوهان روح خودم و این در و دیوار باشم؟ وقتی هنوز نرفته بودم چیکار میکردم؟ یا معراج شهدا بودم یا پی کار رفتنم، یا درس میخوندم! خب الان که دانشگاه نمیرم. حتما بچه ها معراج شهدان. مثل کسی که از قفس آزاد شده دویدم تو آشپزخونه. ای بابا! بی‌بی طبق معمول داره آشپزخونه رو تمیز میکنه. آخه مگه چقدر کثیف میشه؟ - بی‌بی جان! من دارم میرم معراج شهدا. کاری باری خریدی چیزی؟! - نه مادر خدا به همرات. - فعلا خدافظ بی‌بی گل‌نساء. - خداحافظت پسرم. لباس هامو عوض کردم و کتونی هامم پام کردم. خب موتور که نیست ماشینم که ندارم یعنی باید پیاده برم؟! اهه. همیشه بچه ها بودن میومدن دنبالم.!. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد. هوای خنک بهاری! عاشق بهار بودم. سبزی برگ های تازه‌ی درختای کوچه طراوت و سرزندگی رو به محل برگردونده بود. صدای پرنده ها، آسمون آبی و آبر های پنبه ای، همشون یه جور خاصی وهم‌انگیز و رویایی بودن. شاید بعد اون همه خاک و خون این بهترین استراحت برا مغز خسته‌م بود. چشمایی که جز خاک و بیابون و سنگر چیزی ندیده بودن تشنه این هوای خوب و دل‌چسب بودن. شروع کردم به قدم زدن. تنها قدم زدن با وقتایی که با علی یا طاها بودم خیلی فرق داشت. زمان دیرتر میگذشت و بیشتر حواسم به اطراف بود. طول کوچه رو گذشتم و یاس هایی رو که سر از دیوار خونه ها بالا کشیده بودن بوییدم. عطری که عمو صالح همیشه میزنه. وای خدا چقدر دلم براش تنگ شده! ولی...من که روم نمیشه برم!!! اگر بی‌بی با سهاخانم حرف زده باشه و اونم با حاج صالح حرف زده باشه، اونوقت حاج صالح با خودش نمیگه این پسر چه پرروعه که مثل ندیدپدیدا پاشده اومده دم در خونه‌مون؟ چرا باید همچین فکری کنه؟ خب...اصلا ولش کن. خجالت میکشم... وارد خیابون شدم. یه روز بهاری خلوت. عمو خلیل کفاش تو پیاده رو نشسته بود و بند و بساطش جلوش پهن. چین و چروک های صورت فرسوده‌ش همیشه میخندیدن. نزدیکش شدم و سلام دادم. - سلام پسرم. کی برگشتی؟ - عه! از کجا؟ صداشو پایین آورد. - از سوریه دیگه! - شما از کجا میدونین؟ - از رفقات شنیدم پهلوون. خدا قوت! خندیدم. - از دست این رفقای ما که نخود تو دهنشون خیس نمیخوره. - هعی امان از روزگار...کاش منم قوت جوونیمو داشتم و با شما میومدم. - عمو خلیل شما زمان جنگ وظیفه‌تونو انجام دادین. الان نوبت ماست که راه شمارو ادامه بدیم. - سرباز امام زمان باشی پسرم... - ان ‌شاء الله... خداحافظی کردم و راهمو ادامه دادم. مغازه شیرینی فروشی، رستوران، خرازی، لوازم التحریری، کافی نت، سوپرمارکت، تاسیساتی، همه‌ آشنا بودن. دلم برا تک تکشون تنگ شده بود. کف خیابون تمیز بود و خورشید ملایم می‌تابید. چشم تو خیابون گردوندم. گوشه پیاده‌رو دختربچه‌ی گل‌فروشی وایساده بود و شیرینی های تو ویترین رو نگاه می‌کرد. هنوز بهش نرسیده بودم که آه عمیق و دردناکی کشید و لب هاشو غنچه کرد. ناامید شیرینی هارو از نظر گذروند و یک قدم عقب رفت. نزدیک تر شدم. - سلام عموجون! صورتشو با وحشت به طرفم برگردوند و با چشمای درشت قهوه‌ای سوخته‌ش بهم خیره شد. چند قدم عقب تر رفت و گل‌هاشو تو بغلش محکم گرفت. لب ورچید و اخم آمیخته به ترسی به پیشونیش داد. - نترس کاری باهات ندارم. دستمو ببین! زخمی شدم. بهم میاد مأمور باشم؟ یکم آروم گرفت ولی عکس العمل خاصی نشون نداد که حاکی از کم شدن ترسش باشه. سر تا پاش رو کاویدم. لباس هاش کهنه بودن. یه پیرهن کهنه و چرک‌مرده قهوه‌ای تنش بود و یه بلیز خاکستری دکمه دار هم از روی میرهنش پوشیده بود و جلوش رو باز گذاشته بود. جوراب شلواری و یه جفت آل‌استار کهنه هم پاش بود. موهای آشفته‌ی خرمایی رنگش رو بافته بود و پشتش انداخته بود. چه موهای بلند و قشنگی داشت! حیف دختر به این قشنگی که باید گل‌فروشی کنه سر چهارراه... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- شیرینی میخوای؟ لب به دندون گرفت و زیر چشمی به ویترین شیرینی ها نگاه کرد. لبخند زدم. - از کدوما دوست داری؟ متعجب سرش رو بالا گرفت و با چشمایی که درشت تر شده بودن و برق می‌زدن صورتم رو زیر نظر گرفت. - بگو دیگه! آب دهنش رو با ترس قورت داد و بعد لبخند ریزی رو لباش نشست. اخم هاش باز شدن و با امنیت بیشتری گل هاشو بغل گرفت. چند بار خیره به چشمام پلک زد. - نـ...نـ...نون خامه ای! خندیدم. - واقعا؟ چه خوب! منم نون خامه ای خیلی دوست دارم. لبخندش پر رنگ تر شد و چهره‌ی بانمکش گشاده تر. - بیا بریم تو! دوباره چند بار پلک زد و جلوتر از من پرید تو شیرینی فروشی. پشت سرش آروم راه افتادم. دیدن لبخند رو لباش حالم رو اونقدر خوب کرد که یادم رفت کجا داشتم می‌رفتم. چند تا شیرینی خریدم و دادم دستش. یکیشم برای خودم برداشتم. - همش...مال منه؟ - آره دیگه! همین یدونه برا من بسه. بقیش مال توئه. - واقعا؟ - چقدر میپرسی؟! آره همش مال توئه. ببینم؛ چند سالته؟ با چشمایی که خوشحالی ازشون فوران میکرد نگاهش رو به سمت شیرینی های تو دستش کشید. - شیش سالمه... زبون به لب کشید و آب دهنش رو با ولع قورت داد. - ممنون...عمو... - خواهش میکنم خانم کوچولو! اسم شما چیه؟ تو یه حرکت ناگهانی سرشو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد. لبخندش محو شد. با نگاه پرتلاطم و مُشَوِّشی سرشو دوباره پایین انداخت. با من و من گفت: - میخوای چیکار؟ - خب...میخوام بدونم اسم این دختر خانم مهربون چیه؟ - مأمور نیستی؟ - مطمئن باش! یه آدم که دستش زخمیه نمیتونه یه دختر کوچولوی مهربون رو اذیت کنه. من مأمور نیستم! - ر...ر...ریحانه...اسمم ریحانه‌ست. - واقعا؟ دوباره لبخند زد: آره! - اسمت خییییییلی قشنگه ریحانه خانم! با گونه های سرخ شده و خجالت نگاه ازم دزدید و خندید. - ممنون... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🗃 درهم سرا 🗃
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸اگر بازیکنان «سرود ملی» را نخواندند چه کنیم؟ 🔹خطاب به مدافعان نظام به توصیه آقای خامنه ای عمل کنید! ❌ تو تله دشمن نیفتیم ❌
هدایت شده از 🗃 درهم سرا 🗃
اینکه توقع کنیم هیچ اتفاق ناخوشایندی امروز بین بازیکنان، نیمکت تیم، تماشاگران و ... نیفته، شاید یه خورده دقیق نباشه اما خواهشاً بعد از بازی دو تا نقطه کوچک پیدا نکنید و برید براش داستان درست کنید. دم‌تون گرم ✋🌹
فنجانی چای با خدا ....
- شیرینی میخوای؟ لب به دندون گرفت و زیر چشمی به ویترین شیرینی ها نگاه کرد. لبخند زدم. - از کدوما دو
- ببینم ریحانه خانم! گل هاتو چند میفروشی؟ مردمک هاش درخشیدن انگار صاعقه ای توشون ایجاد شده باشه. لبخندم رو پر رنگ تر کردم و تو چشماش عمیق تر شدم. - گلام؟ شاخه ای پنج تومن میدم. قرمزا ولی شیش تومنه! - فرق قرمزا با سفیدا و زردا چیه؟ - آخه... حزن تو چهره‌ش نشست و به گل‌های سرخ رنگش نگاه کرد. لب ورچید و با اندوهی که تو صداش پیدا بود گفت: - آخه پول قرمزا رو میبرم برا داداشم. قرمزا رو دوست داره!  قایمکی میارمشون اونقدر که سرشون گریه میکنه. واسه همین پول قرمزا رو میبرم برا اون که از دلش دربیارم. با اون پولا براش لواشک میخرم! آخه خیلی دوست داره... - آخی...داداشت چند سالشه؟ - اون سه سالشه! - واقعا؟ الان کجاست؟ چند ثانیه مکث کرد و به چشمام خیره شد. غم از چشماش میبارید. بغض کرد و پرده‌ی اشک چشمای تیره رنگش رو جلا داد. - خب... - اگر دوست نداری بگی اشکالی نداره ها! ناراحت نباش! از شیرینی‌ها برا داداشتم ببر. اسم داداش کوچولوت چیه؟ - اسمش فرهاده... - اوم...باشه...من همه گلاتو ازت میخرم. غم از تو صورتش پرید و خوشحالی جاشو گرفت. خندید و با تعجب گفت: - هممممممه‌شو؟ همه گلامو میخری؟ - بله هممممممه‌شو میخرم! - وای! وای! وای خداجونم ممنون! وای ممنون ممنون ممنون عمو! دست رو سرش کشیدم. از تو جیبم یه تراول بیرون کشیدم و گذاشتم تو جیب پیرهنش. به دستم و تراول تو جیبش نگاه کرد. گل‌هاشو گرفت سمتم. - بیا! دستمو جلو بردم گل‌هارو بهش برگردوندم. چشمکی زدم و دستشو گرفتم. - این گل هارو واسه چند نفر خریدم. ولی میخوام خودت بهشون بدی! دوباره تعجب تو صورتش نشست و لب هاشو جمع کرد. - خودم؟ کیا؟ کجا؟ من...نمیتونم بیام! - چرا نمیتونی؟ - خب...اجازه ندارم خیلی دور بشم. - دور نیست! این خیابونو میبینی؟ آخر این خیابونه. نگاهشو از صورتم یه انتهای خیابونی که خیلی ازش باقی نمونده بود کشید. چند ثانیه به اون تَه خیره شد و دوباره سرشو برگردوند به طرفم. - خونه‌تون؟ - نه نه! خونه‌مون که نه...حالا میای یا نه؟ - اممم...نمیدونم... دستشو گرفتم و با انگشت دوباره آخر خیابون رو نشون دادم. گفتم: دور نیست! ببین؟! زود میایم. بلاتکلیف سر تکون داد و همراهم راه افتاد. کنار هم قدم زدیم و مغازه هارو دونه دونه گذشتیم. دست سرد و کوچولوش توی دستم بود و لای انگشت هام پنهان شده بود. این دست های کوچیک نباید اینقدر سرد و خشک باشن. خیابون با پایان رسید. تو کوچه معراج شهدا پیچیدیم. چند ثانیه مکث کرد. ایستاد و به تابلوی اسم معراج شهدا خیره شد. نه لبخند به لب داشت و نه بغض توی گلو! - اینجا کجاست؟ - اینجا؟ معراج شهداست... - شهدا؟ - اره...بیا بریم تو. یه نگاه دو دل و طولانی به صورتم انداخت و بعد به در بزرگ معراج که باز بود خیره شد. - میترسی؟ دوباره سرشو به طرفم برگردوند. اضطراب تو چشماش بود. حق داشت طفلی... - نترس. من پیشتم... با قدم های سست و لرزون همراهم اومد تو. بچه ها یه گوشه نزدیک درِ وصال معراج وایساده بودن. با دیدن من نشاط جدیدی به جمعشون ملحق شد ولی با دیدن ریحانه تعجب کردن نگاه پرسشگری بهم انداختن. خندیدم و جلو رفتم. - سلام سلام سلام. معرفی میکنم ریحانه خانمِ گل! طاها لبخند تو صورتش ریخت و چند قدم اومد سمتمون. - به‌به! حالا این خانم گل کی باشن؟ ریحانه از خجالت سرشو انداخت پایین و نگاه بین سنگ‌ریزه ها چرخوند. - ریحانه خانم دوست جدید منه! مگه نه؟ ریحانه سرشو بالا گرفت و به صورتم نگاه کرد. تعجب و نیمچه لبخندی که رو لب داشت قیافه بانمکش رو دل‌نشین تر کرده بود. - اووو! پس کی اینطور؟! این گل های خوشگل مال کی هستن؟ - مال چند نفر! دست ریحانه رو محکم تر گرفتم و به طرف مزارشهدا حرکت کردم. اونم با قدم های ریز و سریع دنبالم اومد. همونطور که پشتم به بچه ها بود گفتم: - برادر سجادی جان کلید مزار رو میدی بی زحمت؟ امیرعلی هم پشت سرم بی‌صدا اومد و بهم رسید. گفت: - میخوای چیکار؟ - دیگه دیگه! صداشو آورد پایین و دم گوشم گفت: - چه مهربون شدی تو! خیر باشه آااااقاااا!!! صدامو آوردم پایین و زمزمه‌وار گفتم: - من همیشه مهربونم! - نه بابا! - بده آبروداری میکنم؟ حالا پیش مهمون ضایع نکنی منو! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
امیرعلی آروم خندید و با گام های آهسته به در مزارشهدا رسیدیم. توقف کردم و چند لحظه ای به ضریح که داخل دیوار های شیشه ای محوطه می‌درخشید خیره شدم. لبخند اشک آلودی که دلتنگی ازش میبارید چهره‌مو پُر کرد. - السلام علیکم یا انصار دین الله!... نفس عمیقی کشیدم و دست ریحانه رو فشردم. صورتشو از ضریح گرفت و رو به من کرد. پرده ی تعجب از چشماش کنار نمی‌رفت. لبخندی تحویلش دادم و داخل شدیم. به امیرعلی اشاره کردم و در ضریح رو باز کرد. باادب و حیا سلام دادم و سر به زیر داخل ضریح شدم. ریحانه ولی دنبالم نیومد. - بیا تو ریحانه خانم! - منم بیام تو؟ - آره دیگه. با تردید و خجالت، خیلی آروم پاشو بالا اورد و سرشو خم کرد. از در کوچک و طلایی رنگ ضریح داخل شد و عطر هوا  رو با نفس عمیقی به ریه هاش کشید. لبخند ملیح و کم رنگی لب های کوچولوش رو آذین بست. - اینا کی هستن عمو؟ - اینا؟ بهشون میگن شهید! - شهید؟ یعنی چی؟ - شهیدا کسایی هستن که خیلی سال پیش وقتی دشمن به کشورمون حمله کرد، رفتن و جنگیدن تا ما توی امنیت زندگی کنیم! و کشته شدن...به اونا میگن شهید! سر تکون داد و با چشمای حزن‌آلودی شهدای گمنام و مزارشون رو از نظر گذروند. - عمو...میخوای من این گل هارو بدم به این شهیدا؟ لبخندم رو غلیظ تر کردم و به چشماش نگاه کردم. قبل از اینکه حرفی بزنم جلو اومد و گل هارو دونه دونه روی مزار شهدا گذاشت. روی مزار هرکدومشون یه گل زرد و یه گل سفید گذاشت. با تعجب به قرمز ها که تو دستش مونده بودن نگاه کردم. به نگاه متعجبم پی برد. - به دلم افتاده قرمزا مال یکی دیگه‌ست! بازم شهید، هست؟ چشمام درخشیدن و لبخند دوباره به لب هام برگشت. با اشتیاق گفتم: - آره یه شهید دیگه هم هست؛ یه شهید ویژه! چند بار پلک زد و پر انرژی گفت: - میدونستم عمو! - عجب حس شیشم قوی‌ای داریا! بزن بریم ریحانه. چند لحظه ایستاد و هوای ضریح رو بو کشید. دونه دونه به مزار شهدا نگاه کرد. نفس کوتاهی بیرون داد و پشت سرم اومد. امیرعلی در ضریح رو بست و دویدیم سمت وصال معراج و سیدجواد. مطمئن بوده سیدجواد گل های قرمز رو پسندیده که ریحانه اونارو نگه داشته براش. بدون شک سیدجواد به دل ریحانه انداخته بود که گل های قرمز رو ببره برای اون. از بی‌بی قبلا شنیده بودم که سیدجواد عاشق رز قرمزه! عجب سلیقه نابی داری عمو سیدجواد... به دم در رسیدیم. هردو نفس نفس میزدیم. یه نگاه به هم کردیم و خندیدیم. یه نفس عمیق کشیدیم و رفتیم تو.  ریحانه با ادب و حجب و حیا دم در ایستاد و دستشو روی سینه‌ش گذاشت. سلام داد و با قدم های آهسته نزدیک مزار سیدجواد شد. بی‌صدا کنار سیدجواد نشست و گل های سرخ رنگ رو روی مزار سفید رنگ سیدجواد گذاشت. و بعد همونجا دو زانو نشست. دست هایشو روی پاهاش گذاشت. سرشو پایین انداخت و شروع کرد چیزهایی رو زمزمه کردن. کنارش نشستم. - ببینم ریحانه! از این به بعد به اینجا سر میزنی؟ - اینجا رو خیلی دوست دارم...اگر وقت کردم حتما میام! - اگر وقت کردی؟! باشه. - باید تا شب همه گل هامو میفروختم. ولی شما امروز صبح همه‌شو خریدی عمو!! حالا تا شب بیکارم... - ناراحتی؟ - نه...ولی... - ولی چی؟ - هیچی... نفسمو بیرون دادم و شروع کردم به زیر لب زیارت عاشورا خوندن. - چی داری میگی عمو؟ - زیارت عاشورا میخونم... - میشه لطفا بلند بخونی منم بخونم؟ - چشم... صدامو یکم بالاتر بردم تا ریحانه هم بشنوه. و شروع کرد باهام زمزمه کردن. زیارت عاشورا که تموم شد جستی زد و از جاش بلند شد. - باید برم خونه. میخوام شیرینی هارو ببرم برا فرهاد! میخوام براش یه عالمه لواشک بخرم! خندیدم و دست کوچولوش رو نوازش کردم. - میخوای برسونمت؟ - نه نه! گونه هاش سرخ شدن و سرشو انداخت پایین. سرخی خجالت‌زدگی بود! با خودم فکر کردم شاید خونه زندگی درست و درمونی ندارن و خجالت میکشه...طفلک ریحانه! - چشم. پس بزار تا سر کوچه باهات بیام! - نه. دوست دارم خودم برم. شما اینجا بمون. خدافظ عمو...ممنونم... دستشو از توی دستم بیرون کشید و سمت در دوید. بعد هم به سرعت از در معراج شهدا بیرون رفت و ناپدید شد. تو فکر ریحانه و گل های سرخ و دستای کوچیکش بودم که دستی روی شونه‌م فکر و خیال هامو بهم زد. - سِلام آسید! سجاد بود! - سلام داش سجاد. خوبی؟ - چاکرۡ شوما. میگُم سبحان جان! - هاع؟ - یکی اِ بِچه ها رِفته بالا پشت بومِشو! موخواد خودِشِ بندازه پایین! برق از سرم پرید! - چیییی؟ چی داری میگی سجاد؟ - موخواد خودکشی کنه داش سبحان! به حِرفِ هیچکِسُم گوش نمیده که نمیده! - پاشو پاشو بریم ببینم کی میخواد از این غلطا بکنه! - مرتضی... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی ‌شیرین‌ست مثل‌ شیرینی ‌یک ‌روز قشنگ زندگی ‌زیبا‌ست مثل‌ زیبایی ‌یک ‌غنچه‌ٔ باز زندگی‌ تک‌تک ‌این‌ ثانیه هاست زندگی‌ چرخش ‌این‌ عقربه‌هاست سلام صبح بخیر امروزتون پر از شادی و‌مهر❤
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت124 امیرعلی آروم خندید و با گام های آهسته به در مزارشهدا رسیدیم. توقف کردم و چند لح
مغزم هنگ کرد! - چی؟ کی؟ - مرتضی!... چندبار پلک زدم بلکه خواب باشه. انگار دنیا و فرش و سقفش رو سرم خراب شده باشن. این حرف یعنی چی؟ مرتضی و... نتونستم حتی توی فکرم اون کلمه رو به زبون بیارم. همه‌ی داده های توی مغزم شروع کردن به پیچیدن و چرخیدن! آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو مغزم اکو شد. چه دلیلی وجود داره؟ دیگه صبر نکردم و دست سجاد رو کشیدم و بلند شدم. درد دستم دوباره قیافه‌مو مچاله کرد. ولی برام مهم نبود. الان مهم این بود که مرتضی چرا میخواد این کار رو بکنه و باید جلوش گرفته بشه. دندون به لب گذاشتم و فشار دادم. لعنتی آروم باش! الان چه وقت اذیت کردنه؟! بازم به دردش اهمیت ندادم و دویدم. دنیا دور سرم میچرخید. اطرافم تار و مبهم بود؛ چیزی که واضح بود راهم بود که خونه مرتضی‌اینا بود. دردش نَفَسَمو بریده بود ولی وقت وایسادن و اهمیت دادن به یه درد بی‌مورد و مزاحم نبود. سجاد پشت سرم داد زد: - داش سبحان واستا جونِ مو واستا. جونِ سِجاد واستا! بریده بریده گفتم: - بدو سجاد بدو حرف نزن وقت تنگه... اسم کوچه از چند متری به چشمم خورد و انرژیمو برا رسیدن به مرتضی بیشتر کرد. سرعت گرفتم هرچند نایی تو پاهام و نفسی برام نمونده بود. دِ سبحان تو خیر سرت رزمی‌کاری سرباز مملکتی خجالت بکش! تو کوچه پیچیدم. سومین خونه که در آبی قهوه‌ای رنگ داشت و یه آپارتمان چهار طبقه ولی مرتفع بود خونه مرتضی‌اینا بود. بچه ها جمع شده بود پایین ساختمون و مرتضی لب پشت بوم وایساده بود. صدای فریاد بچه ها کوچه و برداشته بود و بقیه اهالی کوچه هم پراکنده و با ترس و تاسف داشتن تماشا میکردن. - مرتضی بس کن بیا پایین... - بیا پایین دیوونه... - چیکار داری میکنی پسر... - بیا پایین مرتضی... - دیوونه چیکار میخوای بکنی بیا پایین... نفسمو با شدت بیرون دادم و بچه هارو کنار زدم. در آپارتمان باز بود. جای توقف نبود. بی وقفه دویدم سمت پله ها. آسانسور طبقه آخر بود. ول کن بابا حوصله داری! سمت پله ها خیز برداشتم. چرا تموم نمیشن؟ درد دستم دوباره قیافه‌مو درهم کشید. دوباره لب گزیدم و فریاد درد رو قورت دادم. به آخر پله ها که رسیدم دیگه نفس نداشتم. ولی جون مرتضی، جون رفیقم، از نفس‌هام برام مهم‌تر بود. مرتضی رو به آسمون کرده بود و پاهاش لب پرتگاه پشت‌بوم میخ شده بودن. به علی و طاها که بی‌قرار فریاد میکشیدن پشت‌ کرده بود و ساکت فقط به آسمون نگاه می‌کرد. - مرتضی جون من بیا اینور! توروخدا بیا اینور بزا باهم حرف بزنیم آخه... - مرتضی به امام حسین بیا اینور خطرناکه... جلو رفتم. ولی ندویدم‌. آروم...چیزی که داشتم می‌دیدم باورم نمی‌شد! این مرتضی بود که لب پرتگاه وایساده بود و داشت زندگی دنیا و آخرتش رو به باد میداد؟! دندون بهم‌ ساییدم. آروم باش سبحان آروم باش. آخه اگه این زخم لعنتی بزاره... - مرتضی...مرتضی گوش کن...منم‌ سبحان...بیا اینطرف مرتضی...دیوونگی نکن پسر... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸