فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت96 - باباجونم! چیزی شده؟ چند ثانیه سکوتش پشت تلفن، منو مطئن کرد که اتفاقی افتاده. ی
* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت97
با ناامیدی نشستم. توروخدا بگین بیبی گلنساء حالش خوبه. بگین اون خوبه.
- سها جان. عزیزم! میدونم سخته...ولی بیبی گلنساء حالش خوب نیست. خواهش میکنم آروم باش.
- بیبی من حالش خوبه...چرا اینقدر دوست دارین حالش بد باشه؟!
- عزیزم ما دوست نداریم اون حالش بد باشه! این چه حرفیه میزنی؟! بیبی واسه هر سه ما مادری کرده...ماهم بیشتر از تو دوسش نداشته باشیم کمتر نداریم!
- پس چرا همش میگین حالش بده؟
چشمه ی جوشان چشمام خشکی ناپذیر بود و قطرات مروارید گونه، رو صورتم غلط میخوردن و میوفتادن رو چادرم..کاش همه چی خواب بود..به آغوش گرم و دستای مهربون طهورا پناه بردم به صدای هق هق ام اجازه رهایی دادم.
- توروخدا پاشین بریم. باید بریم تهران! باید برم پیش بیبی!خواهش میکنم...اون بهم نیاز داره...
آقا طاها دستاهاش رو تو جیب شلوارش کرده بود و سرش پایین بود. قطره های اشک دونه دونه از صورتش میچکید! علی آقا هم دست کمی از ایشون نداشت. حاج آقا هم متاثر گوشه ای وایساده بود و با تلفن صحبت میکرد. چه صحبتی نمیدونم!
حاج آقا نزدیکمون شد.
- خانم نیکونژاد لطفا حاضر شید. شما و شهید رو با هواپیما میرسونیم تهران...
برق تو چشمام دوید و نور کم رنگی دلم رو روشن کرد.
- یعنی میشه؟
- بله. فقط سریع تر! مثل اینکه گلنساء خانم حالشون خیلی خوب نیست.
با این حرفش دوباره دلم سیاهپوش شد. یعنی چی که حالش خیلی خوب نیست؟ اون به این زودیا قرار نیست تنهام بزاره! یعنی نباید اینقدر زود بره! اون حالش خوب میشه؛من مطمئنم...ولی قیافه بقیه خبر از وخامت حال بیبی میداد. اونقدری که امیدی بهش نبود. ولی من نمیتونستم اینو بپذیرم. اصلا این معنی نداره...بعضیا اونقدر خوبن، که تو زندگی و ذهن آدم فناناپذیر میشن! یعنی برن هم نمیتونی رفتنشون رو باور کنی...!
سیدجواد توی تابوتی که پرچم سه رنگ ایران روش کشیده شده بود آروم گرفت و آماده سفر شد. منم وسایلم رو جمع کردم و چفیه ای که به پیکر سیدجواد متبرک شده بود دور شونهم انداختم. پلاکش رو محکم توی دستم گرفتم. با هزار، نه، کمه، با میلیون ها خواهش و التماس اجازه گرفتم پلاکش پیشم باشه. فشردنش آرومم میکرد. بنا بر این شد که توی سفر علی آقا همراهیم کنه و کارهای مربوطه رو انجام بده. قبل از اینکه کاروان برسه تهران باید آماده میشد. باید آماده میشد برا یه استقبال بی نظیر...بعد سی و اندی سال انتظار!
کنار تابوت روی صندلی نشستم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. چشمامو بستم. پلاک رو تو دستم محکم گرفتم و شروع کردم تو دلم درد و دل کردن با سید جواد، با حضرت زهرا...داشتم میگفتم و خواهش میکردم بیبی حالش خوب بشه که فکرم یهو رفت پیش حضرت عبدالله بن حسن، برادر حضرت قاسم! چند وقت پیش قبل اینکه بیایم اتفاقی یه روضه دربارهش پیدا کرده بودم و یکم دربارهش خونده بودم.
"وقتی شمر ملعون خنجر کشید که سر امام حسین رو ببره، دست عبدالله تو دست خانم زینب کبری بود! رو تل، عمه تماشا میکنه، عبدالله تماشا میکنه، صدا میزنه عمو...
برادر تو گودال قتلگاه، یک چشمش به خواهر و عبدالله، یک چشمش به خیمه ها و صدای زجه و ناله ی دخترا!
خواهر...مراقب معجر باش...زمزمه کردم؛ "کاش صدای برادر به خواهرش برسه..."!
شمر خنجرش رو بلند کرد. عبدالله آخرین سرباز میدون بود. یه بچه ی ده ساله که با تقلا خودش رو به عمه رسونده بود. ولی عمه زینب دیگه نتونست جلوش رو بگیره!
صدا زد عمو...دستش رو از دست عمه کشید! دوید تا گودال؛ دستشو سپر گردن عمو کرد. نمیذارم به عمو آسیبی برسونی!
چقدر میتونی بیرحم باشی حرامزاده؟!
خنجر دست باریک عبدالله رو برید و دست کوچیکش به پوست آویزون شد و روی سینه ی عمو جان داد. آخرین سرباز میدون هم رو سینه های عمو پرکشید که دست در دست برادر، به دیدار جدش رسول خداﷺ، به دیدار پدر بره..."
قطره اشکی روی گونهام جاری شد. چقدر عبدالله رو دوست داشتم! و چقدر شجاعانه به دفاع از عموجانش قیام کرد.!
هواپیما از زمین بلند شد. دل توی دلم نبود. قلبم مثل چکش به سینه میکوبید و بی قراری میکرد. انگار قصد داشت خودشو از قفس دلتنگی بیرون بکشه!
ابر های سفید پنبه ای تو آسمون آبی که از همیشه آبی تر بود، نوید خبر های شوم رو نمیدادن! فقط کمی منو به اعماق دنیای خیالیم که خیلی وقت بود بهش سر نزده بودم راهنمایی میکردن!
دنیایی که پلیدی جایی نداشت و مهر و محبت نامیرا بود! این دنیا فقط شهدا رو کم داشت...تا قبل از انتقالم به خونه دنج و راحت و پر رمز و راز بیبی، عالی بود! ولی بعدش نقص هاشو فهمیدم و مدت زیادی ازش غافل شدم. و حالا باید اصلاح میشد و از اول ساخته میشد.
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و مداحی رو باز کردم.
"سلام عزیز پرپرم...سلام عزیز برادرم...سلام شهید تشنه لب...سلام شهید بی سرم..."
تو دنیای خودم غرق شده بودم که صدای کسی منو به خودم آورد.
- ب*بخشید!
با وحشت اطراف رو گش
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت96 - باباجونم! چیزی شده؟ چند ثانیه سکوتش پشت تلفن، منو مطئن کرد که اتفاقی افتاده. ی
تم. یعنی افتاده؟ کجاست؟ همه جارو گشتم.نبود که نبود. آب شده بود رفته بود زمین! مأیوس و منقلب سرجام نشستم. خودمو جمع کردم و سرمو انداختم پایین. چرا؟ چرا فقط یه رویا بود؟ رویا بود؟ نه نبود! رویا نبود! مطمئنم رویا نبود! من نامه رو تو دستام گرفتم، خوندم، و اشک ریختم. ولی حالا نبود. بازم اشک ریختم. تا چند دقیقه پیش اشک عشق، و حالا اشک دلتنگی...چقدر زود...نامهرو ازم گرفتی! چی میشد پیشم میموند؟
نفس عمیقی کشیدم و دوباره خودمو مشغول مداحی کردم. ولی فکر نامه و حرفای توش، امضای پای نامه، و نوری که قلبم رو روشن کرده بود، تا آخر سفر رهام نکرد...
#فاطمه_سادات_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت98
- ببخشید؛ بفرمایید...
سرم رو بلند کردم ولی کسی نبود! یعنی اشتباه شنیدم؟ به دور و برم نگاه کردم. جز علی آقا که اون طرف نشسته بود و تو فکر بود کس دیگه ای اینجا نبود! به تابوت سیدجواد نگاه کردم. پاکت سفیدی روش بود و هاله کم رنگ سفیدی نورانیش کرده بود! باز متعجب و کنجکاوانه به اطراف نگاه کردم. ولی چشم های بارونیم کسی رو پیدا نکردن. اشک هامو پاک کردم و پاکت رو برداشتم. پشت و روش رو بازرسی کردم و نوشته ای که پشتش نوشته بود خوندم :
- خواستم خود نامه را دستت دهم، اما نشد! دادم همرزم قدیمی برایت بیاورد...
قلبم با خوندن این یک خط کوتاه، جوری به سینه کوبید که خواستم درش بیارم و محکم تو دستم نگهش دارم. آروم باش عزیزم! چرا اینقدر بیتابی؟!
درخت فکرم هزار شاخه شد و هر شاخه میوه ای متفاوت داد! یعنی این نامه از کی بود؟ همرزم کی بود؟ اصلا چطوری از اینجا، اونم یهویی سر در آورده بود؟
با احتیاط چسب درش رو باز کردم و کاغذ توش رو درآوردم. کاغذ سفید و تمیزی بود که تاشده بود. با دستایی که میلرزید بازش کردم. یک آن نوری که به چشمم خورد مانع دیدم شد. چشمامو مالیدم و دوباره به صفحه کاغذ نگاه کردم. خط آشناش فراموش نشدنی بود و عطری که ازش به مشام میرسید هرگز خیالم رو رها نمیکرد. کل کابین پر شد از عطر گل یخ!...عطر گل یخ...
پرده اشک پنجره چشمام رو پوشوند و دیدگانم رو تار کرد. قلبم همچنان به قفسه سینه میکوبید. دستام یخ کرده بود. تنم به رعشه افتاده بود. امکان نداشت این نامه سیدجواد باشه! چطوری؟ نه امکان نداشت! ولی این خط، خط خودش بود...حتی عطر کاغذ نو هم بوی اونو میداد!
احساسی که روحم رو تحت اختیار گرفته بود، فراتر از شعف و نشاط معنوی بود...
شروع کردم به خوندن نامه...
" بسم رب الشهداء والصدیقین!
دختر عزیزم سلام.
امیدوارم همیشه سالم و تندرست و در سایه ی آقا امام زمان(عج) به موفقیت های شایان دست یابی. بسیار مشتاق بودم که حضوری با تو سخن بگویم؛ ولی از آنجایی که این امکان وجود نداشت و اجازه چنین کاری نداشتم، ناچار شدم برایت نامه بنویسم و از طریق یکی از دوستان برایت بفرستم. نمیدانم وقتی نامه ام را میخوانی چه حالی داری؟!
ولی میدانم به حرف هایی که میزنم با دقت توجه میکنی.
امروز که مرا به خانه برمیگردانی، به مادرم بگو در این سال ها بسیار دلتنگش بودم. ولی خانم حضرت فاطمه زهرا(س) در تمام این سال ها، هر شب میهمان ما بودند و عطر وجود مبارکشان دلتنگیمان را میکاست. چقدر دلم میخواست همچنان در محضر مادرم حضرت فاطمه(س) باشم...اما حیف که موعد آن رسیده بود که به خانه برگردم و آرامش را به قلب بیقرار مادرم بازگردانم.
سلام مرا به او برسان. بگو که در این سال ها همیشه به یادش بودم و نظاره گر تمام لحظات تنهایی اش، و تمام لحظاتی که تو مراقب او بودی...!
میدانم که حالش چندان خوب نیست...ولی مراقبش باش و درباره من و اینکه برگشتم با او صحبت کن. بدون شک با لطف امام زمان(عج) و خانم فاطمه زهرا(س) خوب میشود..."
چشمام بیپروا میباریدن و آسمون دلم، از خوندن تک تک کلماتی که مخاطبشون من بودم، غرق سرور میشد. دلم نمیخواست نامه به انتها برسه و ساعت ها مخاطب حرفای قشنگش باشم. چقدر زیبا و دل نشین بهم نوید خوب شدن بیبی رو داد!
"...از تو ممنونم که مراقبش بودی...اجرکم عندالله...ان شاء الله اگر لیاقت داشتم، حتما شفافت تو را خواهم کرد.
این لطف حضرت سیدالشهدا(ع) و بیبی زینب کبری(س) بود که توانستم راه درست را به تو نشان دهم و تو نیز در این راه تا کنون درخشان قدم برداشتی.
پاسدار خونم باش و هیچگاه سنگر مادرمان حضرت صدیقه کبری(س) را خالی مگذار. از شما جوانان و نوجوانان میخواهم که راه ما را ادامه دهید و در سنگر دشمن بازی نکنید. امام زمان(عج) در انتظار است که شما یاریاش کنید.
فراموش نکنید که لازمه سربازی امام زمان(عج) در عصر غیبت، حمایت و تحت امر ولایت فقیه بودن است. امام خامنه ای را تنها نگذارید و در دوران غیبت و غربت، پشتشان باشید.
سهاجان...به برادر عزیزم صالح نیز سلام برسان. و همچنین به برادر عزیز خودت، مرصاد! که بسیار دلتنگ نماز هایش در اتاقم هستم. به صالح بگو که هر شب دعایش میکنم...
با آرزوی عاقبت بخیری برای تک تک شما، سیدجواد موسوی حسینی..."
بعد از خوندن نامه آرامش عجیبی روحم رو در بر گرفت. آرامشی که چند سالی بود نداشتمش. و حالا سیدجواد این آرامش رو بعد چند سال، به نامه ای پر از احساس، بهم هدیه داده بود...
چشمام و بستم و لبخند زدم. نامه ات اینقدر آرومم کرده بود آقاسیدجواد...با خودت حرف زدن چقدر میتونست حالم رو خوب کنه!...
دستی به صورتم کشیدم و اشک هایی که نامه رو هم خیس کرده بودن پاک کردم. وقتی چشمامو باز کردم...خبری از نامه ای که توی دستام بود، نبود!...یعنی چی؟ تا چند لحظه پیش که...همینجا بود! تو دستام!
#فاطمه_سادات_میمـ
#ادامه_دارد
🏝ما که بر
دیدار تو دلبستهایم
بی تو در
این دشت دنیا خستهایم
کی میآیی تا ببینی حال ما
ما که دل بر عشق پاکت بسته ایم🏝
#شببخیرمولایمن
#اللهمعجللولیکالفرج
#شبتونمهدوی
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت98 - ببخشید؛ بفرمایید... سرم رو بلند کردم ولی کسی نبود! یعنی اشتباه شنیدم؟ به دور و
#طریق_عشق
#قسمت99
از وقتی رسیدیم تهران فقط اشک مهمون چشمام بود. هرچند تو هواپیما هم غیر اشک کسی چیزی ازم ندید!
من بودم و علی آقا و چند نفر دیگه که اومده بودن کمک. هیچ اطلاع رسانی ای درباره پیدا شدن سیدجواد نشده بود! آخ که چقدر غریبانه بردیمش پزشک قانونی، و بعد از اطمینان که تو ده دقیقه حاصل شد و معجزه بود، معراج شهدا...
چقدر خلوت بود! روز چهارم عید...هیچکس تو معراج شهدا نبود. عصر بود و نسیم ملایم بهاری، تو کوچه پس کوچه ها و لای شاخ و برگ درختا، که شکوفه زده بودن و شهر رو برای استقبال از سیدجواد آذین بسته بودن - به جای همه مردمی که نبودن - پرسه میزد. قلبم فقط بیتابی بیبی رو میکرد.
- خانم نیکونژاد ما سیدجواد رو میبریم وصال معراج بعد خودم میرسونمتون بیمارستان...
- خیلی ممنون! ولی کی پیش سیدجواد بمونه؟
- بچه ها هستن!
- ممنون...شمارم تو زحمت انداختم...
چند دقیقه دیگه تو ماشین نشسته بودیم و به مقصد بیمارستان معراج شهدا و سیدجواد رو ترک میکردیم. پلاکش هنوز توی دستم بود...و اشک هام روان...کل راه در سکوت طی شد و تنهایی صدایی که شنیدا میشد صدای کم مداحی بود...
"یارا...دلبر و دلدارا...ماه جهان آرا...میکشد عشق تو...آخر سر مارا...جانا...سید و مولانا...حضرت سلطانا...تشنه ی تو هستم...سیدالعطشانا...جانم جانم...به صدای نوکرات...به دلای مبتلات...به مسیر اربعین...به نجف تا کربلات..."
عشق میکرد با این مداحی! با خودم گفتم :
- چه مجنون و عاشق پیشه...
ولی مثل اینکه بلند فکر کرده بودم! چون لبخند زد.
- شما کربلا نرفتین؟
دستپاچه نگاهی به اطراف کردم. وای کاش نمیشنید! نفسم رو حبس کردم و سعی کردم سوتیمو لاپوشونی کنم.
- من...خب متاسفانه قسمت نشده...
- ان شاء الله که خیلی زود قسمت بشه...
زیر لب گفتم - ان شاء الله...
ماشین بالاخره جلوی بیمارستان نگه داشت. با عجله پیاده شدم. با فکر اینکه بیبی تو یکی از اون اتاق هاست دلم هُری ریخت. دستمو به ماشین گرفتم تا نیوفتم.
- حالتون خوبه خانم نیکونژاد؟
- بله...بله...خوبم...
خودمو جمع و جور کردم و لبه روسریمو صاف کردم. سعی کردم آروم باشم ولی مگه میشد؟ بیبی گلنساء حالش خوب نبود اونوقت من باید خوب میبودم؟ با قدم هایی که به شدت میلرزیدن و سست بودن به سمت ساختمون بزرگ بیمارستان حرکت کردم. علی آقا جلو افتاد. از پذیرش آدرس اتاق بیبی رو پرسیدیم.
- ببخشید خانم. خانم گلنساء محمدی تو کدوم اتاق هستن؟
- چند لحظه لطفا صبر کنید...
بعد چند دقیقه که اندازه چند سال طول کشید رو به علی آقا گفت :
- سیسییو، اتاق ۷ طبقه سوم.
- خیلی ممنون.
با عجله به طرف آسانسور دویدیم. چادرم رو محکم گرفته بودم و پلاک سیدجواد دور گردنم بود. نفس هام به شماره افتاده بودن. قلبم دیگه واقعا داشت از جاش کنده میشد.
به راهروی سیسییو که رسیدیم بابا و کیمیا و معراج رو از دور دیدم. قدم هامو تند کردم. اشک هامم پا به پای قدم هام تند شدن.
- بابا....
بابا منو دید. از دور دستاشو باز کرد و منم بی مقدمه خودمو تو آغوش گرمش جا دادم. آخ که چقدر به این پناهگاه نیاز داشتم. چقدر احساس تنهایی میکردم. هق هق دردناکم اشک های بابا رو هم جاری کرد. سرم رو به سینهش محکم چسبونده بودم و دلم نمیخواست جدا بشم.
- بابا چه بلایی سر بیبی اومده؟...
سرم رو نوازش کرد.
- آروم بابا! آروم باش دخترم...چیزی نیست ریحانه جان...
- بابا...بیبی...
ازش جدا شدم. به چشمای خیسش نگاه کردم. نگران بودن. خیلی نگران...بیبی فقط خاله ی بابا نبود! اون مادر بابا بود! و بابا هم حق داشت اینقدر نگران باشه!
به کیمیا که یکم اونطرف تر وایساده بود و نگران با برادرش حرف میزد نگاه کردم. رد پای اشک هاش روی صورتش خودنمایی میکردن. اضطراب تو چشمای عسلیش موج میزد. صحبتش با داداشش تموم شد و آروم و با قدم های لرزان اومد طرفم.
- سها...من...من...
- فقط بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟
- من...باور کن من مراقب بیبی بودم! به قولم عمل کردم...ببخشید...
شرمنده سرشو انداخت پایین. کیمیای بیچاره و دل نازک من خودشو مقصر این اتفاق میدونست! ولی ابدا تقصیر اون نبود. تقصیر من بود...
- میدونم عزیزم. تقصیر تو نبود که...
بغلش کردم و دوتایی گریه کردیم....
دستامو رو شیشه گذاشتم و بیبی رو صدا زدم.
- بیبی جونم...بیبی گلنسام! میشنوی صدامو؟ من برگشتما!
از رو روسری و چادر دست گذاشتم رو پلاکی که دور گردنم بود.
- سیدجوادم آوردما!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت100
- سیدجوادم آوردما!...
چهره ی زرد و رنگ پریده ی بیبی زیر دستگاه هایی که بهش وصل بود گم شده بود. جسم بیجونش زیر ملافه ی سفید آروم گرفته بود. بیبی جونم! پاشو برام چایی دم کن! پسرت تو معراج شهدا منتظره...چرا اینجا خوابیدی؟
پرستار از در اتاق رفت تو. با عجله دنبالش رفتم.
- خانمپرستار! خانم پرستار...
مکث کوتاهی کرد و به طرفم برگشت.
- بله؟
- میتونم ببینمش؟
- خیر!
- ولی...من باید ببینمش!
- متاسفم الان نمیتونید.
مایوس و ناامید عقب رفتم. با دست گرمی که روی شونهم گذاشته شد برگشتم. مامان بود! من که منتظرش بودم خودمو تو بغل نرمش جا دادم و باز گریه کردم.
- مامان دیدی چی شد؟ دیدی بیبی الان اون تو خوابیده؟ دیدی بیچاره شدم؟ دیدی نتونست پسرشو ببینه؟
- مامان جان آروم باش دخترم. بیبی حالش خوب میشه! اون دوباره خوب میشه...پسرشم میبینه...آروم باش مامان...
مامان هم بغض کرده بود و اشک میریخت. حال هیچکدوممون خوب نبود. کیمیا که از عذاب وجدان داشت دق میکرد. بابا هم که...معراج هم کلافه تو راهرو راه میرفت. علی آقا هم تکیه داده بود به دیوار و با تلفن حرف میزد. طیبه و آبجی محدثه هم اومدن جلو و بغلشون کردم. دلم میخواست فقط گریه کنم. دنیام داشت خراب میشد. ولی سیدجواد تو نامهش گفته بود که اون خوب میشه! پس دیگه ناامیدی بسه سها! اون حالش خوب میشه...سیدجواد به تو قول داده که اون خوب بشه.
کنار بابا روی صندلی نشستم. دست گذاشتم رو شونهش.
- بابا جونم...
- جانم ریحانه بابا؟
- بابا...سیدجواد به من قول داده که بیبی خوب میشه!...
- اون چطوری به تو قول داده بابا؟
- تو نامهش...گفت بهتون سلام برسونم...گفت هر شب براتون دعا میکنه!
اشک تو چشمای بابا حلقه زد و لبخند محوی روی لب هاش نشست. قربون اون قلب مهربونت بابا جونم که اینقدر برا سیدجواد تنگ شده!...
تو دریای چشماش غرق شده بودم و تو خاطرات برادرانهشون غوطه ور بودم که علی آقا نزدیکمون شد و خیلی با احترام گفت :
- با اجازهتون من دیگه برم. تو معراج یکم کار دارم.
بابا بلند شد باهاش خداحافظی کنه.
- دستتون درد نکنه به شماهم خیلی زحمت دادیم.
- خواهش میکنم این چه حرفیه وظیفهست. کاری بود که بتونم کمک کنم حتما اطلاع بدید.
- حتما! خیلی ممنون. اجرکم عندالله...
- فعلا یاعلی!
- در پناه خدا باشی پسرم...
با قدم های محکم و مردونه مارو ترک کرد. کلمه آخر بابا نشوندهنده دلتنگیش برای مرصاد بود. کاش داداش تو این شرایط سخت کنارمون بود. کاش میدونست بیبی حالش خوب نیست و میومد.
رفتم پیش کیمیا که داشت مغز خودشو میخورد. دلِ نازکش حسابی تحت فشار بود. سعی کردم آرومش کنم و متوجهش کنم که هیچ چیز تقصیر اون نبوده.
- کیمیا جونیم. خوبی؟
- نه سها...خوب نیستم...ببخشید که اینطوری شد...ولی من مراقب بیبی بودم...
- میدونم قشنگم. میدونم خواهر جونیم. اصلا تقصیر تو نبوده! بیبی قلبش مریض بود! این که دیگه تقصیر تو نیست! فقط بهم بگو چی شد که اینطوری شد؟
صورتشو بین دستاش پنهان کرد.
- دیروز...نشسته بودم تو حیاط، تلفن زنگ زد! بیبی گفت جواب میده. منم رفتم تو. یکم که با صحبت کرد...فکر کنم یکی بود به اسم سبحان! آره...سبحان! صداشو شنیدم از پشت تلفن! بعد یهو حالش بد شد! نمیدونستم چیکار کنم...خیلی ترسیده بودم...خیلی...
اشک هاش دیگه امون ندادن. سید سبحان بوده؟ دلم دوباره بیقراری کرد. یعنی چی شده که بیبی حالش بد شد؟ برا مرصاد اتفاقی افتاده؟ یا سید سبحان چیزیش شده؟
- باشه باشه گریه نکن عزیزم...نمیدونی...سیدسبحان چی گفت؟
- نمیدونم...آخرین کلماتی که بیبی گفت...این بود...زخمی؟ زخمی شدی مادر؟...یا امام غریب...همین...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
🌸ســـلام
🍃روزتون زیبـا
🌸امروزتان سرشاراز آرامش
🍃مهر و محبت
🌸نشان لبخند خدا
🍃در زندگی ست
🌸ان شا الله
🍃نگاهش
🌸توجه و لبخندش
🍃و برکت بی پایانش
🌸همیشه شامل حالتون بشه