eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
- حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طهورا نشستم. خوبه حداقل حاجی و علی میدونن طهورا آبجیمه!!! ماشین تو تاریکی شب، تو جاده های خاکی، پیش می‌رفت و جز سکوت تو ماشین حاکمی نبود. حاج آقا با کمی تردید سکوت رو شکست و گفت : - خانم نیکونژاد، رابطه شما با شهید از کجا و چطور شروع شد که الان اینقدر مطمئن هستین؟ - خب...از شبی که تو خواب چادر رو برام به یادگار گذاشت...و من قول دادم با امانتی مادرش بیام شلمچه و بر گردونمش... - خب از کجا اینقدر مطمئنین که این وقت شب صداتون کرده؟ - من بوی اونو میشناسم... - از کجا...؟  - نمیدونم...ولی میدونم...هرجا که ردی ازش باشه، عطر شیرین گل یخ هم هست...تو اتاقش، وسایلاش، لباساش، چفیه‌ش،...ولی این بار بوی وسایلاش نبود! بوی ملایم چفیه‌ش نبود. بویی که به مشامم آشنا اومد، خیلی قوی تر و آشنا تر ـبود! بوی خودش بود که صدام کرد... همه در سکوت به سِرّ حرفاش گوش دادیم و تو فکر فرو رفتیم. دلم نمیخواست باور کنم داره راست میگه! یعنی نمیخواستم این حرفای عجیب رو باور کنم...ولی دست خودم نبود...انگار یه نیروی درونی خیلی قوی، باعث می‌شد حرفاش با تمام وجود در درونم بشینه...ولی اگر هیچ خبری نباشه؟! با این ادعا ها و قول و قرار ها و حال پریشونش، اگر سیدجواد رو پیدا نکنه، میمیره....!!! طهورا بی‌اعتنا به من، تو گوشش چیزایی زمزمه می‌کرد و پا به پای آشفته حالی رفیقش نگران بود! منم فقط به جاده ی تاریک و خطرناکی که توش قدم برداشته بودیم نگاه می‌کردم. بالاخره رسیدیم به نیروهای گشت شب. ماشین رو نگه داشتن. بی اختیار قلبم شروع به تپیدن کرد. اگر اجازه ندن بریم، چی میشه؟ سها خانم چیکار میکنه؟ استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی سعی کردم اصلا بروزش ندم. پسر جوون با لباس خادمی اومد جلو. - سلام حاج آقا! - سلام برادر. اجازه داریم بریم‌؟ - خیر حاج آقا! شما اینوقت شب اینجا چیکار میکنین؟ - والا یه مسئله فوریه! باید بریم داخل. - حاجی نمیشه من نمیتونم اجازه بدم. الان نصفه شب، مقدور نیست برید داخل. - برادر کار فوریه. - نمیشه حاج آقا! من مامورم و معذور. - آقا مسئله پیدا کردن یه شهیده! - حاج آقا شوخی میکنی؟ این وقت شب؟ شهید؟ شما؟ - من برای شما توضیح میدم؛ شما اجازه بدید بچه ها برن. - حاجی جان شرمنده من نمیتونم اجازه بدم مگه الکیه! من اون پشت گـُر گرفته بودم، اونوقت حاجی میگفت توضیح میدم برات. علی کارت تفحصش رو در آورد و خیلی محترمانه گفت : - اخوی من خودم از بچه های تفحص هستم. اینم مجوزم! بی‌زحمت راه رو باز کنید!... - نمیشه آقا! من نمیتونم. هی میگه نمیتونم. ای بابا! در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. حاج آقا میخواست حرفی بزنه ولی اجازه ندادم. چند ضربه دوستانه به شونه پسره زدم و سعی کردم آروم باشم. - ببین! یه مادر الان منتظره. اون خانم رو میبینی‌؟ به اون مادر قول داده پسرش رو برگردونه!...ما باید بریم... پوزخندی زد که از هزار تا بد و بیراه برام سنگین تر بود. - قصه تعریف میکنی آقا؟ مگه به قول دادن ایشونه؟ میخواستم حرف بزنم که حاج آقا دست گذاشت رو شونه‌م و منو کشید عقب و مانع حرف زدنم شد. - برادر شما بزار ما بریم من برای شما کامل توضیح میدم. - حاج آقا به خدا نمیشه. من از یه جا دیگه دستور میگیرم. لطفا گوش کنید و برگردید...وگرنه... صدام بالا رفت : وگرنه چی؟ - آروم باش آقا! وگرنه... حاج آقا جلوی ادامه حرفش رو گرفت و گفت : - اونی که ازش دستور میگیری کیه؟ - فرمانده‌م؟ - بله فرمانده‌تون. - فرمانده نجات...سیدرضا نجات! - سید رضا نجات؟ شیمیاییه؟ - بله... گل از گل حاج آقا شکفت و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست. ولی من همچنان تو آتیش داشتم میسوختم. حاجی متفکرانه لبخندش رو حفظ کرد. - پس کی اینطور! سیدرضا فرمانده شماست... - میشناسینشون؟ - بله البته! امکانش هست باهاش صحبت کنم؟ - خب...مگر اینکه بهشون بی‌سیم بزنم... - اشکالی نداره برادر. بی‌سیم بزن کارمون فوریه! - چشم...ولی... کلافه دستی به صورت و ریشام کشیدم : ولی چی؟ - هیچی... پسره بی‌سیمش رو از جیبش درآورد و چند دقیقه دیگه حاج آقا مهدوی مشغول یه خوش و بش حسابی با رفیق فاب ده سال پیشش بود! آخه مرد مؤمن الان چه وقت حال و احوال رفیقانه‌ست؟ دختر مردم داره تو ‌ماشین پس میوفته! نگاه نگران طهورا بین من و حاج آقا که حرفاش تمومی نداشت می‌چرخید منم با چشم و ابرو بهش میفهموندم که یکم صبر کن دختر...سها خانم هم که فقط اشک می‌ریخت.... - خب سیدرضا جان. قضیه از این قراره. حالا هم اگر شما به نیروتون امر کنی راه رو برای ما باز کنن، جبران میکنم! اجرکم عندالله... با صدایی که از پشت بی‌سیم اومد برق امید تو چشمام دوید. - متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت92 - حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طه
- متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین. - ایول برادر! دم شما امام زمانی!...جبران میکنم ان شاء الله... راه با هزار جور حرص و جوش خوردن باز شد و همراه یه موتور گشت راهمون رو ادامه دادیم. هرچی نزدیک تر میشدیم بی‌قراری های سها خانمم بیشتر میشد. یه نگاهم به جاده بود و یه نگاهم به چشمای نگران طهورا. یعنی این داستان چه سرانجامی داره؟ به یه جا که رسیدیم صدای ناگهانی سها خانم علی رو وادار کرد که پاشو رو ترمز فشار بده. - صبر کنین. وایسین! همینجا ماشینو نگه دارین! ماشین متوقف شد و بعد از اون موتور و سرنشین هاش ایستادن. حاجی با یکم نگرانی ته صداش پرسید : - چیزی شده؟ - لطفا نگه دارین... هر پنج تامون پیاده شدیم و باد خنک نیمه شب به اعماق وجودمون نفوذ کرد و پوست صورتمون رو نوازش...در سکوت منتظر حرکت بعدی بودیم که خادم های گشت اومدن جلو. - چرا اینجا وایسادین؟ علی به سکوت دعوتشون کرد و جوابی نداد. سها خانم هم مثل قاصدک سبک بالی چشم هاشو بسته بود و رو به باد که از سمت رود می‌وزید، ساکن و بی صدا، به صدای امواج آروم که مابین فریاد سکوت شب خودنمایی می‌کردن، گوش میداد. شاید هم چیز دیگه ای میشنید یا به چیزی فکر می‌کرد... چند دقیقه ای گذشت و پسرای خادم الشهید با تعجب به هم نگاه می‌کردن. یکیشون نزدیکم شد و آروم دم گوشم گفت : - این خانم حالش خوبه؟ نگاه چپی بهش انداختم که یعنی هیسسسسس! اونم شونه بالا انداخت و برگشت پیش رفیقش. دختر بیچاره که حالا خیلی آروم تر شده بود کفش هاشو در آورد و راه جاده رو پیش گرفت. با قدم های نرم و سبکی که رو خاک ها برمی‌داشت چیز هایی هم زمزمه می‌کرد. چشماش بسته بود و لبخند کم رنگی هم رو لب هاش نشسته بود. یعنی چی داره میبینه؟ منم چشمامو بستم بلکه چیزی ببینم ولی تاریکی محض یک لحظه وحشت به جونم انداخت. خاک بر سرت طاها! تو از کی تا حالا اینقدر ترسو شدی؟ هان؟ از تاریکی میترسی پسر؟ خجالت بکش! خوب شد ترسی که یه لحظه مو به تنم سیخ کرد هیچکس نفهمید. وگرنه آبروم رفته بود. به گونه هام که سرخیش تو تاریکی شب پیدا نبود دست گذاشتم و انگشتای کشیده و بلندم رو تا پایین ریش هام کشیدم. عرق کف دستم رو با شلوا چریکیم خشک کردم و راه افتادم که دنبال سها خانم برم ولی صدای پر آرامش محکمش متوقفم کرد. - هیچکس دنبالم نیاد!... به حاجی نگاه کردم که خیلی جدی محو این لحظات عجیب غریب بود. - حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟ - نه...بزار ببینیم چیکار میخواد بکنه... پرسشگر به علی نگاه کردم. اونم ابرو بالا انداخت و بهم فهموند که باید از دور نظاره گر باشم. اه... در سکوت تماشا می‌کردیم. نفس در سینه ها حبس شده بود و هیچ کلامی از لب های هیچکس بیرون نمیومد. قلبم چنان به تپش افتاده بود که انگار واقعا حضور سیدجواد رو احساس می‌کرد. جای مرصاد و سیدسبحان چقدر خالیه! اگر اینجا بودن، چه واکنش هایی داشتن؟ اونا تو یه جبهه دیگه دارن میجنگن...دارن از حریم و حرم عمه سادات دفاع میکنن...اگر بابا رضایت میاد...منم الان پیش اونا بودم... در یک نگاه همه رو از نظر گذروندم. هیچکس هیچ حرکتی نداشت. انگار زمان متوقف شده بود و تنها موجود زنده اونجا من بودم... نزدیک صد متر ازمون دور شد. ایستاد. هوا به سپیده ی صبح نزدیک تر می‌شد و ستاره های ریز و درشت کویر دونه دونه محو می‌شدن. روی زمین زانو زد. دست رو خاک ها کشید. چطور ممکن بود سیدجواد اونجا باشه؟ دقیقه زیر قدم های زائر ها؟! پس چطوری هیچکدوم از بچه های تفحص پیداش نکردن؟ خاک هارو نوازش کرد. زمزمه هاش سوار بر باد صبا چنان به گوش دل می‌رسید که انگار نجوای برگ با رود جاری و آب روان بود. نفس ها از پیش بیشتر خودشون رو نگه داشته بودن و فقط یک اشاره به پیدا شدن شهید و یک بازدم لازم بود تا هوا پر بشه از نفس هایی که طنین یا زهرا می‌افکندن. خاک هارو کنار زد. سر به سجده گذاشت. این کارا یعنی چی؟ چرا داره اینطوری میکنه؟ یعنی خبری نیست؟ از سجده بلند شد و دستش رو بالا برد. برقی که از دستش منعکس شد گواه تموم شدن سال ها انتظار بود. گواه پیدا شدن پسری بود که سال‌ها چشم مادرش رو به در دوخت و بالاخره تصمیم گرفته بود به دست دختر جوونی که شاید تا چند وقت پیش حتی نمیدونست شهید و شهادت و شلمچه یعنی چی، برگرده خونه...اون پلاک نقره ای سید جواد رو پیدا کرده بود.... اشک های روی صورتش که به سان مروارید از دور برق میزدن، زمزمه کردن : - سیدجواد... و مثل بید خسته ای که به آهستگی سر بر خاک میذاره، خودش رو تو آغوش طهورا که کنارش رسیده بود جا داد. امواج طوفانیِ دریای درونش آروم گرفته بودن و لبخند روی لباش گویای همه‌چیز بود. گویای آرامش خیالش و رضایت خاطرش از اینکه تونست به قول سختی که داده بود عمل کنه.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
سها؛ خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که خودشو بهم رسونده بود گذاشتم و چشمامو بستم. چطور میتونستم لبخند نزنم؟ من سیدجواد رو پیدا کردم. من به قولم عمل کردم. من اونو میبرم پیش بی‌بی! بی‌بی گل‌نسام میتونه آسوده خاطر کنار پسرش بشینه و یه دل سیر باهاش حرف بزنه و استخون های شکننده‌شو بعد چند سال نوازش کنه. چقدر تو این همه سال زیر این خاک ها اذیت شدی پسرِ بی‌بی گل‌نساء خانم! با لب های خشکی که بعد از ساعت ها تازه تشنگی رو درک کرده بودن گفتم : - طهورا...اون کمکم کرد پیداش کنم... - آره عزیزم...تو پیداش کردی...پاشو! پاشو بریم استراحت کن خیلی خسته ای، حالت خوب نیست! دست لرزانشو رو پیشونیم گذاشت و دست دیگه‌م رو گرفت و فشار داد. علی آقا داداش کیمیا و آقا طاها و حاج آقا مهدوی به چشم بر هم زدنی کنارم زانو زده بودن و علی آقا با احتیاط و اشک داشت خاک هارو کنار میزد...آقایون خادم الشهید هم همچنان دور تر از ما ایستاده بودن و در بهت خیره به پلاک توی دستم اشک می‌ریختن. زنجیر پلاکی که یقین داشتم برای سیدجواده بیشتر فشردم. فکرم تازه داشت آروم می‌گرفت که معادله مبهم دیگه ای ترس رو به بند بند وجودم تزریق کرد. اگر این پلاک سید جواده، پس پلاک سوخته ای که تو وسایلاشه واسه کیه؟! یعنی ممکنه...این سیدجواد نباشه؟! یا اون مال سیدجواد نیست؟! لبخند دوباره از رو لب هام محو شد. با وحشت نشستم و به چشمای طهورا خیره شدم. - طهورا! سیدجواد یه پلاک دیگه هم داره!... - چی؟! - اگر این پلاک سیدجواد نباشه!.... - خدانکنه! باید بریم برای اهراز هویت...! سریع از جام بلند شدم. استخون های سیدجواد جلوی علی آقا و آقا طاها رو خاک ها بود با حال دگرگونی فقط اشک می‌ریختن. - بلند شین. خواهش میکنم بلند شین. باید بریم اهراز هویتش کنیم. باید بریم.... علی آقا بلند شد. به چفیه‌م نگاه کرد. به چفیه سیدجواد... از دور گردنم بازش کردم و گرفتم طرفش. بدون اینکه به صورتم نگاه کنه ازم گرفت و استخون ها رو لای چفیه گذاشت. - لطفا پلاکش رو هم بدین... - نه... سرش رو برگردوند و چند لحظه با سوال بهم نگاه کرد. - لطفا پلاکش پیش من باشه... سرش رو انداخت پایین و چند دقیقه بعد ماشین در حال حرکت به سمت ساختمون معراج شهدا برای اهراز هویت بود. دل توی دلم نبود و استرس بی‌مانند و نابود کننده ای وجودمو تخریب می‌کرد. پلاک نقره ای رو توی دستام فشار میدادم. حداقل یکم آرومم می‌کرد. مگه ممکنه سیدجواد راه رو اشتباه به من نشون داده باشه؟ مگه ممکنه جای نشونی خودش، نشونی یکی دیگه رو به من داده باشه؟ امکان نداره... از پنجره به بیرون نگاه کردم. آسمون از تاریکی مطلق به آبی تیره ی پگاه رنگ باخته بود و برای نماز صبح خیلی فرصت نداشتیم. چشم از آسمون گرفتم و به کناره های جاده خاکی چشم دوختم. سیدجواد، سوار بر موتور، با لبخندی که روی لب هاش بود همراهی‌مون می‌کرد و دقیقا کنار ماشین ما حرکت می‌کرد. لحظه ای که چشمام رو بسته بودم و دنبالش رو خاک ها پا برهنه قدم برمیداشتم دوباره جلو چشمام نقش بست. دقیقا کنار همون جایی که پلاکش رو پیدا کردم نشست و گفت : - تو به قولت عمل کردی...حالا نوبت منه... و اشاره کرد بشینم. امکان نداشت پلاکی که تو دستام بود برای اون نباشه. امکان نداشت استخون هایی که زیر خاک ها داشتن فرسوده میشدن مال اون نباشن...حداقل دل من اینطوری میخواست... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت94 سها؛ خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که
به محض اینکه ماشین رو به روی معراج شهدای مناطق جنگی ایستاد پیاده شدم. اولین کاری که کردیم این بود که نمازمون رو به جماعت خوندیم و پلاک و استخون هارو بردیم برای تشخیص هویت. هر پنج نفرمون پای میز کسی که این کار رو قرار بود انجام بده ایستاده بودیم و با نگرانی این پا اون پا میکردیم. - چی شد؟ اسمشو پیدا کردین آقا؟ پلاک درسته؟ اسم شهید چیه؟ - چند لحظه صبر کنید خواهرم دارم میگردم. هنوز که چیزی پیدا نکردم. - خواهش میکنم سریع تر... سیدجواد تو تمام این لحظات کنارم وایساده بود و با لبخند ملیحی که بر لب داشت، تکاپو و اضطراب مارو تماشا می‌کرد. به صورتش که دقیقا مثل عکس هاش بود نگاه کردم، نه، خیلی نورانی تر از عکس هاش بود...خیلی معصوم تر... از شدت استرس و طبق عادت همیشگیم لب می‌گزیدم و با انگشت هام بازی می‌کردم. طهورا هم با گوشه چادرش ور می‌رفت. چادر بیچاره چروکِ چروک شده بود. حاج آقا و برادر کیمیا و داداش طهورا هم با قیافه های خیلی جدی سرشون رو کرده بودن تو سیستم و نفس هاشون صفحه کامپیوتر رو خیس عرق کرده بود. مسئول پشت سیستم دست از کار کشید و با اخم های تو هم صداشو برد بالا! - آقا کامپیوترم رو خراب کردید. خواهش میکنم عقب وایسید؛ عه! تمرکزم رو بهم میزنید... تو دلم گفتم : چه عصبانی! شما کارت رو انجام بده خب! ما عجله داریم آخه... حاج آقا و پسرا هم سرشون رو از کامپیوتر دور کردن و با شرمندگی خنده داری عذرخواهی کردن. مرد مسئول دوباره شروع به کار کرد. زیرزیرکی صفحه کامپیوتر رو دید زدم. - ایناهاش ایناهاش!... صدای بلندم همه نگاه هارو به سمت من کشید. خجالت زده جلوتر رفتم و اسم سیدجواد رو روی صفحه سیستم نشون دادم. - ایناهاش. سید جواد موسوی حسینی! خودشه! - بله درسته... بعدشم آقاهه نگاه پوکری بهم انداخت که سرمو انداختم پایین. چشمامو بستم و از اعماق وجودم خداروشکر کردم. ولی اشک هام تمومی نداشتن. حالا دیگه اشک شوق بودن! لبخند روی لب های سید جواد رو هم دیدم که پر رنگ تر شد و چشماش که برق قشنگی زد. آخ که بی‌بی چقدر خوشحال بشه از دیدنت پسر خاله‌ی بابام! پسرا و حاج آقا هم میخندیدن و مدام خداروشکر می‌کردن. پلاک رو از آقای مسئول گرفتم و به سینه چسبوندم. با تمام توانم عطر سیدجواد رو به ریه هام کشیدم. ولی فکر پلاک سوخته دوباره اعصابم رو خط خطی کرد. خواستم بپرسم پس پلاک سوخته چی که صدای زنگ گوشی‌ای بلند شد : "خجالت می‌کشم که من...سرم رو تنمه حسین...خجالت می‌کشم که من...سرم رو تنمه حسین..." صدا از جیب علی آقا بود؛ و زنگ گوشیش هم مداحی شهید حسین معزغلامی...چقدر به این شهید مدافع حرم ارادت داشتم. مرصاد هم خیلی دوسش داشت... گوشیشو از جیب شلوار شیش جیبش درآورد. معذرت خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. کنجکاو بودم بدونم کیه که ‌اینطوری با عجله رفت خصوصی حرف بزنه؟! نکنه نامزد داره؟! با تلاش فراوان جلوی فضولیمو گرفتم و تکیه دادم به دیوار و فقط اشک ریختم. طهورا بغلم کرد و منم سر گذاشتم رو شونه‌ش. - طهورا دیدی خودشه؟ پیداش کردم...گفتم من بد قول نیستم... - آره خواهر جونم دیدم...تو به قولت عمل کردی...ولی الان دیگه چرا گریه میکنی؟! همه چی تموم شد که! - اشک شوقه طهورا...اشک شوق!... - خب حالا بسه دیگه! حالت اصلا خوب نیست. بیا بریم استراحت کنیم. تبت هنوز قطع نشده... - ولی من خوبم... - خوب نیستی! حرف اضافه هم موقوف. حالا ما میریم تو ماشین شما استراحت کنی آقایون هم تشریف میارن... لبخند ناچارانه ای زدم و محکم تر بغلش کردم. مامانم بفهمه مریض شدم باید آرزوی راهیان نور بعدی رو به گور ببرم...بفهمه این همه گریه کردم که دیگه واویلا...خونه‌مون عاشورایی به پا بشه که نگو و نپرس! از پارچ روی میز برای خودم آب ریختم و خواستم بخورم که صدای زنگ گوشیم تکونم داد. "شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون..." اسم نقش بسته روی گوشی، ‌اونم این وقت صبح، سک برانگیز بود! نکنه اتفاقی افتاده؟! با تردید جواب دادم : - جونم بابایی! سلام... - سلام ریحانه‌ی بابا! با شنیدن اسم ریحانه و لرزش صدای بابا، نصف دلم آروم گرفت و نصف دیگه‌ش دوباره شروع به تپش کرد... - خوبی باباجونم؟ خیر باشه این وقت صبح! - خوبم بابا. تو خوبی دخترم؟ بازم صداش لرزید! - الحمدلله...باباجان... - جانم ریحانه‌ی بابا؟ و باز لرزید... - چیزی شده؟ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت98 - ببخشید؛ بفرمایید... سرم رو بلند کردم ولی کسی نبود! یعنی اشتباه شنیدم؟ به دور و
از وقتی رسیدیم تهران فقط اشک مهمون چشمام بود. هرچند تو هواپیما هم غیر اشک کسی چیزی ازم ندید! من بودم و علی آقا و چند نفر دیگه که اومده بودن کمک. هیچ اطلاع رسانی ای درباره پیدا شدن سیدجواد نشده بود! آخ که چقدر غریبانه بردیمش پزشک قانونی، و بعد از اطمینان که تو ده دقیقه حاصل شد و معجزه بود، معراج شهدا... چقدر خلوت بود! روز چهارم عید...هیچکس تو معراج شهدا نبود. عصر بود و نسیم ملایم بهاری، تو کوچه پس کوچه ها و لای شاخ و برگ درختا، که شکوفه زده بودن و شهر رو برای استقبال از سیدجواد آذین بسته بودن - به جای همه مردمی که نبودن - پرسه می‌زد. قلبم فقط بی‌تابی بی‌بی رو میکرد. - خانم نیکونژاد ما سیدجواد رو میبریم وصال معراج بعد خودم میرسونمتون بیمارستان... - خیلی ممنون! ولی کی پیش سیدجواد بمونه؟ - بچه ها هستن! - ممنون...شمارم تو زحمت انداختم... چند دقیقه دیگه تو ماشین نشسته بودیم و به مقصد بیمارستان معراج شهدا و سیدجواد رو ترک میکردیم. پلاکش هنوز توی دستم بود...و اشک هام روان...کل راه در سکوت طی شد و تنهایی صدایی که شنیدا میشد صدای کم مداحی بود... "یارا...دلبر و دلدارا...ماه جهان آرا...می‌کشد عشق تو...آخر سر مارا...جانا...سید و مولانا...حضرت سلطانا...تشنه ی تو هستم...سیدالعطشانا...جانم جانم...به صدای نوکرات...به دلای مبتلات...به مسیر اربعین...به نجف تا کربلات..." عشق میکرد با این مداحی! با خودم گفتم : - چه مجنون و عاشق پیشه... ولی مثل اینکه بلند فکر کرده بودم! چون لبخند زد. - شما کربلا نرفتین؟ دستپاچه نگاهی به اطراف کردم. وای کاش نمیشنید! نفسم رو حبس کردم و سعی کردم سوتی‌مو لاپوشونی کنم. - من...خب متاسفانه قسمت نشده... - ان شاء الله که خیلی زود قسمت بشه... زیر لب گفتم - ان شاء الله... ماشین بالاخره جلوی بیمارستان نگه داشت. با عجله پیاده شدم. با فکر اینکه بی‌بی تو یکی از اون اتاق هاست دلم هُری ریخت. دستمو به ماشین گرفتم تا نیوفتم. - حالتون خوبه خانم نیکونژاد؟ - بله...بله...خوبم... خودمو جمع و جور کردم و لبه روسریمو صاف کردم. سعی کردم آروم باشم ولی مگه میشد؟ بی‌بی گل‌نساء حالش خوب نبود اونوقت من باید خوب میبودم؟ با قدم هایی که به شدت میلرزیدن و سست بودن به سمت ساختمون بزرگ بیمارستان حرکت کردم. علی آقا جلو افتاد. از پذیرش آدرس اتاق بی‌بی رو پرسیدیم. - ببخشید خانم. خانم گل‌نساء محمدی تو کدوم اتاق هستن؟ - چند لحظه لطفا صبر کنید... بعد چند دقیقه که اندازه چند سال طول کشید رو به علی آقا گفت : - سی‌سی‌یو، اتاق ۷ طبقه سوم. - خیلی ممنون. با عجله به طرف آسانسور دویدیم. چادرم رو محکم گرفته بودم و پلاک سیدجواد دور گردنم بود. نفس هام به شماره افتاده بودن. قلبم دیگه واقعا داشت از جاش کنده میشد. به راهروی سی‌سی‌یو که رسیدیم بابا و کیمیا و معراج رو از دور دیدم. قدم هامو تند کردم. اشک هامم پا به پای قدم هام تند شدن. - بابا.... بابا منو دید. از دور دستاشو باز کرد و منم بی مقدمه خودمو تو آغوش گرمش جا دادم. آخ که چقدر به این پناهگاه نیاز داشتم. چقدر احساس تنهایی می‌کردم. هق هق دردناکم اشک های بابا رو هم جاری کرد. سرم رو به سینه‌ش محکم چسبونده بودم و دلم نمیخواست جدا بشم. - بابا چه بلایی سر بی‌بی اومده؟... سرم رو نوازش کرد. - آروم بابا! آروم باش دخترم...چیزی نیست ریحانه جان... - بابا...بی‌بی... ازش جدا شدم. به چشمای خیسش نگاه کردم. نگران بودن. خیلی نگران...بی‌بی فقط خاله ی بابا نبود! اون مادر بابا بود! و بابا هم حق داشت اینقدر نگران باشه! به کیمیا که یکم اونطرف تر وایساده بود و نگران با برادرش حرف میزد نگاه کردم. رد پای اشک هاش روی صورتش خودنمایی میکردن. اضطراب تو چشمای عسلیش موج میزد. صحبتش با داداشش تموم شد و آروم و با قدم های لرزان اومد طرفم. - سها...من...من... - فقط بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟ - من...باور کن من مراقب بی‌بی بودم! به قولم عمل کردم...ببخشید... شرمنده سرشو انداخت پایین. کیمیای بیچاره و دل نازک من خودشو مقصر این اتفاق میدونست! ولی ابدا تقصیر اون نبود. تقصیر من بود... - میدونم عزیزم. تقصیر تو نبود که... بغلش کردم و دوتایی گریه کردیم.... دستامو رو شیشه گذاشتم و بی‌بی رو صدا زدم. - بی‌بی جونم...بی‌بی گل‌نسام! میشنوی صدامو؟ من برگشتما! از رو روسری و چادر دست گذاشتم رو پلاکی که دور گردنم بود. - سیدجوادم آوردما!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- سیدجوادم آوردما!... چهره ی زرد و رنگ پریده ی بی‌بی زیر دستگاه هایی که بهش وصل بود گم شده بود. جسم بی‌جونش زیر ملافه ی سفید آروم گرفته بود. بی‌بی جونم‌‌‌! پاشو برام چایی دم کن! پسرت تو معراج شهدا منتظره...چرا اینجا خوابیدی؟ پرستار از در اتاق رفت تو. با عجله دنبالش رفتم. - خانم‌پرستار! خانم پرستار... مکث کوتاهی کرد و به طرفم برگشت‌. - بله؟ - میتونم ببینمش؟ - خیر! - ولی...من باید ببینمش! - متاسفم الان نمیتونید‌. مایوس و ناامید عقب رفتم. با دست گرمی‌ که روی شونه‌م گذاشته شد برگشتم. مامان بود! من که منتظرش بودم خودمو تو بغل نرمش جا دادم و باز گریه کردم. - مامان دیدی چی شد؟ دیدی بی‌بی الان اون تو خوابیده؟ دیدی بیچاره شدم؟ دیدی نتونست پسرشو ببینه؟ - مامان جان آروم باش دخترم. بی‌بی حالش خوب میشه! اون دوباره خوب میشه‌‌...پسرشم میبینه...آروم باش مامان... مامان هم بغض کرده بود و اشک میریخت. حال هیچکدوممون خوب نبود. کیمیا که از عذاب وجدان داشت دق می‌کرد. بابا هم که...معراج هم کلافه تو راهرو راه می‌رفت. علی آقا هم تکیه داده بود به دیوار و با تلفن حرف می‌زد. طیبه و آبجی محدثه هم اومدن جلو و بغلشون کردم. دلم میخواست فقط گریه کنم. دنیام داشت خراب میشد. ولی سیدجواد تو نامه‌ش گفته بود که اون خوب میشه! پس دیگه ناامیدی بسه سها! اون حالش خوب میشه...سیدجواد به تو قول داده که اون خوب بشه. کنار بابا روی صندلی نشستم. دست گذاشتم رو شونه‌ش. - بابا جونم... - جانم ریحانه بابا؟ - بابا...سیدجواد به من قول داده که بی‌بی خوب میشه!... - اون چطوری به تو قول داده بابا؟ - تو نامه‌ش...گفت بهتون سلام برسونم...گفت هر شب براتون دعا میکنه! اشک تو چشمای بابا حلقه زد و لبخند محوی روی لب هاش نشست. قربون اون قلب مهربونت بابا جونم که اینقدر برا سیدجواد تنگ شده!... تو دریای چشماش غرق شده بودم و تو خاطرات برادرانه‌شون غوطه ور بودم که علی آقا نزدیکمون شد و خیلی با احترام گفت : - با اجازه‌تون من دیگه برم‌. تو معراج یکم‌ کار دارم‌. بابا بلند شد باهاش خداحافظی کنه. - دستتون درد نکنه به شماهم خیلی زحمت‌ دادیم. - خواهش میکنم این چه حرفیه وظیفه‌ست. کاری بود که بتونم کمک کنم حتما اطلاع بدید. - حتما! خیلی ممنون. اجرکم عندالله... - فعلا یاعلی! - در پناه خدا باشی پسرم... با قدم های محکم و مردونه‌ مارو ترک کرد. کلمه آخر بابا نشون‌دهنده دلتنگیش برای مرصاد بود. کاش داداش تو این شرایط سخت کنارمون بود. کاش میدونست بی‌بی حالش خوب نیست و میومد. رفتم پیش کیمیا که داشت مغز خودشو می‌خورد. دلِ نازکش حسابی تحت فشار بود. سعی کردم آرومش کنم و متوجهش کنم که هیچ چیز تقصیر اون نبوده. - کیمیا جونیم. خوبی؟ - نه سها...خوب نیستم...ببخشید که اینطوری شد...ولی من مراقب بی‌بی بودم... - میدونم قشنگم. میدونم خواهر جونیم. اصلا تقصیر تو نبوده! بی‌بی قلبش مریض بود! این که دیگه تقصیر تو نیست! فقط بهم بگو چی شد که اینطوری شد؟ صورتشو بین دستاش پنهان کرد. - دیروز...نشسته بودم تو حیاط، تلفن زنگ زد! بی‌بی گفت جواب میده. منم رفتم تو. یکم که با صحبت کرد...فکر کنم یکی بود به اسم سبحان! آره...سبحان! صداشو شنیدم از پشت تلفن! بعد یهو حالش بد شد! نمیدونستم چیکار کنم...خیلی ترسیده بودم...خیلی.‌.. اشک هاش دیگه امون‌ ندادن. سید سبحان بوده؟ دلم دوباره بی‌قراری کرد. یعنی چی شده که بی‌بی حالش بد شد؟ برا مرصاد اتفاقی افتاده؟ یا سید سبحان چیزیش شده؟ - باشه باشه گریه نکن عزیزم...نمیدونی...سیدسبحان چی گفت؟ - نمیدونم...آخرین کلماتی که بی‌بی گفت...این بود...زخمی؟ زخمی شدی مادر؟...یا امام غریب...همین‌‌... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت100 - سیدجوادم آوردما!... چهره ی زرد و رنگ پریده ی بی‌بی زیر دستگاه هایی که بهش وصل
قلبم دوباره یاد نگرانی هاش برای غریبه ای افتاد که تنها آشناش بی‌بی گل‌نسای رو تخت بیمارستان بود! یعنی چی شده؟ زخمی شده؟ کجاش زخمی شده؟ الان کجاست؟ چجوری زخمی شده؟ هزارمدل فکر و خیال هجوم آورد به مغز خسته‌م. کسی هم نبود که این سوالا رو ازش بپرسم. چند ساعتی میشد تو بیمارستان بودیم و منتظر بودم بهم اجازه بدن بی‌بی رو ببینم. بابا رو به گوشه ای کشیدم و آروم گفتم : - بابا... - جانم ریحانه بابا؟ - سیدجواد دوتا پلاک داره! - یعنی چی؟ - یه پلاک سوخته تو وسیله هاش پیدا کرده بودم. فکر میکردم مال اونه...ولی...پلاکی که تو شلمچه پیدا کردم مال اونه! پلاک سوخته مال کیه؟ گوشه لب هاش به بالا متمایل شدن. - اون پلاک منه... پلاکم تو یکی از عملیات ها سوخته بود. من ولش کرده بودم وسط میدون...ولی سیدجواد برام آوردش. منم گذاشتمش تو وسایل اون! بعد شهادتش... اشک و لبخند آمیخته به هم شرح حال اون لحظه بود. صدای اذان بین هیاهوی سالن های بیمارستان از گوشیم بلند شد و گوشم تیز تر از همیشه شنید. - کیمیا جان. من میرم نماز بخونم. میای باهام یا میمونی؟ - امممم...خب...میمونم... - باشه...هرطور راحتی! با بابا رفتم نمازخونه. مامان و ماهده و محدثه و طیبه به اصرار من و بابا با معراج رفتن خونه. فقط من موندم و بابا و کیمیا. طاها و طهورا هم اومدن سر زدن ولی با اصرار های من برگشتن خونه. چقدر به طهورا نیاز داشتم. ولی نمیتونستم اونم اسیر خودم کنم. الله اکبر رو گفتم و فارغ از همه تعلقات دنیا، مشغول پروردگارم شدم. خدایی که منو تا اینجا کشوند. تا جایی که چادری شدم و سیدجواد رو پیدا کردم...تنها فکری که توی نماز آزارم میداد فکر بی‌بی بود. فکر اینکه اگر الان به هوش بیاد و من نباشم؟! سر به سجده گذاشتم. - خدایا خودت بی‌بی رو حفظ کن. سه ماه پیش بهت قول دادم اگر بی‌بی رو برام نگه داری همه نمازامو میخونم. به قولم عمل کردم. حالاهم برام نگهش دار...اون هنوز پسرشو ندیده...سیدسبحان...جز اون هیچکسو نداره... از اینکه اون لحظه به سیدسبحان فکر کردم خودمو سرزنش کردم. کاش میتونستم با مرصاد صحبت کنم. بی‌خبری ازش حالمو روز به روز بدتر میکرد. کاش فق‌ط راهی بود که بهش زنگ بزنم... از شیشه اتاق به بی‌بی گل‌نسام نگاه کردم. چرا بیدار نمیشی آخه قربونت برم من؟ خوابت خیلی داره طولانی میشه ها...سیدجواد منتظره ها... دست رو شیشه گذاشته بودم و از پشت شیشه صورت زرد و آرومش رو نوازش میکردم که دستی شونه‌م رو به گرمی فشرد. برگشتم سمت کسی که بی صدا کنارم ایستاده بود. طهورا بود! - وای طهورا! این وقت شب چرا اومدی؟ - دلم طاقت نیاورد سها...نتونستم بمونم خونه!... - نمیدونم چطوری میتونم اینهمه محبت تورو جبران کنم! - این چه حرفیه عزیزم؟! وظیفه‌ست... - اینطوری نگو... با لبخندش، روحمو که تو این مدت خیلی ضعیف و شکننده شده بود تو آغوش گرفت. - امشب کی میمونه بیمارستان؟ - خودم میمونم...باید پیش بی‌بی بمونم... - اینطوری که خیلی سختت میشه! هنوز خونه هم نرفتی نه؟ - نه هنوز نرفتم. ولی اشکال نداره! تا حالش خوب بشه خودم میمونم. - حرف منطقی بزن دختر! مگه میخوای خودتم بیوفتی رو تخت بیمارستان کنار بی‌بی؟ امشب برو خونه. استراحت کن... - نه نمیشه...پس کی بمونه پیشش؟ - خب...من میمونم... - نه بابا. تو که نمیتونی... - چرا نمیتونم؟ بی‌بی گل‌نساء بی‌بیِ منم هست! منم مثل دخترش! میمونم... - طهورا به جون یوسف نمیتونم بزارم! - عه چرا جون اون طفل معصومو قسم میخوری؟ منم نمیرم خونه. حداقل میمونم پیشت! - آخه... - آخه بی آخه! دیگه هم از این حرفت نداریم دفعه آخرت باشه با بزرگترت یکی به دو میکنی. افتاد؟ هرچی اصرار کردم قبول نکرد بره خونه. ولی کیمیا د فرستادم خونه که اگر کسی زنگ زد یا خبر گرفت خونه باشه. آقا طاها هم که بیچاره به خاطر من و طهورا زابراه شد. موند که تنها نباشیم. باباهم آخر شب رفت خونه... نصفه شب بود. من بودم و طهورا و آقا ‌طاها...خانم پرستار از کنارمون رد شد و رفت تو اتاق بی‌بی. پشت سرش دویدم. - خانم پرستار! یه لحظه وایسین! - بله بفرمایید؟ - میتونم ببینمش؟ - نخیر. الان تحت مراقبته وضعیت خیلی مصاعدی نداره. فردا اگر بهتر شد... سرخورده و دپ نشستم سر جام. تک تک کلمات و خطوط نامه ی سیدجواد جلو چشمام رژه میرفتن. با خودم عهد بسته بودم به کسی نگم...از بچگی وقتی تجربه های عجیب داشتم و برا کسی میگفتم به کلی قطع میشد. یه بار صدای درختا رو میشنیدم که تو گوش باد "سبحان الله" زمزمه میکردن. وقتی به بابا گفتم صداشونو میشنوم دیگه نشنیدم! پس این نامه رو هم مثل راز تو صندوقچه قلبم پنهان کردم. - خانم دکتر کریمی، به اتاق عمل...خانم دکتر کریمی، به اتاق عمل... با صدای پیج دکتر به اتاق عمل چشم باز کردم و نور مهتابی سقف بیمارستان مستقیم خورد تو چشمم. - پس بیدار شدی؟
- کی خوابم برد؟ - اممم بعد نماز صبح! - چند ساعت خوابیدم؟ - تا الان که ساعت ۱۰ صبحه، تقریبا ۵ ساعت! - وای! بی‌بی حالش چطوره؟ شما چرا نرفتین خونه؟ - حرفایی میزنیا! اینجا میزاشتمت میرفتم؟ طاها رفت دنبال کارای بی‌بی. فعلا که خبری نیست... - شرمنده توروخدا...شما رو هم تو دردسر انداختم... - دشمنت شرمنده عزیزم. قرار شد دیگه از این حرفا نزنیا! - چشم... دوباره از پشت شیشه به چشمای بسته بی‌بی نگاه کردم. پس کی بیدار میشی بی‌بی جونم؟! تاحالا نشده بود، تا این وقت روز بخوابیا...پاشو بی‌بی گل‌نسام...پاشو قربونت برم...پاشو بریم خونه برات چایی دم کنم... بغض راه گلوم رو چنان با استقامت بست که نتونستم قورتش بدم. اشک ها راه خودشون رو پیدا کردن و روی گونه هام جاری شدن. مثل چشمه ای که از دل کوه راهش رو پیدا میکنه... - اجازه دارم ببینمش؟ حالش چطوره؟ پرستار نگاه بی‌تفاوت و خنثایی بهم انداخت و مشغول کاغذهای تو دستش شد! - میتونم ببینمش؟ - بله میتونین. ولی خیلی طولانیش نکنین. - ممنونم...چشم...ممنونم... با عجله رفتم تو اتاق. با نفس کشیدن تو هوایی که بی‌بی گل‌نسام به سختی تنفسش میکرد، قلبم گرفت. دلم برای لبخند های شیرینش لک زد. - آخ بی‌بی...پاشو بریم خونه...چرا هنوز خوابی؟ بی‌بی جونم پاشو دیگه... با قدم های سست نزدیک تختش شدم. تنها چیزی که از علائم و خطوط دستگاه ها فهمیدم، زنده بودنش بود...و بس... انگشتای لرزونم رو به صورت زردش کشیدم. - چرا اینقدر سردی بی‌بی جونم؟! قلبم چنان می‌تپید که انگار پرنده ای توی قفسی کوچیک بال و پر میزد. دستاشو گرفتم. - بی‌بی جونم...بی‌بی جونم پاشو! پاشو بریم...بریم که پسرت منتظره...بی‌بی گل‌نساء سیدجواد منتظرته ها! تا اسم سیدجواد از میون لب هام گذشت و به گوش هاش رسید تیک انگشتش برق امید رو تو دلم روشن کرد! - بی‌بی صدامو میشنوی؟ من سیدجواد رو پیدا کردم... دست بردم به زیر روسری و گردنم. پلاک رو از دور گردنم باز کردم. قطره های اشک دونه دونه سر میخوردن و مینشستن روی چادر سیاهم. پلاک نقره ای رو جلوی صورت بی‌بی گرفتم... - بی‌بی گل‌نسام! ببین...این پلاک سیدجواده ها...پسرت تو معراج شهدا منتظرته! نمیخوای پاشی براش چایی دم کنی؟ دست بکشی رو استخوناش؟ براش لالایی بخونی که راحت بخوابه؟ باهاش یکم حرف بزنی؟ بی‌بی جونم...دیدی من به قولم عمل کردم؟! دیدی پیداش کردم...من پیداش کردم بی‌بی...پاشو بریم...پاشو بریم پیش سیدجواد... علائمش بیشتر شد. انگشتاش بیشتر حرکت نشون دادن. ضربان قلبش رفت بالا. صدای بوق دستگاه ها ریتم دیگه ای گرفت و پرستار ها و دکتر با صدای فریادم با عجله خودشون رو به اتاق بی‌بی رسوندن. - دکتر...دکتر خواهش میکنم زودباشید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت102 - کی خوابم برد؟ - اممم بعد نماز صبح! - چند ساعت خوابیدم؟ - تا الان که ساعت ۱۰
- این معجزه‌ست...معجزه! شما چیکار کردید باهاش؟! - منظورتون چیه؟ الان حالش چطوره؟ - بیمارتون به طور معجزه آسایی به هوش اومده و الان کاملا خوبه؛ البته نیاز به مراقبت داره! و...مدام سراغ یه نفر رو میگیره... - کی؟! - یه نفر به اسم سیدجواد...پسرشه؟ - خب...آره! کی میتونیم ببریمش؟! - یکم صبر داشته باشید خانم! باید ازشون آزمایش بگیریم، تحت مراقبت باشن! شرایطشون درسته بهتر شده و به هوش اومدن ولی نمیتونین ببرینش! - الحمدلله! الحمدلله که حالش خوبه...خدایا شکرت! خنده و اشک بهم آمیخته، از صورتم محو نمی‌شدن! مگه میتونستم به خاطر به هوش اومدن بی‌بی گل‌نسام خوشحال نباشم؟ دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. بی‌بی که به هوش اومد همه اومدن بیمارستان. بابا و مامان و بقیه! همه اومدن! چقدر جای مرصاد و...سیدسبحان خالی بود! چقدر دلم میخواست تو این حس خوب و میون این شکرگزاری ها مرصاد هم باشه! طهورا رو محکم بغل کردم. - ممنون که تو این مدت کنارم بودی طهورا!... - خواهش میکنم عزیزم وظیفه بود. قلبم برای استقبال از سیدجواد و لحظه وصال بی‌بی و پسرش به تندی قلب گنجشک می‌تپید. سر از پا نمیشناختم. مثل بچه ای کا برای گرفتن هدیه تولدش لحظه شماری میکنه! تو معراج شهدا همه در تکاپو بودن. - همه منتظرن...مادرش برسه... جنب و جوشی که با برگشتن سیدجواد ایجاد شده بود، وصف ناپذیر بود. تحولی که تو تک تک بچه ها ایجاد شده بود، تماشایی بود! دلم میخواست داد بزنم، بگم آی دنیا! سیدجواد برگشته... جلوی در اتاق وصال معراج ایستادم. به تابوتی که توی اتاق روی زمین و دورش کاملا خالی خیره شدم. سیدجواد توی اون تابوت قرار بود برای همیشه آروم بگیره و تو محله و زادگاه خودش، برای همیشه موندگار بشه و همدم جوونایی بشه که زندگی‌شون پیوند خورده یه شهدا!... تو فکر این بودم که سیدجواد هم قراره کنار کنار اون پنج شهید گمنام آروم بگیره. ولی صدایی همه افکارم رو بهم زد. - ببخشید! از سر کنار رفتم. آقا طاها رفت داخل ولی نیمه راه ایستاد. - سیدجواد...تو همین اتاق دفن میشه!... اینجا؟! ولی مگه اینجا فقط برای رسیدگی به شهدای تازه تفحص شده نیست؟ اینطوری که اینا کارشون لنگ میمونه! - چرا؟! - خب...درخواست برادراست! تو دلم حرص خوردم. بله دیگه! سیدجواد پیش اونا باشه! ماهم نتونیم زیارتش کنیم...اه... پوفی کشیدم تو دلم و با نگاهم به سیدجواد وعده ی چند دقیقه دیگه رو دادم. چند دقیقه دیگه ای که قرار بود دست بی‌بی رو بگیرم و با هم کنار تابوت پسر شهیدش بشینیم...و من فقط به درد و دل های یه مادر پیر و انتظار کشیده گوش بدم!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌صدا مهمون مجلسمون بودن و میزبانشون روح سیدجواد بود. قدم های بی‌بی گل‌نساء می‌لرزید و پرده ی اشک چشماشو تار کرده بود. دست پر چین و چروکش رو بالا آورد و پرده اشک رو کنار زد تا بتونه پسرش رو ببینه. سی و اندی سال انتظار، بالاخره تموم شده بود! و چه صبور انتظار کشیده بود این مادر دل‌خسته! خم شدم و کفش های بی‌بی رو از پاش درآوردم. بی‌بی با لبخند محبت آمیز و نگاه پر از عشقش ازم تشکر کرد. منم با لبخند جوابش رو دادم. تو دلم حسابی قربون صدقه‌ش رفتم و التماس خدا کردم که بی‌بی رو ازم نگیره. ثانیه ها به احترام این لحظات کند شده بودن و عقربه های ساعت به حرمت این لحظه ها آهسته تر حرکت می‌کردن، تا این دقایق طلایی به پایان نرسه! قدم های لرزون بی‌بی تا کنار تابوت سیدجواد همراهیش کردن. هردو کنار سیدجواد نشستیم. بی‌بی روی تابوت دست کشید. - طاها جان مادر! - جانم بی‌بی‌جان؟ - در تابوت رو باز میکنی پسرم؟ - بله بی‌بی‌جان الان بازش میکنم. با لبخند جلو اومد و با بسم الله در تابوت و باز کرد. من در سکوت فقط نظاره گر بودم. حتی دلم هم یاری نمی‌کرد تو دلم باهاش حرف بزنم! میخواستم این لحظات فقط مال بی‌بی و سیدجواد باشه. فقط خودشون دوتا! طاها و علی آقا هم فقط گوشه ای ایستاده بودن و بی‌بی رو تماشا می‌کردن. بی‌بی شروع کرد به صحبت کردن با پسری که سی و هشت سال منتظرش بود! - پسرم...سیدجوادم...اومدی مادر؟! بالاخره برگشتی خونه؟! خیلی منتظرت بودم مادر...میدونستم برمی‌گردی! ولی چرا دیر کردی پسرم؟! دو سال بعد اینکه دیگه برنگشتی، بابات دق کرد و مرد...تو اون دو سال که نبودی، کمرش شکست مادر! ولی من منتظرت موندم! موندم چون میدونستم برمی‌گردی...پسرم...اونجا سختتون نبود؟! سردتون یا گرمتون نمی‌شد؟ شبا چی؟! اذیت نمیشدی مادر؟ شنیدم حضرت زهرا س شب ها میاد بالا سرتون! سلام منو بهش رسوندی پسرم؟ نمیدونی تو این مدت انتظار سیدسبحان و سها چقدر مراقبم بودن...خیلی پیگیر کارات بودن‌! بقیه هم همین طور! صالح همیشه سراغتو میگرفت و بهم سر می‌زد! مرصاد و طاها و علی آقا هم خیلی هوامو داشتن...مثل تو مراقبم بودن! راستی! بهت نگفتم اینا کی هستن! کمی مکث کرد. حرفاش دلمو به آتیش می‌کشید. ولی سکوتی که بر فضا حاکم بود و ضرباهنگ صدای پر سوز بی‌بی که گوش هامونو نوازش میکرد، اجازه هیچ حرفی رو بهم نمیداد. - سیدسبحان پسر مسعوده! نوه ی افسانه خانم مادر مسعود. مسعود آدم نشد...ولی سیدسبحان پسر خیلی خوبیه! اون مثل خودته مادر...مذهبی و مومن! مثل خودت همیشه مراقبمه...میاد معراج شهدا...اونم مثل خودت عاشق شهداست! بعد اینکه افسانه خانم مادر مسعود از دست بابای سیدسبحان دق کرد، سیدسبحان با من زندگی می‌کرد! مامان باباش خارجن! مرصاد هم که پسر صالح پسر خالته...اونم خیلی پسر خوبیه! مثل تو! علی آقا و طاها هم خیلی خوبن. همشون خوبن! خدا تورو ازم گرفت...ولی کلی پسر خوب دیگه هم بهم داد!...سها رو هم که میشناسی پسرم! اون و طهورا و مریم و بقیه دخترای معراج شهدا هم مثل دخترای خودم بودن!...کاش بودی...ولی حالا که برگشتی، خیلی خوشحالم پسرم...سیدجوادم...مادر...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! استخون های سرد و زبر رو نوازش کرد و لبخندش همچنان روی لب هاش بود. - هر روز عکساتو نگاه می‌کردم! نوازش های مادرانه بی‌بی گل‌نساء در سکوت حاکم بر فضا ادامه پیدا کرد. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد و همه، تشنه، به صحنه ی وصال غم انگیز بی‌بی و پسرش نگاه می‌کردن. اشک بود و اشک! علی آقا نزدیک اومد. - بی‌بی جان! بقیه هم منتظرن...اگر اشکالی نداره... بی‌بی اشک هاشو پاک کرد و مهر به چهره‌ش ریخت. رو به علی آقا گفت : - نه مادر چه اشکالی داره؟! من الان بلند میشم. بقیه هم بیان شهید رو زیارت کنن! رو کرد به من و دستمو گرفت. - مادر جان کمک کن بلند شم. - چشم بی‌بی! دست بی‌بی رو گفتم و کمکش کردم بلند بشه. علی آقا در تابوت رو بست و نایلون دور تابوت و پرچم رو با منگنه محکم کرد. چقدر دلم میخواست بی‌بی بیشتر پسرشو در آغوش بگیره! کنار دیوار روی صندلی نشوندمش و مشغول تماشای مردمی شدیم که با اشتیاق و پر از احساس داخل اتاق میشدن، سیدجواد رو زیارت می‌کردن، باهاش حرف میزدن، روی تابوتش دل‌نوشته می‌نوشتن و به سختی دل می‌کندن و می‌رفتن بیرون تا دسته بعدی مردمی که با بی‌تابی منتظر بودن بیان داخل. به صورت بی‌بی نگاه کردم. حالت صورتش نشون میداد که از این جمعیت و استقبالشون راضیه! لبخند کم رنگ لب هام خیلی طول نکشید که به لبخند پر رنگ تری تبدیل شد. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت104 دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌
بابا بیرون در مارو تماشا می‌کرد. خانم ها که زیارت کردن، من و بی‌بی رفتیم بیرون تا آقایون بیان! لبخند به لب هام ریختم و منتظر شدم بیاد طرفمون. - سلام بی‌بی! سلام دخترم! - سلام بابا! - سلام پسرم! اومدی؟ - بله بی‌بی جون...مگه میشه نیام دیدن داداشم؟ با شنیدن کلمه داداش لبخندی که روی لب های بی‌بی گل‌نساء بود پر رنگ تر از پیش شد و اشک تو چشماش حلقه زد. - مادر جان! نمیخوای بری پیش سیدجواد؟ - چرا خاله! میرم. ولی...آخر! میخوام باهاش تنها حرف بزنم... بی‌بی به نشانه تایید سر تکون داد و من و بی‌بی روی یکی از صندلی ها نشستیم. آقایون هم زیارت کردن و‌ بابا اجازه گرفت و داخل شد! به درخواست بابا در بسته شد... نیم ساعتی گذشت. تو این‌ مدت که بابا داخل اتاق وصال معراج بود، ویژه برنامه استقبال از شهید تازه تفحص شده میزبانمون بود و بعد هم قرار بود که سیدجواد همونجا دفن بشه! هنوز فکر اینکه اون شهید فقط برا برادراست حرصم میداد. طهورا کنارمون نشست. - میگم‌ طهورا! سیدجواد که همونجا دفن میشه، ما نمیتونیم زیارتش کنیم؟! - چرا؛ میتونیم. در اونجا رو هم‌ مثل گلزار باز میکنن که همه بتونن زیارت کنن! برق خوشحالی و آسودگی خاطر تو چشمام دوید‌. - آخیش! داشتم حرص میخوردما! طهورا خندید. بی‌بی هم خندید! همه افراد حاضر در برنامه رو از نظر گذروندم و به بابا که بیرون اومده بود و به صورتش دست می‌کشید رسیدم. همه اعضای خانواده‌م بودن. یوسف دست معراج رو رها کرد و دوید سمتم. بغلش کردم. - سلام عمه! - سلام عشق من! خوبی؟ - بعله عالی ام...خصوصا معنوی! چند لحظه شوکه شدم! معنوی؟! همیشه حرفای این پسر منو دیوونه میکرد. چیزایی که میگفت، خیلی بزرگتر از سنش‌ بود. با این اوصاف، مطمئن بودم که یه بچه خاصه...! - خب...خداروشکر که از نظر معنوی هم عالی هستی! چیکار میکردی؟ - به داداش سجاد و مرتضی کمک میکردم! - آها! چه خوب... - شما چیکار میکردین؟ با داداش سیدجواد حرف زدی؟ - من؟!...خب... - من باهاش حرف زدم. قبل اینکه همممممه تون بیاین! - واقعا؟ قبل اینکه من بیام؟ با کی اومدی؟ - ههههه! این‌ یه رازه! گفته نگم‌ واسه من پارتی بازی کرده! میگه من‌ جانشین عمو مرصادم اینجا! - ای ناقلا! پس پارتی داشتی! جای عمو رو هم که خوب گرفتی! یوسف خندید و سرشو انداخت پایین. - با اجازه عمه سها! با اجازه بی‌بی جون...با اجازه خاله طهورا! دست تکون دادیم براش و به جمع مرد ها برگشت. قطعا یوسف خیلی زودتر از هم سن و سال هاش مرد میشه! یه مرد کوچولو، ولی قوی و با ایمان!... لباس هامو عوض کردم. تشک و بالش بی‌بی رو توی نشیمن انداختم و دستشو بوسیدم. موهامو نوازش کرد. - سها جان مادر... - جونم بی‌بی گل‌نسام؟ - تو خیلی زحمت کشیدی برای من و پسرم! - این حرفا چیه بی‌بی؟ وظیفه‌م بود. من همیشه در خدمت شما هستم. مگه دختر از بودن کنار مادرش خسته میشه؟ بی‌بی ریز خندید و دلم قنج رفت برا صداش که چند روز نشنیده بودم! - حالا مامانت این حرفا رو بشنوه پوستت رو کنده! - اوخ راست میگین! مامانم هم تاج سرم‌! اصلا عاشق جفتتونم! شما مادر بزرگم. خوبه اینطوری؟ هر دو خندیدیم و یه روز بی‌نظیر زندگیم تموم شد. بعد از پیدا شدن سیدجواد و آرامش روحیم، تصمیم گرفتم خیلی جدی تر از این چند ماه درسم رو بخونم. تو این سه ماهی که گذشته بود، نه که نخونده باشم، اونقدری که برنامه‌ریزی کرده بودم نخونده بودم! قبل خواب کتاب های فردا رو چیدم رو میز و بهشون قول دادم این سه ماه باقی مونده رو، حسابی باهاشون دم‌خور بشم و از تو دلشون در بیارم! - ببین‌ کتاب فیزیک‌ جان؛ من شمارو خیلی دوست دارما...ولی اولویت با جناب فلسفه‌ست! شعر جانم و تاریخ ادبیات گل گلاب که جای خود دارن! اونا در کل تو مطالعه غیر درسی هم مهمان خلوت هام هستن... به محض اینکه چشم روی هم گذاشتم صدای در اتاق منو از تخت گرم و نرمم جدا کرد. - بله؟ هنوز بیدارم! - سها...بیام تو؟ - آره بیا! کیمیا با احتیاط در رو باز کرد و اومد تو. - چیشده؟ هنوز نخوابیدی؟ - نه خوابم‌ نبرد. گفتم بیام یکم حرف بزنیم! - خب...باشه! اشکال نداره. هنوز به اتاق جدیدت عادت نکردی؟ - چرا اتفاقا خیلی آرامش داره. - خداروشکر. خب درباره چی‌ میخوای حرف بزنیم؟ - درباره...امممم...راستش... - هوم؟ - درباره...خب...ببین سها! منم‌ میخوام...خب...میخوام...مثل...تو...باشم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- مثل من؟ یعنی چی؟ پوفی کشید و نگاهش رو به گل های قالی رنگ و رفته ی قدیمی دوخت. - هیچی! ولش کن... از اونجایی که میدونستم کسی نیست که از خواسته‌ش دست بکشه، و بالاخره برمی‌گرده و این بحث دوباره ادامه پیدا میکنه، بیخیالش شدم و منتظر موندم یه وقت بهتر حرفش رو پیش بکشه. - باشه عزیزم. هر طور راحتی! - ممنون که...اینقدر هوامو داری... با لبخند جوابش رو دادم و بعد از یکم حرف زدن درباره معراج شهدا و دخترا و کنکور و درس، رفت بخوابه. منم سر روی بالش گذاشتم و غرق در فکر سه ماه آینده، و روز کنکورم، خوابم برد. *** چند هفته ای میشد که میز ناهارخوری چوبی قدیمی، به جای دونفر، میزبان سه نفر بود. و بی‌بی غیر از یه دختر آروم و کم سر و صدا، یه دختر شیطون و پرهیاهو هم داشت! وجود کیمیا از همه نظر هم برای خودش خوب بود و هم برای من و بی‌بی گل‌نساء. فضای خونه هم به کلی تغییر کرده بود و رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. کتاب رو با چشمای خسته ای بستم و کنار گذاشتم. - آخیییییییش. اینم پنجمین کتاب امروز که مرور شد! تو حال خودم بودم‌ و تو فکر یه نوشیدنی خنک غوطه‌ور بودم و حال میکردم تو خیالاتم که در محکم باز شد و نزدیک یک متری پریدم هوا! - وای! - ای وای ببخشید! یادم رفت در بزنم... - ببخشید و...! استغفرالله! دختر در اتاق واسه چیه؟! سکته میکردم میموندم رو دستتا! - شرمنده خب! - هوووووووف. بیا تو ببینم چیکار داری! کیمیا با خنده اومد تو و در رو پشت سرش باز گذاشت. از دست این دختر! کی میخواد یاد بگیره خدا میدونه؟! - میگم سها! - جانم؟ - برادر طهورا متاهله؟ تاحالا زنشو ندیدم! با تعجب زدم زیر خنده! متاهل؟! وای خدا! - نه بابا. متاهل کجا بود؟ تازه بیست و یکی دوسالشه! گونه های کیمیا سرخ شدن و سرشو با لبخند انداخت پایین. - تقریبا همسن داداش علیه... - اوم... - میگم که...امروز میریم معراج شهدا؟ - امروز؟!...امممم...بزار ببینم کار دیگه ای ندارم؟! - باشه. تا تو نگاه کنی منم یکی دوتا کار جزئی دارم انجام بدم. - باشه! رفت بیرون منم به حدول برنامه‌ریزیم نگاه کردم. تنها کاری که برای امروز مونده بود گذاشتن کتاب های اضافی توی یه جعبه بود که اونو موکول کردم به بعد از نماز مغرب عشا و معراج. از تو اتاق داد زدم : - کیمیااااااا! اگر کاری نداری بریم. - نه! کاری ندااااااارم. - پس حاضر شووووووو! - باااااااشه! یک لحظه از اینکه دوتا اتاق بیشتر فاصله نداشتیم و مثل روستاییا با داد و هوار حرف میزدیم خندم گرفت! رفتم سمت کمد. بعد از چند ثانیه فکر‌ کردن به لباس مناسب امشب، یه تیپ ساده انتخاب کردم. یه تیپ ساده خاکستری که خیلی روشن نباشه! از اتاق رفتم بیرون. - کیمیا من‌حاضرما! کیمیا هم از اتاقش اومد بیرون. چند لحظه ای محو تماشاش شدم! شلوار پارچه‌ای مشکی، مانتوی ساده و جلو بسته‌ی بلند سبز تیره و شال هم‌رنگ مانتوش که موهاش رو کاملا پوشونده بود، یه استایل کاملا متفاوت بود. لبخند رضایت گوشه لبام‌ نشست. - خوب شدم؟ - اوهوم! - خداروشکر... داشتم از اینکه داره تغییر میکنه بال درمیاودم. یعنی میشه یه روز کیمیا رو هم چادری ببینم؟ اگه بشه چی میشه! دلم غنج رفت از لحظه ی لبنانی بستن روسری کیمیا! همونطور تو فکر و خیال از بی‌بی خداحافظی کردم و راه افتادیم. سر کوچه طهورا هم بهمون پیوست. کی فکر‌ میکرد کیمیا هم به جمع ما اضافه بشه؟! تا خود معراج شهدا، از درس و کنکور صحبت کردیم. از آزمون سرنوشت سازی که میتونست باقی عمرمون رو بسازه! با توجه به رشته‌‌م میخواستم روانشناسی بخونم ولی خب بیشتر علاقه‌م در زمینه طراحی و گرافیک و کلا هنر بود. از گرافیک و عکاسی گرفته تا نویسندگی و شعر و فلسفه. به پیشنهاد بابا قرار شد دانشگاه روانشناسی بخونم و کلاس های گرافیک و عکاسی و علایقم رو درکنار درس بخونم! خیلی هم عالی! هنوز یک ساعتی تا اذان مونده بود که رسیدیم‌. راهمون رو سمت سیدجواد و وصال معراج کج کردیم و کنار مزار سیدجواد نشستیم. فاتحه و زیارت عاشورا که میخوندیم همه افکار و حرکات کیمیا رو زیر نظر گرفتم. حسااااااابی تو فکر بود... سقلمه ای به پهلوش زدم. - به چی فکر‌ میکنی؟ همونطوری تو فکر‌ گفت : - لباس عروس... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸