eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
301 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🍀 ...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و اون از خاطرات بچگیاش و کوچه ی قدیمی. وقتی از خانواده‌م می‌گفتم احساس کردم که داره غبطه می‌خوره به حالم. واسه همین دیگه ادامه ندادم. درباره همه چی حرف زدیم. داشتم کتاب هایی که روی میز اتاقم بودن رو نشونش میدادم که اقدس خانوم مریم رو صدا کرد. مریم هم سریع خداحافظی کرد و بدرقه شون کردم و رفتن. بعد رفتنشون بی‌بی مثل همیشه یه غذای بی‌نظیر درست کرد و ناهار حسابی باب میل بود. عصر روی تخت دراز کشیده بودم و توی فضای مجازی می‌چرخیدم که مهدیس پیام داد. :" سریع آدرس خونه بی‌بی جونتو بفرست که داریم میایم دنبالت.!!" سریع از جام پریدم بیرون! چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ الان!؟!؟! آدرس رو براش فرستادم و حدود یک ساعت دیگه دم در منتظرم بودن. یه شلوار لی تیره و یه مانتو صورتی کم رنگ ملیح پوشیدم و یه شال رنگ شلوارم سر کردم. موهامم بالای سرم گوجه ای بستم که از پشت نزنه بیرون. کیف سرمه ایمم انداختم رو شونه‌م و کتونی هامو پام کردم. پله های ایوون رو داشتم می‌رفتم پایین که بی‌بی صدام زد. _سها جان دخترم جایی داری میری؟؟ برشتم و گونه هاشو بوسیدم. _بی‌بی جون دوستام اومدن دنبالم داریم میریم بیرون. البته با اجازه شما! بی‌بی هم منو بوسید. _به سلامت مادر. مراقب خودت باش. می‌گفتی بیان تو چایی ای شیرینی ای مهمونشون میکردیم. زشته دم در آخه. _نه بی‌بی. لازم نیست. فعلا با اجازه. خدانگهدار. _خدا پشت و پناهت مادر!! در رو پشت سرم بستم و به طرف سر کوچه راه افتادم. یه دویست شیش نوک مدادی براق با شیشه های حسابی دودی سر کوچه وایساده بود. یک لحظه فکرم رفت پیش اینکه کیمیا و مهدیس هیچکدوم رانندگی بلد نیستن. با شک به ماشین نزدیک شدم. مهدیس جلو نشسته بود. شیشه رو داد پایین. _بپر بالا! پشت فرمون یه پسر با تیپ فشن نشسته بود. سرشو برگردوند طرفم و نگام کرد. یه چشمک چندش آور زد که حالم بهم خورد. میتونستم همونجا میزدم تو دهنش(🤬😡😤) پشت هم یه پسر دیگه کنار کیمیا نشسته بود. ابروهام تو هم گره خورد و سرمو انداختم پایین _خدافظ... و سریع برگشتم و از ماشین دور شدم. مهدیس که حسابی جا خورده بودسریع از ماشین پیاده شد و اومد دنبالم. قدم هامو تند تر کردم. اونم دنبالم دوید تا رسید بهم و دستمو کشید. داشتم می افتادم روش. _هوی چته!!!! _وایسا بینم کجا خدافظ؟؟ اینهمه راه کوبیدیم اومدیم دنبالت که خدافظ؟؟... با اخم و عصبانیت تو چشماش نگاه کردم. _مگه تو نمیدونی من از پسرا خوشم نمیاد؟.بعدشم. واسه چی آوردیش؟؟ من تاحالا با هیچ پسر نامحرم غریبه ای حرف هم نزدم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم. تو اینا رو نمیدونستی؟؟؟هاااااان؟؟ کلافه نگاهشو ازم دزدید. _خب بابا علامه!! انگار چی شده!! یعنی نمیخوای بیای؟؟ _نه! _اوممم! باش! هرجور راحتی! _خداحافظ. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و‌به طرف در خونه و انتهای کوچه راهم رو ادامه دادم. هم اون هم کیمیا میدونستن من با پسرا میونه خوشی ندارم. نمیتونم اعتماد بابا و مرصاد رو زیر پا بزارم و با یه پسر رابطه داشته باشم. بی‌بی کلید خونه رو بهم داده بود. در رو باز کردم و رفتم تو. بی‌بی با تعجب نگام کرد. _پس چرا برگشتی مادر؟؟چیزی شده؟؟ پکر جواب دادم :" نه بی‌بی گل نساء جان!! چیزی نشده. گردشمون کنسل شد." _آهان!! باشه اشکال نداره مادر جون! عوضش باهم جبران میکنیم! نظرت چیه خودمو از اون حال و هوا در آوردم. فقط به خاطر بی‌بی. _به‌به! چی بهتر از این؟؟ حالا قراره چیکار بکنیم؟؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🔑 _...حالا قراره چیکارکنیم؟! _لباس هاتو در نیار منم حاضر شم بریم بیرون _بی‌بی! کجا بریم؟! _می‌خوام غافلگیرت کنم. فقط... _فقط چی؟؟ _هیچی ولش کن. کنجکاو شدم ببینم چی میخواست بگه. ولی بیخیالش شدم. _پس تا شما حاضر بشین من یه آژانس بگیرم. _آژانس لازم نیست سها جان!! پیاده میریم. زیاد دور نیست. _به خاطر شما گفتم. اذییت نمیشین؟؟ _نه مادر!! یه ذره راهه! _چشم. هرچی شما بگین. بعد از اینکه بی‌بی آماده شد ، البته آماده شدن خاصی نداشت؛ فقط چادر سرش کرد؛ خیلی مشتاق و کنجکاو بودم ببینم کجا می‌خوایم بریم. کوچه هارو که تک تک رد میکردیم سعی میکردم مسیر یادم بمونه. لازم بود واسه ۶ ماهی که قرار بود پیشه بی‌بی زندگی کنم اینجا هارو خوب یاد بگیرم. حدود سه تا کوچه شد. به خیابونی رسیدیم که ته یکی از کوچه های پهنش یه در بزرگ بود که بالاش نوشته بود : معراج شهدا ... اسمش اندازه لحظه لحظه ای که با داداش مرصاد گذرونده بودم آشنا بود. اندازه حرف به حرف و کلمه به کلمه ای که از دهن مرصاد خارج می‌شد. اینجا همون جایی بود که مرصاد شب و روزش رو توش میگذروند. پس... مرصاد اینجا کار می‌کرد. ولی چه کاری؟!.... بی‌بی با سکوت به راهش ادامه داد و رفتیم تو معراج شهدا. از در که وارد شدیم یه حیاط بزرگ بود که سمت چپش نزدیک در ورودی یه باغچه و چندتا درخت میوه داشت. چندتا صندلی مثل صندلی های پارک هم بود واسه نشستن. انتهاشم یه محوطه شیشه ای بود که سه تا پله می‌خورد می‌رفت بالا و ضریح شهدا وسطش بود و کاملا مشخص. دو طرف بنای شیشه ای و چشم نواز مزار شهدا چند تا کانکس مانند بود که چندتا در داشت. مدیریت، برادر سجادی(؟!😐)، بسیج خواهران، بسیج برادران، حسینه که وسعتش یکم بیشتر بود و اتاق تجهیزات و مهمات که گوشه ترین در بود. _سها جان! حواست کجاست مادر!! با صدای بی‌بی به خودم اومدم. _امممم...ببخشید. حواسم همین جا بود بی‌بی! وارد مزار شهدا شدیم. سمت چپ ضریح واسه آقایون بود سمت راست واسه خانوما! سمت راست کنار ضریح شهدا که نور سبز توش بود نشستیم و بی‌بی شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من همچنان مشغول برانداز محیط بودم‌. _سهاجان! _بله بی‌بی گل‌نساء. _حتما تعجب کردی که چرا آووردمت اینجا. _خب...آره یکم. _شهدایی که اینجا دفن شدن همه گمنام هستن. ۵ تا جوون گمنام که پدر مادرشون چشم به راهشون هستن... و اشک تو چشماش جمع شد. خیره به شهدای گمنام تو ضریح فکرم رفت پیش پدر مادرشون!! چقدر سخت!! این همه ساااال هیچ خبری از پسرت که شاید پسر بزرگ خانواده باشه، شاید تک پسر باشه، شاید ته تغاری باشه و هزاران شاید دیگه که میتونه شرایط رو سخت تر کنه واسه انتظار نداشته باشی!! داشتم به صبر خانواده شهدا خصوصا گمنام ها و مفقود الاثر ها پی میبردم که بی‌بی ادامه داد:_ اینجا فقط شهدا دفن نیستن. اینجا یه دنیا دور از همه تعلقات دنیاست واسه کسی که خسته شده... با تعجب به بی‌بی نگاه کردم. خسته شده؟؟... _خسته شده از دور و زمونه ای که رنگ شهدا خالیه توش...سها مادر...اینجا یه عالم دیگه‌ست... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🍂 ...با سکوت فقط به حرف های بی‌بی گل‌نساء گوش دادم. حرفاش بوی دلتنگی میداد. برق نگاهش! میدونستم لازم داره درد و دل کنه. ولی چرا اینقدر غیر مستقیم؟! چرا حرف دلشو نمی‌گه؟! چرا اینقدر مقدمه چینی؟! حدود یک ساعتی بی‌بی برام حرف زد و من فقط گوش دادم. با اینکه چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم ولی احساس می‌کردم از اینی که هستم راضی نیستم. در مقابل این همه دلتنگی، این همه صبر، این همه درد و دوری، من هیچی نبودم... بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. اونجا خیلی به دلم نشست. یه آرامشی داشت که تاحالا نداشتم!! تو وجب به وجبش مرصاد رو میدیدم. پسرایی که اونجا بودن یه جورایی خیلی شبیه مرصاد بودن. نه از نظر ظاهری،،،! البته از نظر ظاهری هم همتیپ مرصاد بودن! ولی رفتارشون... پله های مزارشهدا رو که اومدم پایین چشمم خورد به دری که سمت راست حیاط بود :《وصال معراج...》... چه اسم عجیبی!! و قشنگی!! روی درش نوشته بود (بدون هماهنگی وارد نشوید! ورود افراد متفرقه ممنوع!) مثل همیشه کنجکاو شدم بدونم اونجا کجاست. ولی فعلا بیخیال شدم. چند قدم جلو تر که رفتیم بی‌بی یه دفعه وایساد و نشست رو زمین. قیافه‌ش رفت توهم و دستشو گذاشت رو قلبش! یاخداااا!!! _بی‌بی....!!!! صدای بلندم توجه همه افرادی که اونجا بودن رو جلب کرد. چند تا از دخترای چادری که اونجا بودن سریع دویدن طرفمون و بی‌بی رو صدا می‌کردن : گل نساء خانوم! گل نساء خانوم! حالتون خوبه؟! گل‌نساء خانوم!! چندتا از پسرا هم نزدیکمون وایسادن و به همون اندازه نگران بودن و بی‌بی رو صدا می‌کردن. رفتاراشون برام غریب بود! کپ کرده بودم. چی شد یهو؟!.. یکی از دخترا که یه روسری یشمی سر کرده بود رو به یکی از پسرا گفت :" داداش بی‌بی باز سکته کرده زنگ بزن اورژانس!!..." پسره هم بی معطلی زنگ زد اورژانس. اشک چشمام مثل رودخونه جاری بود و فقط بی‌بی رو صدا می‌زدم. دخترا هنوز نسبتم با بی‌بی گل‌نساء رو نفهمیده بودن واسه همین با تعجب نگام می‌کردن. تا اورژانس برسه یکیشون که فک کنم دکتر بود یه کارایی کرد تا اورژانس برسه. پسرا در رو باز کردن تا اورژانس بیاد تو. بی‌بی رو سریع سوار اورژانس کردن. یکی از دخترا بهم گفت :" منتظر چی هستی؟! بیا دیگه!" همون طوری که گریه می‌کردم سوار آمبولانس شدم. بی‌بی گل‌نسام، عزیزترین فرشته زندگیم داشت جلو چشام جون میداد. دستشو محکم گرفته بودم و با اشک صداش می‌کردم. چشماش نیمه باز بود و داشت با لبخند نگام می‌کرد. _بی‌بی!! بی‌بی گل‌نسام! توروخدا طاقت بیار! توروخدا طاقت بیار! بی‌بی چی داری می‌بینی که لبخند رو لباته؟! توروخدا بی‌بی! من بعد تو نمی‌مونما!! دختری که همراهم سوار آمبولانس شده بود بی‌صدا داشت گریه می‌کرد و به من و بی‌بی گل‌نساء نگاه می‌کرد. همون دختر روسری یشمی!! بی‌بی آروم داشت زیر لب یه چیزایی زمزمه می‌کرد. اون وسط مسطا فقط کلمه "سیدجواد" رو شنیدم که بعدش پسرم خطابش کرد. تو همون حال آشفته‌م هزاران سوال درباره سید جوادی که بی‌بی پسرم صداش کرده بود تو مغزم چرخید و رسید به اینکه بی‌بی داره هذیون میگه! ولی کدوم پسر؟! کجاست اون پسر؟! توی بیمارستان دخترا و پسرایی که کمکم کردن و بی‌بی رو میشناختن دست کمی از خودم نداشتن. آشفته و پریشون... دختری که تو آمبولانس باهام بود نزدیکم شد و بعد کلی دست دست کردن و من و من با لبخندی که سعی می‌کرد اشک ها و نگرانی شو پنهان کنه گفت :_عزیزم...تو...نسبتی با گل نساء خانوم داری؟! _نوه‌ش هستم! _آخه تاحالا ندیده بودمت! واسه همین پرسیدم. میدونستی گل نساء خانوم قلبش ضعیفه دیگه!! _بی‌بی گل‌نساء؟! قلبش ضعیفه؟! من...نمیدونستم! سرشو انداخت پایین. با دودلی گفت :_بی‌بی گل‌نساء مشکل قلبی داره! قلبش ضعیفه! این...سومین سکته‌شه که ما رسوندیمش بیمارستان!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
*⚘﷽⚘ . #به‌وقت‌رمان 📚 #طَږیقِ‌ـعِۺْقْ ♥️ #پارت‌دوازدهم 🍂 ...با سکوت فقط به حرف های بی‌بی گل‌نساء
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ✨ ...بی‌بی گل‌نساء؟! سکته؟! وای خدایا!! خدایا خودت نگهش دار!!!... _داری باهام شوخی میکنی؟! بی‌بی سالمه... اون حالش خوبه... اون منو تنها نمیزاره. کلماتم همراه با اشک از زبونم جاری می‌شدن! اونم داشت اشک می‌ریخت. باور اینکه بی‌بی قراره اینقدر زود ترکم کنه برام یه کابوس بود. یه کابوس تلخ... اونقدر حواسم پرت بی‌بی بود که یادم رفت به بابا و معراج زنگ بزنم. ولی بچه های معراج شهدا حسابی کمک کردن. نمیدونم اونا نبودن باید چیکار میکردم. دکتر از بخش اومد بیرون و همه نگران راه افتادیم دنبالش. _آقای دکتر حال بی‌بی چطوره؟! دکتر_خداروشکر خطر رفع شده...ولی... پسره که زنگ زد به اورژانس_ولی چی دکتر؟! دکتر_فعلا کاری از دست ما بر نمیاد. فقط دعا کنید.!! با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد. ناخودآگاه خودمو تو آغوش دختری که اصلا نمیدونستم کی بود ولی مثل یه خواهر کمکم کرده بود جادادم و هردو گریه گردیم. روی صندلی نشسته بودم و آشفته و بی‌قرار به اتفاقاتی که قرار بود بی‌افته فکر میکردم. بی‌بی تنهام میزاره...من میمونم و یه دنیا حسرت...من میمونم و خاطراتش...من میمونم و کلی سوال درباره "سیدجواد" و اتاقم و تسبیح سبز...من میمونم و خاطرات دوروز که اندازه دو قرن باهاشون خوش بودم... تو فکر بعد از بی‌بی گل‌نساء بودم که یکی نشست کنارم. همون دختره! با تردید و من و من گفت و گوی بینمون رو شروع کرد. _ام! میگم...نگران نباشیا! بی‌بی گل‌نساء...زود حالش خوب میشه!!(😔) اونم دست کمی از من نداشت. تضاد اشک و لبخندش هم دلگرمی بود واسم و هم نمک رو زخمم... _شما و دوستاتون خیلی کمکم کردین. شرمنده‌تون شدم! شما برگردین. من هستم. به بابام هم زنگ میزنم بیاد. بیشتر از این معطل نشین!... حرفایی که میزدم از ته دلم نبود. دلم میخواست بمونن و دلداریم بدن. بگن که مثل دفعه های قبل بی‌بی گل‌نسام، عمرم، زندگیم، چشماشو باز میکنه! دلم میخواست پیشم بمونن. از تنهایی بعد بی‌بی می‌ترسیدم.... _نه بابا! این چه حرفیه!؟ بی‌بی گل نساء واسه همه ما مادری کرده! اگر مادر بزرگ توئه، مادر ماست! نمیتونیم تنهات بزاریم. بقیه بچه هارو می‌فرستم خونه. ولی من و داداش طاها هستیم. تو این شرایط تنهایی کاری از دستت بر نمیاد. بهتره که باشیم پیشت! _شرمنده‌م میکنین این طوری. نمیدونم چطوری جواب محبت هاتون رو بدم... سرمو انداختم پایین. این همه محبت برام غریب بود. اونم از یه غریبه! غریبه ای اندازه صدتا دوست در حقم خوبی کرده بود! تو یک ساعت! _راستی! من طهورام! از بچه های معراج شهدا باهمون لبخند غمگینی که رو لب هام بود جوابشو دادم. _سها...اسمم سهاست! _سها...چه اسم قشنگی! خوشبختم عزیزم. _همچنین. حدود یک ساعتی از آشناییم با طهورا و بقیه بچه های معراج شهدا و اتفاق تلخی که واسه بی‌بی افتاد گذشت. طهورا بچه هارو به زور فرستاد خونه شون و فقط خودش و داداشش موندن پیشم که تنها نباشم. به بابا هم زنگ زدم زود خودشو برسونه. داداش طهورا آقا طاها هم خیلی تو کارای بیمارستان کمک کرد تا بابا بیاد. پشت شیشه داشتم به بی بی گل نساء که رو تخت بیمارستان خوابیده بود نگاه می‌کردم که صدای اذان از مسجد نزدیک بیمارستان بلند شد. چه عجیب!!! تو این هیاهوی بیمارستان چطوری صدای اذان رو شنیدم؟! طهورا دست گذاشت رو شونه‌م و با لبخندش باز بهم دلگرمی داد. _سهاجان داره اذان میده نمیای بریم نماز نماز؟! چه واژه قشنگ و زیبایی!! یه لحظه رفتم تو فکر. خدایا! قول میدم...قول میدم از همین الان نماز بخونم فقط بی‌بی خوب بشه!! __آره!!!!!فقط.... _فقط چی؟؟؟؟ .... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💕 _فقط...ام! وضو ندارم. _این که ایرادی نداره! میریم باهم وضو می‌گیریم. خوبه؟! گرمای لبخندش تا اعماق قلبم رفت و لبخند رو مهمون لب هام کرد‌. ولی نگران بی‌بی گل نساء بودم. _آره. ممنون! ولی... _نگران بی بی نباش! مراقبشن. زود میایم. با تردید قبول کردم و رفتیم وضو بگیریم. از ۱۲ - ۱۳ سالگی به بعد وضو نگرفته بودم. حس آرامشی که بهم داد وضو گرفتن تاحالا نداشتم. با کلی زور و زحمت یادم آوردم که نماز چطوری بود. میخواستم شروع کنم که دیدم طهورا داره با تعجب نگام میکنه! _ام...سهاجان! فک کنم موهات بیرونه! وای عجب سوتی ای!(🤦🏻‍♀) سریع شالمو کشیدم جلو. _اِ راست میگی...حواسم نبود! ببخشید. _خدا ببخشه خواهر. چطور حواسم نبود؟؟ اونقدر مشغول بی‌بی گل‌نساء بودم که همه چی یادم رفته بود. نمازمو شروع کردم. تو نماز ناخودآگاه حواسم می‌رفت سمت معنی چیزایی که می گفتم. تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم بهشون! چقدر قشنگ! عجب آرااااامشی!(😍) خدایا! ببخشید که تاحالا ازت غافل بودم. آخر های نماز عشا بودم که داداش طهورا، آقا طاها دم در نماز خونه زنونه صدا زد :_طهورا! آبجی! بی‌بی به هوش اومد! بی‌بی بهوش اومد!!! خدایا فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بدی! نمازم و سریع تموم کردم و دویدم طرف اتاق بی‌بی. اشک هام مثل رودخونه جاری بود و لبخند رو لب هام محو نمیشد. خدایا ممنونتم! ممنونم خدایا! ممنونم! فقط بی بی رو ازم نگیر! منم قول میدم همه نمازامو اول وقت بخونم! هر سه تامون پشت شیشه منتظر بودیم دکتر بیاد بیرون و اجازه ملاقات بده. بابا هم اومد و کنارمون وایساد. خیره به خاله ی عزیزتر از جونش داشت با خوشحالی وصف ناپذیری ذکر می‌گفت. بی‌بی سرشو برگردوند و از پشت شیشه با همون لبخند شیرین و مهربونش نگاهمون کرد. هرچهارتامون دستمونو گذاشتیم رو شیشه و بالبخند آمیخته با اشک شوق جوابشو دادیم. طهورا_خدایا شکرت. تو یه تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم طهورا رو بغل کنم. محکم بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونه‌ش. _طهورا ممنونتم. امروز اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر بی‌بی گل‌نساء و من بیاد! من زندگیمو مدیونتم! اشک شوق از چشمای هردومون مثل چشمه می‌جوشید. آقاطاها و بابا هم داشتن با لبخند نگامون می‌کردن. خدایا اندازه همه چیزایی که آفریدی ممنونتم! ممنونتم که ختم بخیر شد!!!... حدود یک ماه از اون ماجرا گذشت. بی‌بی هم هیچی از "سید جواد" نگفت بهم و منم باز نپرسیدم سوالاتی رو که رسیدن به جوابشون شد رویای هر شبم. هروقت دلم تنگ می‌شد راهم و کج می‌کردم سمت معراج شهدا. با طهورا و دخترا هم حسابی رفیق شدم. با وجود تفاوت های ظاهری مون خیلی باهام خوب و مهربون بودن. رابطه ام داشت با مهدیس و کیمیا رفته رفته کمتر می‌شد و با طهورا و بچه های معراج شهدا بیشتر. از این دوستی راضی بودم. اونا حتی رو اخلاقم هم تاثیر گذاشته بودن! از طرفی اونجا دلتنگیم نسبت به مرصاد رو هم کمتر میکرد. چون حضورش رو همه جا حس می‌کردم. از قضا طهورا و برادرش همسایه و هم کوچه ما در اومدن! سه تا خونه اونور تر خونه بی‌بی گل‌نساء!!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🖇 ...دونه های برف رو زمین نشسته بودن و هوا حسابی سرد شده بود. پرده ی سفید اتاق رو کنار زدم و از قاب پنجره چوبی به حیاط پشتی نگاه کردم. مرغ و خروس و جوجه ها تو لونه شون قایم شده بودن و پرنده تو آسمون برفی عصر پر نمیزد. چشمم کف حیاط داشت می‌چرخید که گنجیشک کوچولویی که کف اتاق افتاده بود رو دیدم. ای خدا! کوچولوی بیچاره! ژاکت بافت یاسی رنگم رو پوشیدم و سریع از اتاق دویدم بیرون. در حیاط پشتی رو که باز کردم سوز سرمای زمستون پوست سفیدم رو سوزوند و چشمام یخ کرد. دمپایی های پلاستیکی بی‌بی رو پام کردم و روی برف های نرم کف حیاط دویدم و گنجیشک کوچولو رو با احتیاط برداشتم. داشت می‌لرزید. زیر ژاکتم کردمش و بردمش تو! گذاشتمش رو تخت و ژاکتم رو آویزون کردم. کوچولوی بیچاره!! داشت می‌لرزید. لرزی که هم به خاطر ترس بود و هم به خاطر سرما! _جوجو همینجا بمون برات دونه بیارم. جلدی از تو کابینت بی‌بی کیسه ارزن رو برداشتم و یه مشت ریختم تو در قوطی و پریدم تو اتاق. جوجه خیره شده بود به قاب عکس رو میزم که عکس همون پسر جوون قاب عکسا بود. _آخی! جوجو! توهم دوسش داری؟ منم خیلی دوسش دارم. آخه تو این یه ماه خیلی کمکم کرده. واسه نماز صبح بیدارم کرده! و کلی کمک دیگه!! یه جورایی باهام...حرف میزنه!!!!!! ببین جوجو. من نمیدونم کیه؟! ولی...خیلی آدم خوبیه! اینو احساس میکنم... داشتم با جوجه گنجیشک کوچولو حرف میزدم و درد و دل می‌کردم که بی بی صدام کرد. _سها مادر!... ندای دعوت به عصرونه دلخواهم، شیر و کیک شکلاتی از طرف بی‌بی گل‌نساء، از تو عالم درد و دل با گنجیشک بیرونم آورد. _جوجو همین جا بمون هوا که باز شد برت میگردونم به لونه‌ت! باشه!! جوجه کوچولو رو با قاب عکس رو میز و آب و دونه و یه جای گرم و نرم تنها گذاشتم و رفتم آشپز خونه پیش بی‌بی گل‌نساء. ماجرا رو که براش تعریف کردم خندید و کیک شکلاتی رو برام شیرین تر کرد. یه تیکه کیک بزرگ گذاشتم تو دهنم و گفتم :_بی‌بی جون امروز با طهورا میریم معراج شهدا. شما نمیاین؟؟ _نه مادر! کلی کار دارم تو خونه! _چشم هرطور راحتین. _ولی مادر هوا خیلی سرده! برف هم داره میاد. پیاده میرین؟؟ _بله بی‌بی! نگران نباشین مراقبیم. _در پناه خدا مادر!! _قربونتون برم که به دعاهای شما زنده و سالمم. _خدا نکنه دخترم. ته لیوان شیر رو سر کشیدم و گونه ی بی‌بی رو بوسیدم. سینی لیوان شیر و پیش دستی رو که گذاشتم تو ظرفشویی گوشیم زنگ خورد... _بله؟! _.... _سلام طهورا خوبی؟! _.... _اممممم...نمیدونم! بزا از بی‌بی بپرسم _..... گوشی رو از گوشم دور کردم و رو به بی‌بی گل نساء گفتم :_بی‌بی جان طهورا میگه داداششون آقا طاها مارو میروسنن با ماشین خودشونم تو معراج شهدا کار دارن. اجازه میدین؟! بی‌بی_باشه دخترم اشکال نداره! فقط مراقب باشین. _چشم بی‌بی. دوباره تو گوشی به مطهره گفتم :_باشه عزیزم فقط ساعت چند؟! _.... _آهان باشه پس یک ساعت دیگه منتظرتم. گوشی رو قطع کردم و دوباره بی‌بی رو بوسیدم. _پس بی‌بی با اجازه من برم حاضر بشم. _برو مادر خدا پشت و پناهتون. _قربونت برم بی‌بی جونم!! با اجازه. و آشپز خونه نقلی و دلنشین بی‌بی گل‌نساء رو به مقصد اتاق و کمد لباس هام ترک کردم. جوجه گنجیشک انگار خیلی بهش خوش گذشته بود. دونه هاش نصف شده بود و خوابش برده بود. آخی! طفلکی! یه شلوار لی و کاپشن مدل اور دخترونه یشمی پوشیدم و یه شال مشکی سرم کردم. پوتین بندی هامم پام کردم و بعد از خداحافظی با بی‌بی رفتم بیرون. کوچه یکپارچه سفید بود و حتی ردپای گربه هم دیده نمیشد. ماشین آقاطاها دم در خونه شون روشن بود و آقاطاها نشسته بود تو ماشین و انگار منتظر طهورا بود. طهورا که اومد بیرون دویدم طرفش و سوار ماشین شدیم. (بده یکم حیا دارم طاهای خالی صداش نمیکنم. زشته خب بابا!!!!🤭).... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🎈 طهورا هم با من پشت ماشین نشست. ماشینش یه سمند تر و تمیز و سفید بود. تو معراج شهدا افراد زیادی نبودن. من بودم و طهورا و آقاطاها و چند تا از دخترا و چندتا از پسرا که بین "وصال معراج" و بسیج برادران و برادر سجادی(😐) رفت و آمد می‌کردن. هنوز نفهمیدم "وصال معراج" کجاست؟! و اتاق برادر سجادی!!!! داشتیم از جلوی "وصال معراج در میشدیم که آقا طاها با اجازه ای گفت و ازمون جداشد. زدم به پهلوی طهورا. _میگم طهورا؟! _بلی؟! _امممم...تو "وصال معراج" چیکار میکنن؟! _میگم بهت! _من خیلی وقته این احساس فضولی رو سرکوب کردما! _باشه بابا عجول! میگم بهت. کفشامونو در آوردیم و وارد مزار شدیم. بعد از زیارت عاشورا باز زدم به پهلوی طهورا. _میگم طهورا؟! _بلی خواهر؟! باز حس فضولیت نسبت به چیزی گل کرده؟! _ام...تو بسیج چیکار میکنن؟! _به...به...! خــــــــــــــــــعــــــــــــــلی کـــــــــــارا!!! _میگم طهورا _بلی خواهر جان؟! _من عضو بسیج نیستما! یهو با شوق و ذوق از جا پرید. _ووووووووووووووویی!!!! سها میخوای عضو بسیج بشی؟! _بابا یواااااش!!! آره خب! نمیتونم؟؟ _کی گفته نمیتوووووونی؟! قربونت برم من بدو بریم پیش خانم رجایی. با شوق و ذوقی که داشت دستمو محکم گرفت و بلندم کرد. داشتم با کله میخوردم تو شیشه در! اجازه نداد بند کفش هامو ببندم. داشتم پله هارو میخوردم زمین که وایساد و افتادن روش! _وای طهورا کشتی منو!!! چه خبره!!! برگشت طرفم. قیافش پوکرِ پوکر بود. _سها؟! _بلی خواهر جان؟! _کمی شناسنامه و عکس داری همراهت؟! _خب...نع. _سها! _بلی خواهر؟! _بدو! بدو بریم خونه بردار. _طهورا! شوخی میکنی آیا؟! _نع!! دادااااااااااااش!! طاها که داشت از کنارمون رد میشد با تعحبی که یکن عصبانیت قاطیش بود برگشت. صداشو آورد پایین. طاها_طهورا! اینجا نامحرم هست داد میزنی آبجی!! طهورا سرشو شرمنده انداخت پایین. طهورا_ببخشید داداش. یه دیقه مارو میبری خونه زود برگردیم؟! چشماش چهارتا شد از تعجب‌. با دیدن قیافه‌ش خندم گرفته بود. نه میتونستم بخندم نه میتونستم جلوشو بگیرم. ته تهش شد لبخند ملیح رولبام. طاها_واسه چی؟! تازه اومدیم که. طهورا_آخه سها میخواد... هنوز حرفش تموم نشده بود که با آرنج محکم زدم به پهلوش که یعنی بسه لازم نیست آبرومو ببری!!! سریع متوجه شد و با لبخند حرفش رو خورد. یه نگاه گوشه چشمی پر منظور بهم کرد و ادامه داد :_اممم...حالا تو مارو ببر.! طاها که چاره ای جز گوش دادن به حرف خواهر عزیز دردونه ش نداشت سرشو انداخت پایین، دستشو به نشانه اطاعت گذاشت رو سینه‌ش و با لحن محجوبش جواب داد... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🚀 ..._چشم خواهر جان! سمعا و طاعتا. بعد سوییچ ماشین رو که یه فشنگ و یه پلاک آویزونش بود گرفت طرف طهورا. طاها_بفرمایید آبجی. شما برید تو ماشین منم اومدم. طهورا هم یه چشمک به نشانه تشکر به داداشش زد و سوییچ رو از تو دستش قاپید. طهورا_قربونت داداش! و با قدم های سریع دویدیم طرف ماشین. تو ماشین یاد مرصاد افتادم. یاد قربون صدقه هاش، نگاه هاش، دلم واسه همه چیش تنگ شده بود. یعنی اونجا در چه حاله؟! بالاخره طاها اومد و رفتیم طرف خونه. با کلید در رو باز کردم و از بی‌بی گل‌نساء سراغ کپی شناسنامه و عکس هامو گرفتم. _واسه چی میخوای مادر؟! _ام...راستش میخوام عضو بسیج بشم. _به‌به! آفرین مادر! بی‌بی رفت و برام مدارکم و آورد. منم سریع دستشو بوسیدم و دویدم طرف ماشین. طاها_چیزی که لازم داشتین رو برداشتین؟! _بله. طهوا_بزن بریم داداش! آقا طاها هم گازشو گرفت پیش به سوی معراج شهدا!! دم در بزرگ ماشین رو نگه داشت. در و باز کردم و با عجله پیاده شدیم. هنوز داشت برف می بارید. حیاط معراج شهدا با بارش دونه های سفید برف خیره کننده شده بود. طهورا دستم رو گرفت و به طرف بسیج خواهران کشید. شور و شوقی که داشت برام قشنگ بود. چه دوست خوبی! همونطوری که داشت لبه روسریشو صاف میکرد یه نفس عمیق کشید و در رو باز کرد. وارد اتاق خانم رجایی مسئول بسیج و ثبت نام شدیم. طهورا با لبخند سلام کرد. منم سلام دادم. خانم رجایی_سلام دخترا. از این طرفا؟! طهورا_سلام خانم رجایی. این دوستم سهاست. خانم رجایی یه خانم جوون و خوش مشرب و خوش اخلاق بود که تو همون دیدار اول به دلم نشست. صدای ملایم و پر آرامش داشت که ناخودآگاه این حس و بهت القا میکرد که یه خانوم فوق العاده مهربونه. و این طور هم بود. سنگین و متین و با حیا! این رو طرز پوششش هم میشد فهمید. خانم رجایی_سلام سها جان! خوشبختم. _سلام. همچنین. طهورا_خانم رجایی با اجازه اومدیم سها رو ثبت نام کنیم واسه بسیج. خانم رجایی_به‌به! چه عالی! مدارک همراهت هست عزیزم؟؟ _بله. مدارکم رو آوردم. مدارک لازم و روی میزش گذاشتم و یه فرم بهم داد. اینکه میخواستم عضو بسیج بشم یه حس حالب بهم میداد. فرم رو پر کردم و با لبخند گرفتم طرفش. اونم با لبخند ازم استقبال کرد و فرم رو ازم گرفت. خانم رجایی_تا آماده شدن کارتت یکم طول میکشه. خوشحال شدم یه عضو جدید به حلقه دوستیمون اضافه شد! ان شاء الله از این به بعد بیشتر در خدمت سها خانوم باشیم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🚲 روی تخت دراز کشیده بودم و به تسبیح دور دستم و قاب عکس های روی دیوار خیره شده بودم. دلم میخواست سوالی رو که خیلی وقت بود توی ذهنم حک شده بود رو بپرسم. سوالی که ۱۸ ساله ذهنم رو به خودش مشغول کرده و هیچوقت هم خیال بیرون رفتن از مغزم رو نداشته. ولی چطوری؟ اصلا نمیدونستم چی بپرسم!!! چی باید میپرسیدم؟! میخواستم بپرسم این اتاق واسه کیه؟! "سیدجواد" کیه؟! نه!!! من که ناراحت شدن بی‌بی رو نمیخواستم. فکر کردن و کنار گذاشتم و به حیاط رفتم‌. دلم گرفته بود. تو ایوون وایسادم. باد سرد زمستونی صورتم رو نوازش کرد و موهام رو به پرواز درآورد. نفس عمیقی کشیدم. _بی‌بی جون سلام! خسته نباشین. بی‌بی سرش رو برگردوند و لبخندش رو هدیه کرد بهم. _سلام دخترم. زنده باشی مادر! پله ها رو سرخوش و بازی کنان دوتا دوتا پایین رفتم و کنار حوض نشستم. دستمو تو آب حوض کردم. این حوض قدیمی و قشنگ همه ی فصل های سال آب داشت و آبش هم همیشه تمیز بود. سردی آب تو پوستم نفوذ کرد و زلالیش منو به وجد آورد. دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به قیافه مظلومی گفتم :_ام...میگم...بی‌بی جون بی‌بی گل‌نساء که میدونست ازش چیزی میخوام خندید. نزدیکم اومد و با انگشت اشاره بینیم رو لمس کرد. _چی میخوای شیطون؟! دستمو از زیر چونه‌م برداشتم و سرمو کج کردم. _میشه از کتابخونه تون استفاده کنم؟! بی‌بی گل‌نساء آروم خندید. _باشه‌. میتونی استفاده کنی. ولی... _چی؟! _ولی شاید خیلی خوشت نیاد. با شوق و ذوق از جا پریدم‌ و گونه ی بی‌بی رو بوسیدم. _اشکال نداره بی‌بی جون! مرسی. و بعد به طرف یکی از کتابخونه ها دویدم. شاید خوندن یکی از اینا حالم و بهتر میکرد. رو به روی در کتابخونه ای که کنار اتاقم بود وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در کتابخونه و باز کردم. دور تا در اتاق قفسه های پر از کتاب چیده شده بود. از وجود این همه کتاب تو یه خونه قدیمی شگفت زده شده بودم. تو اتاق چرخیدم و با انگشتای تشنه ی لمس کتابم اونارو لمس کردم. شاید کتابی تو ژانر موردعلاقه من نبود ولی از دیدن اون همه کتاب یه جا به وجد اومده بودم. مگه میشه آدم این همه کتاب تو خونه‌ش داشته باشه و دلش نخواد بخونه؟! یکی از کمد هارو برانداز کردم. دل به دریا زدم و یکی از کتاب هاشو برداشتم. قطر زیادی داشت. ((مفاتیح الحیاة؟!)) صفحه اولش رو باز کردم. با خط بابا نوشته بود :" تقدیم به عزیز تر از برادرم،،،سید جواد جان!" باز یه اقیانوس سوال تو مغزم جا گرفت و حمله ور شد به اطلاعات گذشته ام. گاهی بابا سراغ سیدجواد رو از بی‌بی می‌گرفت اما هیچوقت چیزی از اون برام تعریف نکرده بود. _مگه سیدجواد به بی‌بی سر هم میزنه که بخواد اینارو بخونه؟! کلافه از فکر کردن به سیدجواد مجهول الهویه کتاب قطور رو بغل گرفتم و اتاق رو ترک کردم. حضور تو این اتاق حس خوبی بهم داد!! نگاهی به ساعت تو راهرو انداختم. چقدر زمان زود گذشته بود. لبخند کم رنگی رو لبام نقش بست. جلد کتاب تو دستام رو لمس کردم و به مرصاد قول دادم بخونمش. آخه مرصاد به خوندن کتاب و مطالعه خیلی تاکید داشت. به سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به خوندن کتاب جدید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🚑 تو کتابخونه ای که به ایوون راه داشت نشسته بودم و از پنجره حیاط رو دید میزدم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود و بی‌بی خونه نبود. نمیدونم کجا رفته بود. صبح که از خواب بیدار شدم جز میز صبحونه ی آماده چیز دیگه ای تو خونه ندیدم. بی‌بی گل‌نساء میز رو چیده بود و نون تازه خریده بود. تنها صبحونه خوردن بدون بی‌بی جان جانانم اصلا کیف نمیده. بیخیال پاییدن حیاط دل نشین خونه شدم و به سمت یکی از کتابخونه ها راهمو کج کردم. هنوز به قفسه مورد نظرم نرسیده بودم که در حیاط با صدا باز شد. تند و تیز خودمو به حیاط رسوندم. _سلام بی‌بی جون! بی‌بی که تا قبل از دیدن من قیافه غمگینی داشت لبخند زد. _سلام سهاجان! بیدار شدی مادر؟! صبحونه خودی؟؟ بی‌بی رو محکم بغل کردم. _بله قربونتون برم من! ولی بدون شما که مزه نمیده! بی‌بی با غرولند دل نشینی گفت :_خدا نکنه مادر! لهم کردی بابا یه پیرزن مگه چقدر استخون داره که بخوای بقیشم خورد کنی؟! بی‌بی رو ولش کردم. محض یکم خودشیرینی گفتم :_واااا!! بی‌بی جون! کی گفته شما پیرزنین؟! ماشالا قبراق، سرحال، از منم که جوون ترین شما!! بی‌بی خنده ای کرد. _از دست تو دختر با این شیرین زبونی هات! _میگم که بی‌بی! حالا کجا بودین؟ یه لحظه قیافه‌ش پکر شد و انگار رفته باشه تو فکر. _بنیاد شهید بودم مادر. بنیاد شهید؟! اسمشو شنیده بودم ولی نمیدونستم کجاست. خواستم بپرسم پرا اونجا که منصرف شدم و حرفمو خوردم. شاید پرسیدنش کار درستی نبود. حداقل حالا!! واسه بیرون آوردن بی‌بی جونم از افکارش که هیچ اطلاعی هم ازشون نداشتم جلوتر از بی‌بی دویدم تو ایوون. _چای تازه دم حاضره بی‌بی گل‌نساء جونم! میرم بریزم براتون. لیوانی یا استکان؟! بی‌بی ریز خندید. _لیوانی واسه شما جووناست دخترم! استکان واسم کافیه. باشه ای گفتم و با شور و شوق به طرف آشپزخونه که انتهای راهرو بود دویدم. همون طوری که میدویدم چشمامو بستم و با شادی تو دلم گفتم :_خدایا خودت بی‌بی رو برام نگه دار! سایه شو از بالاسرم کم نکنی که منم میمیرم!! ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🎾 پالتوی یشمشمو تنم کردم و کلاه خزدارشو کشیدم و سرم. تسبیح سبز رو از رو میز کنار تخت برداشتم و خواستم دور دستم بپیچم که چشمم به قاب عکس رو میز افتاد. لبخند ملیحش مثل همیشه دلبری می‌کرد. _ببین! من میفهمم تو کی هستی. بالاخره میفهمم!!! سید جواد هم باشی، از زیر سنگ هم شده، گیرت میارم. باید جواب بدی چرا این همه سال بی‌بی گل‌نسای منو تنها گذاشتی! اوکِی؟! از مدل حرف زدنم خندم گرفت. تسبیح رو دور دستم پیچیدم و کیفمو رو شونه‌م انداختم که گوشیم زنگ خورد. _بله؟! _... _باشه باشه! من آماده‌م الان میام! _... _خدافظ. طهورا دم در منتظر بود و میخواستیم برای دهه فجر و ۲۲ بهمن پرچم و سربند و پوستر بخریم‌. البته به سفارش خانم رجایی! طاها داداش طهورا هم راننده شخصیمون بود.(😑) در اتاق رو باز کردم و با چند قدم سریع خودم رو به آشپزخونه نقلی بی‌بی رسوندم. _بی‌بی جون من دارم میرم چیزی لازم ندارین؟! _نه مادر مراقب باشین. _چشم. با اجازه. _خدا نگهدارت مادر. _خداحافظ. حیاط برفی رو پشت سر گذاشتم و در قدیمی رو باز کردم. طهورا دم در منتظر من بود. _ای واااای طهورا ببخشید. خیلی منتظر موندی؟! طهورا یه چشمک همراه لبخند شیطونش تحویلم داد. _آماااااده ای؟! باید خانم رجایی رو غافلگیر کنیم. _بععععععله. دست در دست هم به طرف سمند سفید راه افتادیم. صدای له شدن برف زیر پاهام رو دوست داشتم. باد ملایم ولی سوز داری صورتم و نوازش کرد. چشمام و لحظه ای بستم‌ و به بهار فکر کردم‌. هنوز مونده تا بهار. ولی چقدر دلم برای عطر گل ها و سبزی درختا و شکوفه های صورتی تنگ شده بود. بعد از خریدن سربند های "لبیک یا خامنه ای" و پرچم در اندازه های مختلف و پوسر با عکس های حضرت آقا و امام و شهدای انقلاب و کلی طرح متنوع مربوط، مستقیم به طرف معراج شهدا رفتیم. دم در ماشین وایساد و من و طهورا با شوق و ذوق پیاده شدیم و راهمون رو به طرف بسیج کج کردیم. بچه های معراج برای دهه فجر و ۲۲ بهمن که چند روز دیگه بود حسابی تو جنب و جوش بودن. هم برای برنامه های خود معراج شهدا، وهم برای برنامه راهپیمایی. شروع برنامه های دهه فجر نزدیک بود و همه در تکاپو مشغول انجام و رسیدگی به فعالیت هامون بودیم. همه دخترا از بودن من کنارشون امسال خوشحال بودن. مسئولیت نقاشی و کارهای هنری با من و یکی از دخترا به اسم نگین بود. نگین یه دختر ریزه میزه و خیلی کم حرف و در عین حال یکمی هم شیطون بود. فوق العاده مهربون و عاشق حضرت رقیه(س). دوست داشت تو جمع خودمونیمون رقیه صداش کنیم. ماهم این کار رو میکردیم. هرکس مسئولیتی داشت و اکثر گروه ها چندنفره بودن. طهورا هم با دختری به اسم هدیه مسئولیت غرفه کودک و نوجوان رو به عهده داشتن. اسم غرفه شونم گذاشته بودن "طه(طاها)"(مخفف طهورا و هدیه🙂) چیزایی که خریده بودیم و نشون خانم رجایی دادیم و خیلی خوشش اومد که هم باکیفیت هستن و هم با قیمت مناسب خریدیم. طهورا یه لبخند دندون نما زد و گفت :_خانم رجایی جونم!!! میگم که...برای پذیرایی، روز ۲۱ و ۲۲ بهمن که جشن داریم، پختن کیک و شیرینی با ما باشه؟! چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با‌.....ما؟؟؟؟؟من کی داوطلب شدم که جمع بست(🤦🏻‍♀)؟! یه نیشگون از بازوش گرفتم. _ما؟؟؟؟؟!!!!! طهورا با چشم و ابرو اشاره کرد که میگم بهت! منم ساکت شدم. _بله. من و سها میخوایم پذیرایی جشن های اصلی اون دو روز رو به عهده بگیریم. خانم رجایی_باشه. ولی...زحمتتون یکم زیاد نمیشه؟! مسئولیت های دیگه هم دارینا. طهورا_نه بابا خانم رجایی! وظیفه‌ست! میخوایم یه کمکی هم کرده باشیم دیگه هزینه نشه واسه کیک و شیرینی. خانم رجایی که انگار خیلی خوشحال شده بود از پیشنهادمون(پیشنهاد من که نه! پیشنهاد طهوراااااااا! طهوراااااااا خدا بگم چیکارت نکنه😤🙁😩)حسابی استقبال کرد و منم درمونده پذیرفتم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌅 از اتاق خانم رجایی که اومدیم بیرون شاکی و درمونده به طهورا نگاه کردم. _طهوراااااااا. _امم. بله سهااااا؟! _عزیزم شما از من نظری خواستی؟! _خیر سهای عزیزم! _پس چراااا جمع بستی؟! _یعنی میگی نمیخوای کمکم کنی؟! ای خدااااااااا!!!!!! _نه. اینو نگفتم. کمک میکنم. ولی حداقل میگفتی بهم. _بخشخید خو. _بخشیدم! دنیااااااا مال تو. قرار شد برای جشن ها کیک دارچینی و پای سیب درست کنیم و هزینه‌ش هم دایی طهورا که خیر بود متقبل میشد. باباهم گفت کمک میکنه. قرار شد یه روز تو خونه بی‌بی درست کنیم یه روز تو خونه طهورا اینا. مشغول کشیدن طرح جدیدم بودم. مربوط به انقلاب بدون مرز بود. رقیه هم داشت توی اینترنت دنبال مطلب میگشت. یکی از بچه ها در اتاقی که توش کار میکردیم‌ رو باز کرد. دختره_سهااااااا. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. مرضیه بود. یکی از بچه های فعال بسیج. _جانم مرضیه جان؟ مرضیه_میگم که...خانم رجایی کارت داره. _ممنون عزیزم. الان میرم. کار رو ول کردم و رفتم پیش خانم رجایی. تو راه فکرم هزار جا رفت. یعنی چیکار داره؟! آروم در زدم و رفتم تو. _خانم رجایی؟! کارم داشتین؟! _بله عزیزم. بچه ها خیلی از طرح هات تعریف میکردن خواستم یکیشو ببینم. _امممم. بچه ها لطف دارن. الان که بالاست(طبقه بالا که کار میکردیم). _پس زود بپر برو یکیشو برام بیار. _چشم. الان میارم. هیجان زده رفتم و یکی از خوباشو بردم واسه خانم رجایی. _این طرح مربوط به شهدای انقلابه. با بهت و تفکر خیره شده بود به طرحم. _واقعا قشنگه! کارت خیلی خوبه! آفرین! خیلی قشنگ به تصویر کشیدی وقایع رو. _خیلی ممنون لطف دارین. _راستش...بخش تفحص طراحشون نیست، مثل اینکه برادر شما بوده و غیبتش طولانی خواهد شد، نیاز به طراح دارن. گفتن کسی رو پیدا نکردن که طرح های جدید داشته باشه، خواستن من بگردم پیدا کنم براشون. منم دیدم کی بهتر از تو؟! چیییی؟! من برای بخش تفحص طراحی کنم؟!(😱😍) مرصاد همیشه موقع کشیدن طرح هاش منم صدا میکرد نظر بدم. دیگه شده بود آرزوم کشیدن طرح واسه بچه های تفحص!! ولی حالا... میتونستم به آرزوم برسم.... _من...من...مشکلی ندارم...فقط... _فقط چی؟! _با کماااااال میل قبول میکنم. خانم رجایی لبخندی زد بهم گفت میگه بهشون که برای راهیان نور طرح پوستر هاشون با منه. منم بی صبرانه در انتظار موندم تا نوبت هنر نماییم و رسیدنم به آرزوم برسه... طرح انقلاب بدون مرز بالاخره تموم شد. تصویری که انقلاب رو در جای جای جهان به تصویر میکشید. فوق العاده شده بود. به هرکی نشونش دادم تو بهت و حیرت فقط تحسینم کرد. خدایی هم خوب شده بود(😅🙄😁) طرحم رو جلوی داداش معراج باز کردم. با زن داداش طیبه و حسنا و یوسف و محیا کوچولو اومده بودن خونه بی‌بی گل نساء بهم سر بزنن. چون یوسف دلش تنگ شده بود و بی‌قراری میکرد. معراج داشت طرحم رو مثل همیشه توی ذهنش تحلیل میکرد و لذت میبرد و محیا هم بغلش داشت آبمیوه میخورد. معراج دستشو از روی کمر محیا که بغلش بود برداشت و خواست به یه نقطه از طرحم اشاره کنه که..........محیا خم شد و لیوان آبمیوه ی توی دستش داشت وارونه میشد روی طرح محشرم که خیلی براش زحمت کشیده بودم. ۴ شباااانه رووووز....(😱) 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 =     ✿*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ⏰ انگار دنیا داشت رو سرم خراب میشد. _محیااااااااااااااا. سریع پوستر رو کشیدم کنار و آبمیوه خالی شد روی میز که شانس آوردم طرحم رو به موقع کشیدم. هم من و هم معراج نزدیک بود سکته کنیم. اگر تو یه فیلم اسلوموشن حرکت هارو نشون میدادی شاید چیز باحالی در میومد. یه نفس عمیق کشیدم. _معراج. _شاااااااانس آوردی سها. _اوهوم. بعد از نشون دادن طرحم به معراج و فاجعه ای که نزدیک بود همه آرزوهامو به دست باد بسپره دست یوسف رو گرفتم و با طهورا رفتیم معراج شهدا‌. یوسف حسابی زیارت کرد. اونقدر قشنگ با شهدای گمنام درد و دل میکرد انگار یه پسر ۲۰ ساله‌ست. طهورا از این حالت یه پسر بچه تعجب کرده بود. طهورا_میگم سها!! _بله. طهورا_مطمئنی این پسر ۴ سالشه؟؟ _آره بابا. طهورا_ولی...خیلی به قول ما نوربالا میزنه. _از وقتی مرصاد رفته سربازی اونم دیگه نیومده اینجا. خیلی بی تابی میکرد مثل اینکه یوسف که کارش تموم شد دستمو گرفت و با لبخند بهم‌ گفت :_عمه سها! منو میبری پیش داداش طاها و سجاد و مرتضی؟؟ هااااان؟؟؟؟؟ داداش طاها و سجاد و مرتضی دیگه کی باشن؟؟؟(😳)