eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
دل تو دلم نبود. مثل بچه ای که چند ثانیه دیگه به آرزوش میرسه و از شوق یه جا آروم و قرار نداره. مرصاد ولی مثل همیشه آروم بود. هرچند اضطراب و دلتنگی ناچیزی هم تو چشمای براقش می‌دیدم! با تعلل و کلی دست دست نزدیک فرمانده شدم. مشغول توجیه چند تا از مسئولا بود و انگار که اونم برای این عملیات کمی مضطرب بود. بچه ها رفتن که بقیه رو گروه گروه توجیه کنن و نکات باقی مونده رو یادآور بشن. - جانم سید؟ - میگم حاجی...چیزه... - بگو زود عجله داریم! - حاجی حلالم کن... اخم های حاجی توهم رفت و مثل همیشه با چشمای پرجذبه‌ش به چشمام خیره شد. نگاه ازش گرفتم. سر به زیر انداختم و همون طور که با انگشت هام بازی بازی میکردم زمزمه کردم: منم میام! - شما کجا به سلامتی؟ مگه من بت اجازه دادم؟ - نه ولی... - ولی بی ولی. میمونی همینجا. با ابوحبیب و یاسر‌! والسلام. تمام هیجان و بی‌صبریم در یک آن به التماس و تمنا بدل شد‌. من برا این عملیات خودمو آماده کردم. حاجی نمیتونی نگهم داری...به مولا نمیتونم بمونم...این بی‌انصافیه...خیلی بی‌انصافیه! بغض گلوم رو فشار داد. پرده‌ی چشمام تار ‌شد. که چی؟ برا چی نباید منو ببره؟ چرا نمیخواد ببره؟ چرا نمیذاره؟ مگه من دیروز التماس عمه‌م حضدت زینب س نکردم که بزاره تو این عملیات براش بجنگم؟ - حاجی...فرمانده! چرا نباید برم؟ چرا؟ - اینش به من مربوطه. - فرمانده...توروخدا...به خون رفیقام قسمت میدم منم ببر...منم باید بیام! فرمانده...این بی‌انصافیه! نمیتونین منو بذارین برین...فرمانده... حتی بهم نگاه هم نکرد! قطرات اشک پی‌درپی از چشمه چشمای بی‌تابم فرو می‌ریختن ولی فرمانده کوچکترین توجهی به التماس هام نداشت...زانو زدم. دستش رو گرفتم. با آستین پیرهنم اشکامو پاک کردم ولی پشت بندش دوباره بی اختیار اشک هام رو گونه هام غلط میخوردن و رو خاک سرد فرود می‌اومدن. دستشو محکم چسبیدم. تقلا کرد برای رها کردن دستش از التماس هام. ولی ول نکردم. - فرمانده...تو رو به مادرم زهرا س...اجازه بدین بیام...بزارین بیام...فرمانده... نگاه آتشینی حواله صورت خیس اشکم کرد. با تمام وجود، تمنا ریختم تو چشمام و نگاهش کردم. سری به نشانه تاسف برام تکون داد. دستش رو از تو دستم بیرون کشید. انگشت به محاسن جوگندمیش کشید و اخم هاشو باز کرد. - به حضرت زهرا س قسمم نمیدادی سرم میرفت نمیذاشتم بیای. دفعه آخرت باشه! سید...پاشو...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت179 دل تو دلم نبود. مثل بچه ای که چند ثانیه دیگه به آرزوش میرسه و از شوق یه جا آرو
* 💞﷽💞 ♥️ شور بچه ها، شوقی که تو چشم هاشون موج میزد و حال غیرقابل وصفشون، چنان امید و انگیزه ای تو وجودمون ایجاد میکرد که ملائکه غبطه میخوردن...ذکر یا زهرا س از رو لب هاشون نمی‌افتاد؛ کوچکترین تلنگری دل هامون رو گره میزد به تار و پود چادر خاکی حضرت مادر س و اشک دیدگانمون رو جاری میکرد! آسمون گرگ و میش بود ولی هیچ اثری از خستگی، اونم بعد از این همه پیاده روی طولانی از نیمه شب، تو وجود بچه ها دیده نمیشد. انرژی و بهجتی که قلب هاشون رو منور کرده بود، به مدد آقا امام زمان عج و حضرت زینب س بی‌نهایت شیرین بود و دوست‌داشتنی! حضور مولا و مقتدای ما در کنارمون، لحظه به لحظه برامون عیان بود و آشکارا این روح پر فروغ رو حس میکردیم. و چه قوت قلبی برای شکست دادن کفار از این برامون زیباتر و نیروبخش‌تر بود؟ نگاه بین بچه ها می‌چرخوندم و نشاطشون، جان تازه به روحم می‌دمید. نگاهم به مهدی ۱۹ ساله افتاد که ماه ها برای این عملیات لحظه شماری کرده بود. دست از پا نمیشناخت! ذوقی که از چشمه ی چشم های مشتاقش خروشان بود، لبخند رو لب هامو عمیق تر کرد. اسلحه‌ش طوری تو دستاش بود که انگار عضوی جدایی‌ناپذیر از بدنش بود! خنده های دندون نما و بی‌صداش و نور دلنشینی که از چهره‌ش منعکس میشد، به دلم انداخته بود که اولین و آخرین عملیاتیه که کنار ماست... بچه هارو تک تک از نظر گذروندم. دلم نمیخواست چشم ازشون بگیرم. خدا میدونست کی از این جمع قرار بود برگرده و کی سر بزاره تو دامن ارباب! مرصاد زیر لب ذکر میگفت و با قدم های مصمم پیش میرفت. نگران دلش بودم...که گیر باشه...و مانع بشه براش! ولی مرصادی که من میشناختم توانایی مقابله با هر چیزی رو داشت...اون، اومده بود که امروز تو خط مقدم، برا آقاش دلبری کنه...هیچی جلودارش نبود! عملیات با ذکر یا زهرا س و درخشیدن خورشید در افق شروع شد. بعد از تک غیرمنتظره ما، دشمن حسابی بهم ریخت. فکرشم نمیکرد حمله کنیم اونم این موقع! آتیش سنگین دشمن زیر تیغ آفتاب، بین تپه های خاکی و ساختمون های مخروبه، نفس گیر بود. ولی بچه ها همچنان با قدرت مبارزه میکردن و کم نمیاوردن. تشنگی هم افزون بر طولانی شدن نبرد، خستگیمون رو بیشتر کرده بود. ولی تا وقتی روحمون کربلا بود و پیش ارباب عطشان چه باک بود؟ تا وقتی از خواهر علمدار دفاع میکردیم چه خستگی ای میتونست از پا درمون بیاره؟ ولی فکر من پیش زیارت های ناتموم رویاهامم بود...زیارت هایی که هیچوقت به انتها نرسیدن...هیچوقت نتونستم به حرم ارباب برسم! هیچوقت نتونستم انگشت های خسته‌مو گره کنم به شبکه های شیش گوشه و یک دل سیر ببارم...از دور دیدم و نرسیدم! یک سال و نیم از آخرین باری که اربعین رفتم کربلا گذشته و بعدش دیگه نتونستم حتی تو رویا خیره به ایوون طلا عطر سیب رو به مشام بکشم... بدون نام نویسنده منتشر نشود❌❌❌
پیکر های غرق خون بچه ها روی خاک، دست و پاهای قطع شده و ناله های یا مهدیشون، اشک دیدگان بغض‌آلودمون رو جاری میکرد و بعضاً تمام امید و روحیه‌مون رو محو میکرد! اما باز جون میگرفتیم و ادامه میدادیم. طولانی شده بود! خیلی خسته بودیم... با بغض و شعف تو خیابون منتهی به باب‌القبله قدم گذاشتم. روحم لبریز از دلتنگی و اشتیاق بود! بچه ها زیر رگبار گلوله مهدی مجروح رو به پشت سنگر کشیدن. کل بدنش پر تیر و ترکش و خمپاره بود! لباس خاکی رنگش سرخ سرخ شده بود و عرق سرد روی پیشونی‌ش نشسته بود. خون زیادی ازش رفته بود! اما لبخند به لب داشت...چشمای نیمه‌بازش می‌درخشیدن...زیر لب ذکر میگفت...خودمو رسوندم بهش و سرشو رو پاهام گذاشتم. - مهدی! مهدی جان خوبی؟ بریده بریده و به سختی زمزمه کرد: - سید...حلالم کن...حلالم...کن... - طاقت بیار...حرف نزن...طاقت بیار پسر تو میتونی! بغض گلومو فشار میداد ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم و هوشیار نگهش دارم. کفش هامو توی کیسه گذاشتم و تحویل کفشداری دادم. خادم کفشداری، لبخندی حواله نگاهم کرد و شماره رو دستم داد. لبخند دندون‌نمایی تقدیمش کردم و شماره رو گرفتم. تو جیب شلوار شیش‌جیبم گذاشتمش و با طمانینه ولی پر از هیجان راهم رو ادامه دادم. - اشهدان‌لااله‌الا‌الله...اشهدان‌محمدارسول‌الله... انگشت سبابه دست لرزون و بی‌جانش رو بالا آورد. لبخندش عمیق‌تر شد و نگاهش روی یک نقطه خیره موند. موهای خیس عرقش رو نوازش کردم. صداش کردم. - مهدی...آقا‌ مهدی...مهدی جان! داداش خوبی... - اشهدان‌علیاحجه‌الله!... چشم هاشو آروم بست...و نفس های بریده بریده‌ش، دیگه قطع شدن! تو آغوش مولاش آروم گرفت و به دیدار رفقای شهیدش رفت...مهدی جان! سلام منم به علی‌اکبرع ارباب و قاسم‌بن‌الحسن‌ع برسون...شهادت، گوارای وجودت شیر مرد... قدم قدم...نزدیک ضریح شدم...خلوت بود و مثل همیشه، قلبم رو زودتر از جسمم به زنجیر کشید! قطرات مرواریدسان دریای چشمام، دونه دونه و پی‌درپی، روی گونه‌هام غلط میخوردن و روی سنگ های سرد حریم علمدار، فرود می‌اومدن! دست روی سینه گذاشتم. از مهدی بی‌جان و غرق خون دل کندم و با اشک دوباره برگشتم به جنگ. حس انتقام گرفتن تو وجودم جوشید و خروشید. چطوری میخوان به مادر دلتنگ و نگرانت، خبر شهادت یکی یدونه شاخ شمشادش رو بدن؟ مرصاد چند متر جلوتر از من بی‌پروا و دلیرانه می‌جنگید. یقین تو چشماش موج می‌زد. تو دلم ستایشش کردم. آرپی‌جی رو برداشتم و به سمت ساختمون مخروبه ای که داعشیای ملعون سنگر گرفته بودن هدف گرفتم. قلبم پر از حرارت بود و حس عجیبی زیر پوستم می‌دوید. - یا حیدر... آرپی‌جی شلیک شد و مستقیم به هدف اصابت کرد... از گرد و خاک بلند شده بیرون دویدم. چشمم دنبال مرصاد گشت! ولی پیداش نکرد. پس کجاست؟ تو همون بحبوحه و گرماگرم نبرد دنبال مرصاد گشتم. ولی وقتی دیدمش تمام وجودم به یک‌باره فرو ریخت. آسمون تیره و تار شد! - م...م...مرصاد...
برام مهم نبود که از آسمون داره گلوله میباره. مهم نبود که به رگبار بگیرنم...مرصاد...مرصاد...داداشم...رفیقم...همه امیدم...خودمو بهش رسوندم. رو خاک زانو زدم. اسلحه رو زمین گذاشتم. چشم هام بی‌اختیار و بی‌وقفه میباریدن. قلبم داشت شرحه شرحه میشد! انگار بار تمام آسمون رو دوش من بود و از حمل این زحمت ناتوان بودم... دوتا دستش قطع شده بودن! از بازو...طاقت دیدن بدن بی‌دستشو نداشتم...زانوهام سست شده بودن...نفسم به سختی بالا میومد. داداشم جلو چشمام داشت پرپر میشد! - مرصاد! مرصاد! خاک های دورش و لباس سبز رنگش غرق خون بودن. همین طور ازش خون می‌رفت و از دست من هیچکاری بر نمیومد...داشتم پا به پاش جون میدادم... - س...سبحان! داداش سبحان... - جانم داداش؟ آروم باش...آروم باش هیچی نیست... چطور هیچی نیست؟ قلبم چنان به سینه میکوبید که انگار میخواست از این قفس تنگ رها شه و پر بکشه. - صل‌الله‌علیک‌یاابوفاضل‌ع... قدم قدم...نزدیک ضریح شدم...قلبم تند میزد...شوقی که از وجودم سرازیر بود بی‌مثال بود. یه حس عجیب که تاحالا نداشتم! انگشت های باریک و استخونیمو به ضریح گره زدم. نور سبزی که از ضریح می‌تابید دریای طوفانی درونم رو آروم کرد. - آقاجان! سید ما...عموجان...ببین اومدم از حریم عمه ساداتم دفاع کنم! اومدم با یاری شما ان‌شاءالله تکفیریا رو نابود کنیم...اومدم بخریم...اومدم هوای این عبد روسیاهم داشته باشی... پیشونی به ضریح گذاشتم... صورت آرومش، مثل همیشه لبخند به لب داشت. یه لبخند عمیق و پررنگ...اونقدر چشمای خسته‌ش می‌درخشیدن که خون های روی صورتش دیده نمی‌شدن! موهاشو که رو پیشونی خیسش ریخته بود کنار زدم. رو صورت داغش دست کشیدم و نوازشش کردم. نفس نفس میزد و ازش خون میرفت. اشک های منم مثل خون دستای قطع شده‌ش روان بود. - سبحان...حلالم کن...سبحان... - جون خواهرت آروم باش حرف نزن...هیچی نیست...آروم باش داداش... - به خانواده‌م بگو...بگو...دلم براشون...تنگ شده...صبور باشن... - میگم...میگم...فقط هیچی نگو... - به سها بگو...بی قراری نکنه...باید...مراقب بقیه...باشه... لب رو پیشونی خیس و داغش گذاشتم و بوسیدم. داداشم...مرصاد داشت جون میداد و منم پا به پاش جون میدادم... لب های خشکیده‌ش رو دوباره بهم زد و با لبخند اشهدش رو خوند. روحم داشت از بدنم جدا میشد...حالا جواب خواهرشو چی بدم؟ جواب عمو صالحو...جواب مادر مرصاد...جواب یوسف کوچولوی منتظر! خدایا منو با این غم تنها نذار... "رفیقان می‌روند نوبت به نوبت...خوش آن روزی که نوبت بر من آید..." سکوت کردم. هیچی به زبون نیاوردم. دلم میخواست، آقا حرف دلمو بخونه...نه فکرمو...آخه بعضی وقتا بعضی چیزا از فکر آدم میپرن! ولی چیزی که واقعا تو دل باشه، فراموش نمیشه!...پس هیچی نگفتم و گذاشتم که ته دلمو بخونه... - آهای من...مثل همیشه...اومدم بگم...همون همشگیا! همونایی که همیشه میخوام....دیگه خجالت میکشم...از این همه التماس و روسیاهی... چطور میتونستم جدا شم؟ چطور میتونستم دل بکنم؟ ولی وقت تنگ بود! این بار باید میرسیدم! چشمای خسته و خیسش رو بست و برای همیشه تنهام گذاشت! آسمون رو سرم خراب شد. قلبم پاره پاره شد. همه زندگیم تیره و تار شد! بعد تو...من چطوری برگردم؟ چطوری تونستی تنهام بذاری؟ چطوری تونستی بدون من چشماتو ببندی؟ مرصاد من بدون تو...چطوری بمونم؟ چطوری... قدم قدم...سنگ های بین الحرمین زیر پاهای برهنم شبیه پله هایی بودن به اوج آسمان! پله هایی به منتهای عشق...به شش گوشه اربابم...اشک...اشک...اشک...اشک و اشک و اشک! قطره قطره روی سنگ های خیابان عشق میچکیدن و احساسات عمیقمو به وجود این سنگ های خوشبخت میرسوندن...شبیه نم نم بارون... "می‌لرزه پاهاش...بارونیه چشماش...میگه خدایی تو...آقایی...من دلتنگم...برا حرم تو آقا...حرم تو والله...برام بهشته"!
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت182 برام مهم نبود که از آسمون داره گلوله میباره. مهم نبود که به رگبار بگیرنم...مرص
حس وحشتناکی شبیه یکباره تاریک شدن آسمون بدون ستاره، وجودم رو بلعید. ولی بعد حرارت انتقام زیر پوستم چنان دوید که خون جلوی چشمامو گرفت. دندون بهم فشردم و به زحمت بدن غرق خون و بی جان رفیقمو ترک کردم. - منم با خودت ببر مرصاد...تنهام نذار تو این دنیای تاریک و سرد بی صاحب الزمان! قدم قدم...دست روی سینه گذاشتم. - و هنگام سلام بر شما، دست بر سینه میگذارم، تا، قلب از سینه خارج نشود...السلام علیک یا سید الشهدا...السلام علیک یا اباعبدالله...السلام علیک یا سیدناالمظلوم...والعطشان والعریان... نم نم اشک هام، قریب به رودی جاری بودن و باقی نمونده بود که سنگ های سفید بین الحرمین، فرش پوش اشک هام بشن! گنبد نورانی ارباب چنان می‌درخشید که انگار خورشیدی بود یکتا در آسمان عشق، بی‌مانند! قلبم چنان به سینه میکوبید که کم مونده بود این قفس تنگ رو سوراخ کنه و پر بکشه تا مقصد! اشتیاق چنان در روحم می‌جوشید و می‌خروشید که قدم هامو روی زمین بر نمیداشتم. - جز در آغوش گرفتن شش گوشه‌ت، چی آرومم میکنه آقای من؟ قدم قدم...به مقابل ایوون طلا رسیدم...و چه دلتنگ بودم و بی‌قرار برای رسیدن به این نقطه از جهان! - ادخلوها! بالسلام آمنین...اومدم باز...اشک چشممو ببین... عطر سیب...چه روح انگیز و بی مانند نوازش میکرد وجودمو. چه آرامشی نهان بود در تار و پود فرش هایی که قدمگاه میلیون ها زائر مشتاق و عاشق بود. چه حس بی‌همتایی بود به مشام کشیدن عطر سیب حرم، که طوفان دریای وجودمو آروم میکرد. قدم قدم... یا علی گفتم و با اشک هایی که بی اختیار روان بودن، عزم به جزم رسوندم تا راه خون مرصاد رو ادامه بدم. آرپی‌جی رو دوباره دستم گرفتم و هدف، قلب دشمن تکفیری...هنوز انگشتم ماشه رو نچکونده بود که در تو کتف چپم پیچید... بعد این همه انتظار، حالا ضریح آقام جلو روم بود! چقدر تب و تاب داشتم برای رسیدن به این لحظه؟! ثانیه ها متوقف شده بودن و انگار که فقط من بودم آقام و این فاصله کوتاه. چطور میشه توصیف کرد دم به دم احساسی که از قلبم در حال فورانه؟ چطور میشه گفت وقتی یه عاشق، بعد انتظار، به معشوقش میرسه، چه حسی داره؟ باید عاشق باشی که بفهمی...باید دلتنگ باشی که بفهمی... قدم قدم...زانوهام می‌لرزیدن. ترس بود یا شوق؟ یا هردو آمیخته؟ اضطراب بود یا سبک‌بالی؟ یا تلفیقی از این دو؟ اشک بود یا لبخند؟ یا هردو در کنار هم؟ جلو رفتم. جلو تر! مگه میشد چشم از ضریح گرفت؟ اشک ها دیدگانم رو تار میکردن و هر چند لحظه با آستین پاکشون میکردم تا مزاحم نباشن. دست لرزونم رو بالا آوردم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم جوری تقلا میکرد که میترسیدم از حرکت بایسته و بازم ناکام بمونم... قلبم تیر کشید و ضعف شبیه ابر های سیاهی که خورشید رو احاطه میکردن بر قوای بدنم چیره شد. نفسم حبس شد و نگاه از افق به نوک آرپی‌جی کشیدم. - بزن...بزن سبحان...بزن... ولی تمام بدنم لمس شده بود. قلبم دیگه حرکتی نکرد و خون تو رگ هام سرد شد! انگشت هامو به ضریح گره کردم و نفسی از اعماق وجود کشیدم. - چطوری بگم که چقد منتظر این لحظه بودم؟ خبر داشتی از اون ته ته دلم که پر میکشید برا عطر ضریحت!..
با زانو زمین خوردم. اگر قراره برای تو جون بدم، بذار که سر بدم! بذار شبیه خودت سر از تنم جدا بشه! صدای فریاد کسی تو گوشم پیچید ولی جز صدای اربابم مگه چیز دیگه ای لایق شنیدن بود؟ دیدی صدای هل من ناصرت رو شنیدم و اومدم؟ دیدی منم شدم عاشق تو و اومدم که تو این بازار منم بخری و ببری؟! آخرین نفس رو با اشهدی که رو لبم جاری بود بیرون دادم و...نوک آرپی‌جی تو دستم که به زمین برخورد کرد... پیشونی به ضریح گذاشتم و منتهای عشق! - آغوش تو، همان آرامگاه من است... سها: برگه رو با درونی آشفته تحویل دادم و بی‌وقفه جلسه رو ترک کردم. آزمونی که شش ماه به خاطرش مسیر زندگیم تغییر کرد هم به اتمام رسید. و حالا من مونده بودم و شب و روزهایی که از این پس در انتظار مرصاد سپری میشدن. چقدر باید انتظار میکشدم؟ چقدر باید هر شبم به گریه های پنهانی سپری میشد؟ چقدر باید آروم و قرار مامان میبودم و هیچکس از آشفتگی و حال زار خودم باخبر نمیشد؟ دیگه طاقت نداشتم. نفس راحتی کشیدم و پله های ساختمون برگزاری کنکور رو پایین اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دستی هم به لبه روسریم کشیدم. کاش مرصاد بود و امروز دق و دلی تمام این مدت زحمت کشیدن هارو با یه بستنی خواهر برادری در میاوردم. کیمیا زودتر از من داده بود و بیرون منتظرم بود. با قدم های تند به سمتش حرکت کردم. - سلام! چطور بود؟ - بد نبود خداروشکر. چطور دادی؟ - الحمدلله. بدو بریم که یه لحظه هم نمیتونم اینجا بمونم. هنوز طول حیاط رو به سمت در خروجی ‌‌طی نکرده بودیم که صدای زنگ گوشی از گفت و گوی من و کیمیا رو درباره تابستون پیش رو قطع کرد. - جانم بابا؟ صداهای مبهم پس زمینه، رشته افکار جدیدی که با کنجکاوی شکل گرفته بودن، تو ذهن خسته‌م ایجاد کرد. هزار جور فکر و خیال از مغزم گذشت. ولی هیچکدومشون با صداهایی که میشنیدم همخوانی نداشتن. صدایی از بابا نمیومد. حتما خبری بود و بی خبر بودم! - بابا! پشت خطی؟ - ریحانه بابا...کارت تموم شده؟ صداش میلرزید! خیلی هم میلرزید. حزنی که تو صداش بود، تاحالا...نشنیده بودم! سها نبودم اگر رد پای اشک هاشو حتی از پشت تلفن نمی‌دیدم. سها نبودم اگر نمیفهمیدم این غم تو صداش، یعنی بدون شک یه اتفاق خیلی بزرگ افتاده... - بابا چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ - گریه نمیکنم بابا! من دم درم. بیا بیرون ماشین رو میبینی. - بابا به جون مرصاد نگی چی شده همینجا جیغ میکشم. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ صداشو آورد پایین و سعی کرد بغض و اشک هاشو مخفی کنه. ولی من که میدونستم داره گریه میکنه! - بیا میگم بهت بابا... - چی شده بابا؟
 بیا بهت میگم دخترم... صداش هنوز بغض داشت. کیمیا باید الان پرسشگر نگاهم میکرد ولی الان که چشمم به چشمای عسلیش افتاد، پرده اشک جلوی مردمک هاشو گرفته بود و لبخندی که حواله چشمام میکرد لبریز از یه حس غم بود! - اینجا چی شده که من نمیدونم؟ چرا نمیگین بهم؟ - سها بیا بریم عمو منتظره خودش برات توضیح میده! در ماشین رو باز کردم و عقب نشستم. کیمیا هم کنارم نشست. صورت بابا هنوز خیس بود. لبخندش هم مثل لبخند کیمیا غمگین... دیگه طاقت نیاوردم. از آینه به چشم های بابا چشم دوختم. - بابا جانم. چی شده؟ سکوت کرد و جوابی نداد. فضا اونقدر سنگین بود که احساس خفگی میکردم. اصلا دلم نمیخواست به مرصاد فکر کنم! اون قول داده بود...چطور میتونست زیر قولش بزنه؟ نه اون بر میگرده...مطمئنم! - بابا چرا هیچی نمیگین بهم؟ ماشین تو خیابون های منتهی به خونه بی‌بی گل‌نساء میچرخید و همچنان سکوت بینمون حکومت میکرد. قلبم داشت از اضطراب تجزیه میشد. فشاری که از این سکوتشون روم بود غیر قابل تحمل بود. - بابا چی شده؟ چرا بهم نمیگین چی شده؟ دق مرگ شدم بابا چی شده؟ بابا سعی کرد اشک هاشو پنهان کنه و آرامش هدیه کنه به قلبم ولی موفق نشد. تو پنهان کاری خیلی ماهر نبود! نگاه از افق به چشم های بی‌قرارم که از تو آینه زیر نظرش داشتن کشید و با دست دست گفت: - ریحانه بابا...چیز خاصی نیست! فقط... - چیز خاصی نیست؟ اشک های شما و بغض کیمیا چیز دیگه ای میگن بابا. راستشو بگو...فقط چی؟ - فقط...مرصاد... شیشه های قلبم ریخت. هر چی سعی کردم به سالم برگشتنش فکر کنم نشد! دندون به جیگر گرفتم و منتظر ادامه حرف بابا، سد مقابل چشم هامو محکم تر کردم. - مرصاد برگشته... قطره اشک سمجی با تقلا از دریای چشمام جدا شد، روی گونه‌م چکید و روی چادرم فرود اومد. نفس عمیقی کشیدم و آهسته لب زدم: سالمه؟ حالش خوبه؟ بابا دیگه سعی نکرد با اشک هاش بجنگه. رهاشون کرد...به چشمام خندید! قطره اشک دیگه ای راهشو پیدا کرد و سر خورد رو صورت رنگ پریده‌م. جواب سوالم رو از بابا نگرفتم. بی‌رحمانه به دل‌آشوبه و طوفان افکار خوش‌بینانه و بدبینانه تو دنیای خودم تنهام گذاشت. کیمیا هم به حال من بی‌صدا اشک می‌ریخت! سر به شیشه پنجره گذاشتم و بی‌وقفه و بی‌صدا باریدم. شبیه ابر بهاری که رو گونه های لطیف گل ها شبنم مینشونه و جوی های دلتنگ رو پر از آب میکنه...یقین داشتم که شهید شده...ولی نمیخواستم باور کنم! چطور میتونستم بعد اون زندگی کنم؟ چطور میتونستم تو تک تک جاهایی که یه روز نفس کشیده بود، نفس بکشم و اون دیگه نباشه؟! خیابونی که خونه بی‌بی گل‌نساء تو کوچه پس کوچه های میانیش بود رو طی کردیم؛ ولی از کوچه بی‌بی گذشتیم! - کجا میریم بابا؟ - معراج شهدا... قلبم بیشتر به سینه کوبید. آسمون تیره و تارم رو سرم آوار شد! اگر مجروح شده بود بیمارستان بود...ولی...همه افکارمو رها کردم... بابا جلوی در معراج شهدا ماشینو پارک کرد. دوستای مرصاد دم در گروه گروه وایساده بودن...با چشمای خیس...چهره های آشفته... با پاهایی که می‌لرزیدن از ماشین پیاده شدم. با قلبی که به سینه می‌کوبید و قدم هایی که می‌لغزیدن، به سمت دروازه مشخص شدن تکلیفم حرکت کردم. کاش این لحظات زودتر میگذشت...کاش این لحظات ترسناک و طاقت‌فرسا زودتر میگذشت و می‌دیدم که داداشم سالمه و به چشمام لبخند میزنه!...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت185  بیا بهت میگم دخترم... صداش هنوز بغض داشت. کیمیا باید الان پرسشگر نگاهم میکرد
دوستای مرصاد به محض دیدن من و چشمای خیسم سر به زیر انداختن و دوباره اشک ها و هق‌هق‌هاشون رو از سر گرفتن. بی‌اعتنا به صدای گریه‌هاشون، داخل محوطه معراج شهدا شدم. تمام قوای بدنم تحلیل رفته بود و زانو هام می‌لرزیدن. دست بابا رو گرفتم و فشردم. برای آروم کردنم اونم دستمو که هنوز مثل بچگیام تو انگشت های استخونیش گم میشد فشرد. تمام حیاط گلبارون بود و لبریز از اشک ها و حال غریب بچه ها! این حال و هوا رو تاحالا ندیده بودم...برام سنگین بود. بغض چنان گلومو میفشرد که نفسم به سختی بالا میومد. طهورا با صورتی که خیس اشک بود کنار دری که قرار بود داخلش بشم ایستاده بود با لبخندی توام با غم منتظرم بود.  نزدیکش شدم. هنوز تمام ریشه های وجودم می‌لرزید! با تمام وجود برام آغوش باز کرد و با تمام وجود خودمو تو آغوشش جا دادم و صدای هق‌هقم بود که صدای گریه هارو بلند تر کرد... حسی که وجودمو میخورد لحظه به لحظه شدید تر میشد. دلم میخواست قلبمو از سینه در بیارم بلکه این استرس رهام کنه. ولی پس...با کدوم دریای اشک و احساس برم استقبال داداشم؟ از چهارچوب اتاقی که سیدجواد توش آروم گرفته بود و داداشمم قرار بود همونجا برای همیشه موندگار بشه، گذشتم. مامان، کوثر، آبجیا، معراج، بی‌بی، یوسف با صورت مثل گچ سفید و اشک های بی‌قرارش، همه بودن و فقط من بودم که نگهم داشته بودن برای دم آخر! چرا؟! تابوت چوبی کنار مزار سید جواد روی زمین بود و پرچم سه رنگ درخشانی جلا داده بودش. در تابوت باز بود و پارچه سبزی رو می‌دیدم که روی پیکر داخل تابوت کشیده شده بود... به چشمای بی‌بی نگاه کردم. - بی‌بی! داداش مرصاد من اون تو خوابیده؟ نگاه به صورت آشفته رفیقای مرصاد کشیدم. داداش کیمیا و برادر طهورا...چشمام خسته بودن. دلم شنیدن یه جمله رو میخواست. "داری خواب میبینی!" ولی خواب نبود...حقیقتی بود که آسمون آبی زندگیمو تاریک کرده بود و بال و پر منی که تازه میخواستم اوج بگیرم شکسته بود... - علی آقا این داداشمه؟ نگاهم از لب های علی آقا به چشمای آقا طاها میچرخید بلکه جوابی ازشون بگیرم. ولی مهر سکوت به لب هاشون زده بودن. نگاه ازم دزدیدن و به زمین دوختن و فقط اشک ریختن. رودی از اشک ها جاری شده بود که قلب همه‌رو با خودش همراه کرده بود و به زینبیه برده بود. زانو زدم. کنار تابوتی که میگفتن داداشم توشه زانو زدم. - پارچه رو از رو صورتش بزنین کنار... دست کشیدم رو صورت سردش. چشماشو بسته بود و آروم خوابیده بود. چی داری میبینی که اینطوری به اشکام لبخند میزنی؟ - داداشم...چقدر صورتت لاغر شده! چرا زیر چشمات گود افتاده؟! داداش! مگه خوب نخوابیدی؟ مگه قول ندادی مراقب خودت باشی؟ دورت بگردم من داداش مرصادم...چرا صورتت زخم و خونیه! داداش چشاتو باز کن...ببین منم سها! گفتی برمیگردی...منتظر بودم برگردی ولی مثل روزی که رفتی رو پاهات وایساده باشی! داداش ببین بعد تو چی بهمون گذشت...چطوری داری میری؟! نمیذاشتی من گریه کنم یادته؟ حالا چرا راضی شدی به اشکام؟ داداش پاشو! داداش جون سها پاشو باز باهام حرف بزن...اینطوری تنهام نذار... صدای ناله های مامان...هق هق ها و درد و دلای آبجیام...اشک های بی‌صدای بابا که جیگرمو میسوزوند...معراج که فقط نگاه میکرد و هیچی نمیگفت و می‌ترسیدم که سنگینی این غم قلبشو از حرکت نگه داره! - داداش ببین چه بازار شامیه اینجا...داداش خوش اومدی به خونه...خیلی انتظار کشیدیم داداش...خیلی... سرمو نزدیک صورتش بردم. پاشو چشماتو باز کن. بزار برای آخرین بار خیره بشم تو چشمات و برام حرف بزن...لب های رنگ پریده‌مو روی پیشونیش گذاشتم و آخرین بوسه رو به یادگار گذاشتم. سرمو بلند کردم. سر تاپاش رو با طمانینه و اشک، از نظر گذروندم! - گفتی دوست داری مثل علمدار کربلا بی‌دست برگردی به خیمه ما...دیدی به آرزوت رسیدی؟ "حالا ببین من موندم با چشمای بارونی..." من موندم و حسرت دوباره گرفتن دستات...من موندم و حسرت شنیدن صدات...
مرصاد برای همیشه کنار سیدجواد آروم گرفت و به آرزوش رسید. ولی حال رفقاش تماشایی بود...چه غمی تو سینه‌شون سنگینی میکرد... بعد از مراسم، بابای خسته و غمگینم، مامان و آبجیا رو برد خونه. ولی من موندم پیش مرصاد! چطور میتونستم ازش دل بکنم؟ چطور میتونستم اینقدر زود ازش جدا بشم؟ حالا یه سنگ سرد و چند متر خاک بینمون فاصله انداخته بود... چشمام آروم گرفته بودن. دیگه گریه نمیکردم. ولی دیگه امیدی برام باقی نمونده بود...نصف غمم دلتنگیم برا داداشم بود و نصف دیگه‌ش تداعی مصائب حضرت زینب س که حتی من یک هزارمش رو هم نچشیده بودم! - سها! برا من گریه نکن...بی‌قراری نکن...برا حضرت زینب س اشک بریز... شدای مرصاد تو گوشم پیچید و روحم به یکباره آروم شد. دریای خروشان دلتنگیم آروم و قرار گرفت و دیگه بی‌تابی نکردم. انگشت رو مزار مرصاد میکشیدم و باهاش حرف میزدم که برادر کیمیا آهسته و من و من کنان نشست کنارم... - خانم نیکونژاد! بعد از مرصاد، ما رو هم مثل...برادرای...خودتون بدونید... یک لحظه انگار از دنیای خودم بیرون اومدم. تمام لحظات رو از ورود به معراج شهدا تا همین حالا مرور کردم ولی سیدسبحان رو ندیدم! دوباره اطراف رو از نظر گذروندم. ولی نبود! - ببخشید آقای رنجبر! پس... سر بلند کرد و چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد. ولی زود چشم ازم گرفت و سر به زیر انداخت. - پس آقا سید...کجان؟ - سید؟ منظورتون سید سبحانه؟ با سر تایید کردم. جوابی نداد. اشک تو چشماش حلقه زد و لبخند محوی آمیخته با اندوه رو لب هاش نقش بست. متعجب منتظر جوابش موندم. یعنی حتی برای مراسم بهترین رفیقشم نیومده؟ - سبحانم...شهید شد... با این حرفش بهتم زد! گیج و منگ بهش نگاه کردم. یعنی چی...دستام یخ زد! دنیا دور سرم چرخید...روز آخر چقدر بد باهاش حرف زدم...چقدر به‌ توپیدم! چقدر دلشو شکستم...ضربان قلبم بالا رفت. - پس...ایشون کجان؟ پیکرشون...کجاست؟ چطور داداشمو آوردن ولی ایشونو نه؟ - سید سبحان جاویدالاثره! کل پیکرش از بین رفت... قلبم تیر کشید. لبام خشک شدن و دوباره چشمه‌ی چشمام دوباره جوشیدن گرفت. این حجم از غم برام خیلی سنگین بود...خیلی... نگاه بغض‌آلود برادر کیمیا بی‌قرار هی نگاهم میکرد و چشم ازم میگرفت. انگار حرفی تو دلش بود که میخواست بگه ولی چیزی مانعش میشد. برعکس خیلی اوقات، هیچ کنجکاوی ای نسبت به حرفی که میخواست بزنه نداشتم. نفسمو بیرون دادم و بلند شدم. دل کندن از مرصاد برام سخت بود ولی چاره ای نبود...بعد مرصاد شب هام چطوری میگذره؟ چطوری میخوام برگردم خونه خودمون؟ چطوری هربار از جلوی اتاق مرصاد رد بشم و بغضم رو قورت بدم... به سمت در رفتم. کیمیا و طهورا نزدیکم شدن و دستامو گرفتن. سعی کردم آروم باشم و لبخند به چشمای نگرانشون بپاشم. ولی حالم خیلی مساعد نبود... طهورا - خوبی سها جانم؟ باید خوب میبودم؟ معلومه که نه! این چه سوالیه آبجی طهورای من؟! از حال خواهری میپرسی که به چشم خودش رفتن تمام زندگیش رو دید؟ مگه آشکار نیست؟ ای کاش زندگی منم همین حالا به انتها می‌رسید و روحم برا همیشه پیش مرصاد می‌موند و دورش می‌گردید!
بعد از مرصاد، شبم به روزم می‌رسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که برای چند لحظه از این غم فارغم کنه...بی‌بی پشت در اتاق التماسم میکرد که دو لقمه غذا بخورم و فقط به خاطر دلش سینی غذا رو می‌آوردم تو اتاق، لیوان آب رو سر میکشیدم و دوباره همون‌طوری بر می‌گردوندم. دیوار های وجودم که تک تک خاطرات مرصاد روش نقاشی شده بودن، ویران شده بودن و من بودم و چهاردیواری ای که بوی سیدجواد رو میداد و اشک های بی‌صدای صبح تا شب و شب تا صبح... و با وجود تمام این ها، سنگ صبور ناله های مامان و بی‌قراری های کوثر هم بودم...آروم و قرار یوسف که از روز برگشتن مرصاد تمام این دو ماه رو بیمار بود و تب داشت. موهای سپید بابا هر روز و هر روز بیشتر میشدن و غم چهره مامان هر روز بیشتر و بیشتر...بگو بخند هام به حداقل رسیده بود و جواب تلفن ها و پیام ها رو نمیدادم. یا معراج شهدا نمیرفتم یا وقتی که میرفتم فقط پیش مرصاد و سیدجواد بودم... ولی خیلی طول نکشید که دوباره به زندگی برگشتم. طول کشید ولی نه خیلی! دوباره به زندگی برگشتم که راه مرصاد رو ادامه بدم و به وظیفه و شریعتم عمل کنم. درس بخونم و خدمت کنم...مراقب مامان بابا باشم! جای مرصاد حواسم به یوسف باشه... روسری سورمه ای رنگمو که خال‌خال های ریز سفید داشت لبنانی بستم و چادر عربی رو رو سرم مرتب کردم. کیف دوشیمو رو شونه‌م انداختم و از در اتاق زدم بیرون. بی‌بی مثل همیشه تو آشپزخونه مشغول دم گذاشتن چایی برای طهورا بود. اومده بود تا من و کیمیا میریم پیگیر کارای ثبت نام دانشگاه باشیم پیش بابا باشه. کیمیا از آشپز خونه بیرون جهید و دست دور گردنم انداخت. - سیلام آبجی! آماده شدی؟ - بله. بریم؟ - بریم. بی‌بی جان، طهورا، خداحافظ. طهورا - خدافظ. ایشالا موفق باشین. بی‌بی گل‌نساء - در پناه خدا باشین مادر. راهروی بلند رو طی کردیم و به ایوون رسیدیم. خم شدم کفشامو بردارم که کیمیا با من و من گفت: میگم سها... - جان؟ - اممم...چیزه...تو...خب...میدونی... - چی شده؟ - هیچی هیچی. بزا به داداشم زنگ بزنم بیاد دنبالمون. - نه نه بهشون زحمت نده. با تاکسی میریم دیگه. کیمیا گوشیشو از کوله‌ش در آورد و همونطور که شماره برادرش رو میگرفت با لبخند گفت: نه بابا چه زحمتی وظیفه‌شه! سکوت اختیار کردم و کفش هامو پام کردم. ماشین علی آقا سر کوچه ایستاد و با قدم های تند به سمتش رفتیم. - سها! اگر داداشم ازت خواستگاری کنه، جوابت چیه؟ چی؟ حرفش مثل یه پارچ آب یخ بود که رو سرم ریخت. ینی چی؟ چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم. هنوز از بهت ماجرای سید سبحان و شهادت داداشم و ایشون بیرون نیومده بودم! اونوقت کیمیا چنان با این حرفش با خاک یکسانم کرد که نفسم بند اومد. - چی؟ - خیلی یهویی پرسیدم شرمنده. ببخشید...اگر...داداشم دلش پیشت گیر باشه، جوابت چیه؟ - فقط میتونم بگم دیگه همچین مسئله ای رو پیش نکش... * صدای مداحی تو معراج شهدا پیچیده بود و قلبم از ‌استقبال مردم از مراسم سالگرد مرصاد و سیدسبحان مفقودالاثر خرسند بود. محبت مردم در قبال ما، چیزی نبود که بشه با زبان ازش قدردانی کرد. التماس دعاهایی که با چشم های اش‌بار حواله‌مون میکردن، حسی غریبی بهم میداد. من گناهکار چطور برای این آدمای پاک و عزیز طلب مغفرت کنم؟ هرچند که به رسم ادب این‌کار رو میکردم. مراسم تموم شده بود و این بار دلتنگ نبودم. بلکه سرشار از شوق بودم. حس حرارتی که تو وجودم می‌جوشید...انگار مرصاد  کنارم بود و لحظه به لحظه نگام میکرد.
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت188 بعد از مرصاد، شبم به روزم می‌رسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که ب
* 💞﷽💞 سینی شربت رو از دست رقیه گرفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. به اواسط مسیرم رسیده بودم که چشمم به داداش کیمیا افتاد. سر به زیر و مظلوم گوشه حیاط نشسته بود و تو خودش بود. چند ثانیه ای از نظر گذروندمش و دوباره به راهم ادامه دادم. اینکه فکر کنم نسبت بهم حسی داره برام کابوس بود. من فقط ۱۹ سالم بود و سال اول دانشگاهم تازه تموم شده بود. ادواج کردن و جمع کردن زندگی یکی دیگه هم اصلا تو برنامه‌م نبود! کیمیا با لبخند سمتم اومد. لبخند به چشماش هدیه کردم. - خیلی زحمت کشیدی امروز کیمیا جان. اجرت با حضرت زینب س. - ای بابا وظیفه بود عزیز دلم. بالاخره در قبال خون آقا مرصاد و شهدا وظیفه ای هم داریم... - لطف داری... سینی رو ازم گرفت و باهام هم‌قدم شد. - سها جان... - جان دلم؟ - هنوزم جوابت منفیه؟ - معلومه که منفیه. هنوزم جوابم همونه...این مسئله رو وسط نکش... - چشم...ولی به فکر دل داداشم باش. خیلی بی‌قراری میکنه! دلش بد گیره پیشت. هوا و حوس نیس که بگم دو روز دیگه تموم میشه. یک سال تمامه که شدی تمام فکر و ذکرش. از آب و قضا افتاده...فقط سر سجاده گریه میکنه... - بهتره بهشون بگی با خودشون کنار بیان. من هنوز قصد ازدواج ندارم...و نمیخوام مایه عذاب کسی باشم. خصوصا علی آقا... کیمیا لب برچید و ابرو بالا انداخت. - چشم...ولی بهش فکر کن. نگاهی حواله چشمای عسلی رنگ روشن و براقش کردم که خودش فهمید دیگه نباید حرفی بزنه و ادامه بده. من یه زندگی آروم و دور از این اتفاقا میخواستم. یه زندگی سازماندهی شده و مشخص. اینی که تو سینه پسراست دله یا دلستر؟ درکش چقدر برام سخت بود! هرچند که عشق حقیقی رو اطرافم دیده بودم ولی نمیدونستم به اسم احساسات این مرد چی میشد گفت؟ اون قطعا آدم زندگی بود. و شاید مرد ایده آل من. اما حالا نه! به هیچ وجه... * صدای زنگ در از دنیای کتاب و افکار خودم بیرون کشیدم. چادر رنگی گلدار رو از روی صندلی گوشه کتابخونه خونه بی‌بی برداشتم و سرم کردم. راهرو رو با قدم های سریع گذشتم و از تو ایوون صدا زدم: - کیه؟ صدای آشنایی از پشت در گفت: منم عمه! با اشتیاق بیشتری به سمت در سفید قدیمی که داداش معراج تازه روغنکاری کرده بود رفتم و در میان راه دستی هم به گل‌های شمعدانی سرخ و صورتی لب حوض کشیدم. عطر رز های تو باغچه رو به مشام کشیدم و دست سپت دستگیره در بردم. قامت یوسف یازده ساله با اون چشم های نجیب و چهره دل‌نشین پشت چهارچوب در سفید آهنی نقش بست. آغوش براش باز کردم و خودشو بین دستام جا کرد. سرش رو بوسیدم و به موهاش دست کشیدم. حس غریبی تو وجودم لرزید! - چقدر بزرگ شدی یوسف! - عمه من که همیشه میام پیشت. چطوری حالا فهمیدی بزرگ شدم؟ - بیا تو... دستشو تو دستم گرفتم و تک تک کاشی های حیاط رو باهاش قدم زدم تا ایوون. کفش هاشو در آورد و جفت کرد و پله هارو دوتا یکی بالا رفت. - مراقب باش زمین نخوری! - من دیگه بزرگ شدم عمه. خندیدم و با نگاهم تا چهارچوب در قدیمی با شیشه های رنگیش تعقیبش کردم. امروز خیلی بیشتر از هفت سال پیش منو یاد داداش مرصاد می‌نداخت! خیلی بیشتر بوی اونو میداد... هنوز دمپایی های پلاستیکی رو درنیاورده بودم که زنگ در دوباره به صدا در اومد. برگشتم و دوباره هنگام گذر از کنار باغچه عطر رز های سرخ رو به مشام کشیدم. - کیه؟ - منم سها! دوباره یه شوق دیگه تو چشمام دوید. صدای کیمیا و نی‌نی کوچولوی شیرینش همراه با طهورا تو این روزا برام دل‌نشین ترین صدای دنیا بود که میتونست از پشت در بیاد. در رو با ذوق باز کردم نی‌نی کوچولوی کیمیا رو از دستش قاپیدم. ماچ آب‌داری روی لپ نرم و سفیدش کاشتم و تو بغل محکم فشردمش. - کشتی بچمو خاله سها! خندیدیم.
چای خوش رنگ و عطری که همیشه برای اومدن مهمون آماده بود تو فنجون های گل قرمزی که از بی‌بی برام باقی مونده بود ریختم و توی سینی ملامین گلگلی گذاشتم. قندون مشابه فنجون هارو هم توی سینی گذاشتم و به مقصد اتاق نشیمن، آشپزخونه نقلی و همیشه مرتب رو که بعد بی‌بی اجازه نداده بودم خاک بخوره ترک کردم. سینی چای رو روی میز عسلی گذاشتم. - خاله دورت بگرده فسقلی من! طهورا فنجون چای رو برداشت و نگاه مضمون داری به کیمیا انداخت. بعد هم رو به من کرد و با لبخند گفت: - خب خواهر محترمه. والا جلسه امروز فقط یه دورهمی خودمونی قرار نیست باشه! نشستم رو مبل رو به روشون و با سکوت به چشماش نگاه کردم و منتظر ادامه حرفش موندم. - ببین سها! من ازدواج کردم...کیمیا هم ازدواج کرد و حالا یه بچه داره! همه‌مون به سر و سامون رسیدیم...تو هنوز نمیخوای به علی آقای بیچاره جواب بدی؟ نگه از چشماش گرفتم و بین گل های قالی دستباف پیچ و تاب دادم. قلبم با پیش اومدن حرف علی آقا ضربان تند تری گرفت و سرخی گونه‌هام از شرم رو خودمم حس کردم چه برسه دخترا که دیگه تبهر داشتن تو تشخیص این احساسات!!! کیمیا پی حرف طهورا رو گرفت و همونطور که پستونک رو تو دهن حلما کوچولو میذاشت گفت: - سها جان! دیگه خودت خوب میدونی تو این هفت سال چی گذشته به داداشم. عشقی که تو دلش افتاد، راهی قم و حوزه ها و حجره‌هاش کرد بلکه دیدنت بی‌قرار ترش نکنه! این یک سالی ام که ملبس شده و برگشته تهران اونقدر تو خودشه و میسوزه که کم مونده دق کنه... بر خلاف میلم با شیطنت گفتم: خب عشق این سختیارم داره دیگه...شما که خودت مطلعی خواهر رنجبر! از سر کلافگی و مستاصلی هردوشون چشم غره ای نثارم کردن. طهورا - سها. میدونم که توهم ته دلت یه چیزی هست. چرا اینقدر همه رو اذیت میکنی و لجبازی در میاری؟ به خدا روا نیست عذاب دادن پسر مردم! کیمیا - سها جان! دیگه الان ۲۵ سالته...داداشم خیلی وقته منتظرته...منتظره جواب بدی بهش و دلش روشنه... لب گزیدم و نگاه از بچه ها دزدیدم. غرورم نمیذاشت به این زودیا لو بدم که ته دلم چی میگذره و تمام این هفت سال منتظر بودم که از قم بگرده و دوباره پا پیش بذاره... لبخندی لبریز از شرم و شوق تحویل دخترا دادم. - دوست داشتم بی‌بی گل‌نساء هم باشه و تو لباس عروس منو ببینه. ولی سه ساله که نیست... برق چشمای کیمیا تا آسمون هفتم رو روشن کرد و یه تبسم دندون نمای دل‌نشین رو لبش گل کرد. طهورا فنجون چایی رو زمین گذاشت و با هیجان به چشمام خیره شد. - پس مبارکه؟ سر به زیر انداختم و لبخند پررنگ تری زدم... کیمیا حلما رو زمین گذاشت و پرید بغلم. طهورا هم پشت سرش! - کیمیا داداشت منو زنده میخوادا! - هوی هوی حالا پررو ام نشو هنوز از فیلتر عمو صالح رد نشده هول برت داشته عروس خانم! خندیدیم و افق جدیدی زندگیمو روشن کرد...داداش مرصادم...کاش بودی و میدیدیم تو لباس سفید...کاش خودت بدرقه‌م میکردی... * - علی علی علی علی علی... - جانم خانم؟ عبای طوسی رنگشو رو شونه‌هاش مرتب کردم و به چشمای درخشانش خیره شدم. - هنوزم باورم نمیشه از امروز دیگه باید بهت بگیم بابایی... لبخندش محو و بعدش چشماش اندازه نعلبکی های بی‌بی گل‌نساء شد. تو چشمای سیاهم خیره شد و با بهت گفت: - چی؟! - بابا علی! دوست دارم فسقلیمون شبیه باباش بور و چشم رنگی باشه... چند ثانیه به چشمام خیره موند و بعد از هضم خبری که در نهایت غافلگیری بهش داده بودم کف خونه نشست و به سجده رفت. و خدا میدونست که چه ذوقی تو وجودش داره فوران میکنه... پایان