eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســـلام 🍃روزتون زیبـا 🌸امروزتان سرشاراز آرامش 🍃مهر و محبت 🌸نشان لبخند خدا 🍃در زندگی ست 🌸ان شا الله 🍃نگاهش 🌸توجه و لبخندش 🍃و برکت بی پایانش 🌸همیشه شامل حالتون بشه ‌‌‌‌‌‌‌‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت100 - سیدجوادم آوردما!... چهره ی زرد و رنگ پریده ی بی‌بی زیر دستگاه هایی که بهش وصل
قلبم دوباره یاد نگرانی هاش برای غریبه ای افتاد که تنها آشناش بی‌بی گل‌نسای رو تخت بیمارستان بود! یعنی چی شده؟ زخمی شده؟ کجاش زخمی شده؟ الان کجاست؟ چجوری زخمی شده؟ هزارمدل فکر و خیال هجوم آورد به مغز خسته‌م. کسی هم نبود که این سوالا رو ازش بپرسم. چند ساعتی میشد تو بیمارستان بودیم و منتظر بودم بهم اجازه بدن بی‌بی رو ببینم. بابا رو به گوشه ای کشیدم و آروم گفتم : - بابا... - جانم ریحانه بابا؟ - سیدجواد دوتا پلاک داره! - یعنی چی؟ - یه پلاک سوخته تو وسیله هاش پیدا کرده بودم. فکر میکردم مال اونه...ولی...پلاکی که تو شلمچه پیدا کردم مال اونه! پلاک سوخته مال کیه؟ گوشه لب هاش به بالا متمایل شدن. - اون پلاک منه... پلاکم تو یکی از عملیات ها سوخته بود. من ولش کرده بودم وسط میدون...ولی سیدجواد برام آوردش. منم گذاشتمش تو وسایل اون! بعد شهادتش... اشک و لبخند آمیخته به هم شرح حال اون لحظه بود. صدای اذان بین هیاهوی سالن های بیمارستان از گوشیم بلند شد و گوشم تیز تر از همیشه شنید. - کیمیا جان. من میرم نماز بخونم. میای باهام یا میمونی؟ - امممم...خب...میمونم... - باشه...هرطور راحتی! با بابا رفتم نمازخونه. مامان و ماهده و محدثه و طیبه به اصرار من و بابا با معراج رفتن خونه. فقط من موندم و بابا و کیمیا. طاها و طهورا هم اومدن سر زدن ولی با اصرار های من برگشتن خونه. چقدر به طهورا نیاز داشتم. ولی نمیتونستم اونم اسیر خودم کنم. الله اکبر رو گفتم و فارغ از همه تعلقات دنیا، مشغول پروردگارم شدم. خدایی که منو تا اینجا کشوند. تا جایی که چادری شدم و سیدجواد رو پیدا کردم...تنها فکری که توی نماز آزارم میداد فکر بی‌بی بود. فکر اینکه اگر الان به هوش بیاد و من نباشم؟! سر به سجده گذاشتم. - خدایا خودت بی‌بی رو حفظ کن. سه ماه پیش بهت قول دادم اگر بی‌بی رو برام نگه داری همه نمازامو میخونم. به قولم عمل کردم. حالاهم برام نگهش دار...اون هنوز پسرشو ندیده...سیدسبحان...جز اون هیچکسو نداره... از اینکه اون لحظه به سیدسبحان فکر کردم خودمو سرزنش کردم. کاش میتونستم با مرصاد صحبت کنم. بی‌خبری ازش حالمو روز به روز بدتر میکرد. کاش فق‌ط راهی بود که بهش زنگ بزنم... از شیشه اتاق به بی‌بی گل‌نسام نگاه کردم. چرا بیدار نمیشی آخه قربونت برم من؟ خوابت خیلی داره طولانی میشه ها...سیدجواد منتظره ها... دست رو شیشه گذاشته بودم و از پشت شیشه صورت زرد و آرومش رو نوازش میکردم که دستی شونه‌م رو به گرمی فشرد. برگشتم سمت کسی که بی صدا کنارم ایستاده بود. طهورا بود! - وای طهورا! این وقت شب چرا اومدی؟ - دلم طاقت نیاورد سها...نتونستم بمونم خونه!... - نمیدونم چطوری میتونم اینهمه محبت تورو جبران کنم! - این چه حرفیه عزیزم؟! وظیفه‌ست... - اینطوری نگو... با لبخندش، روحمو که تو این مدت خیلی ضعیف و شکننده شده بود تو آغوش گرفت. - امشب کی میمونه بیمارستان؟ - خودم میمونم...باید پیش بی‌بی بمونم... - اینطوری که خیلی سختت میشه! هنوز خونه هم نرفتی نه؟ - نه هنوز نرفتم. ولی اشکال نداره! تا حالش خوب بشه خودم میمونم. - حرف منطقی بزن دختر! مگه میخوای خودتم بیوفتی رو تخت بیمارستان کنار بی‌بی؟ امشب برو خونه. استراحت کن... - نه نمیشه...پس کی بمونه پیشش؟ - خب...من میمونم... - نه بابا. تو که نمیتونی... - چرا نمیتونم؟ بی‌بی گل‌نساء بی‌بیِ منم هست! منم مثل دخترش! میمونم... - طهورا به جون یوسف نمیتونم بزارم! - عه چرا جون اون طفل معصومو قسم میخوری؟ منم نمیرم خونه. حداقل میمونم پیشت! - آخه... - آخه بی آخه! دیگه هم از این حرفت نداریم دفعه آخرت باشه با بزرگترت یکی به دو میکنی. افتاد؟ هرچی اصرار کردم قبول نکرد بره خونه. ولی کیمیا د فرستادم خونه که اگر کسی زنگ زد یا خبر گرفت خونه باشه. آقا طاها هم که بیچاره به خاطر من و طهورا زابراه شد. موند که تنها نباشیم. باباهم آخر شب رفت خونه... نصفه شب بود. من بودم و طهورا و آقا ‌طاها...خانم پرستار از کنارمون رد شد و رفت تو اتاق بی‌بی. پشت سرش دویدم. - خانم پرستار! یه لحظه وایسین! - بله بفرمایید؟ - میتونم ببینمش؟ - نخیر. الان تحت مراقبته وضعیت خیلی مصاعدی نداره. فردا اگر بهتر شد... سرخورده و دپ نشستم سر جام. تک تک کلمات و خطوط نامه ی سیدجواد جلو چشمام رژه میرفتن. با خودم عهد بسته بودم به کسی نگم...از بچگی وقتی تجربه های عجیب داشتم و برا کسی میگفتم به کلی قطع میشد. یه بار صدای درختا رو میشنیدم که تو گوش باد "سبحان الله" زمزمه میکردن. وقتی به بابا گفتم صداشونو میشنوم دیگه نشنیدم! پس این نامه رو هم مثل راز تو صندوقچه قلبم پنهان کردم. - خانم دکتر کریمی، به اتاق عمل...خانم دکتر کریمی، به اتاق عمل... با صدای پیج دکتر به اتاق عمل چشم باز کردم و نور مهتابی سقف بیمارستان مستقیم خورد تو چشمم. - پس بیدار شدی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- کی خوابم برد؟ - اممم بعد نماز صبح! - چند ساعت خوابیدم؟ - تا الان که ساعت ۱۰ صبحه، تقریبا ۵ ساعت! - وای! بی‌بی حالش چطوره؟ شما چرا نرفتین خونه؟ - حرفایی میزنیا! اینجا میزاشتمت میرفتم؟ طاها رفت دنبال کارای بی‌بی. فعلا که خبری نیست... - شرمنده توروخدا...شما رو هم تو دردسر انداختم... - دشمنت شرمنده عزیزم. قرار شد دیگه از این حرفا نزنیا! - چشم... دوباره از پشت شیشه به چشمای بسته بی‌بی نگاه کردم. پس کی بیدار میشی بی‌بی جونم؟! تاحالا نشده بود، تا این وقت روز بخوابیا...پاشو بی‌بی گل‌نسام...پاشو قربونت برم...پاشو بریم خونه برات چایی دم کنم... بغض راه گلوم رو چنان با استقامت بست که نتونستم قورتش بدم. اشک ها راه خودشون رو پیدا کردن و روی گونه هام جاری شدن. مثل چشمه ای که از دل کوه راهش رو پیدا میکنه... - اجازه دارم ببینمش؟ حالش چطوره؟ پرستار نگاه بی‌تفاوت و خنثایی بهم انداخت و مشغول کاغذهای تو دستش شد! - میتونم ببینمش؟ - بله میتونین. ولی خیلی طولانیش نکنین. - ممنونم...چشم...ممنونم... با عجله رفتم تو اتاق. با نفس کشیدن تو هوایی که بی‌بی گل‌نسام به سختی تنفسش میکرد، قلبم گرفت. دلم برای لبخند های شیرینش لک زد. - آخ بی‌بی...پاشو بریم خونه...چرا هنوز خوابی؟ بی‌بی جونم پاشو دیگه... با قدم های سست نزدیک تختش شدم. تنها چیزی که از علائم و خطوط دستگاه ها فهمیدم، زنده بودنش بود...و بس... انگشتای لرزونم رو به صورت زردش کشیدم. - چرا اینقدر سردی بی‌بی جونم؟! قلبم چنان می‌تپید که انگار پرنده ای توی قفسی کوچیک بال و پر میزد. دستاشو گرفتم. - بی‌بی جونم...بی‌بی جونم پاشو! پاشو بریم...بریم که پسرت منتظره...بی‌بی گل‌نساء سیدجواد منتظرته ها! تا اسم سیدجواد از میون لب هام گذشت و به گوش هاش رسید تیک انگشتش برق امید رو تو دلم روشن کرد! - بی‌بی صدامو میشنوی؟ من سیدجواد رو پیدا کردم... دست بردم به زیر روسری و گردنم. پلاک رو از دور گردنم باز کردم. قطره های اشک دونه دونه سر میخوردن و مینشستن روی چادر سیاهم. پلاک نقره ای رو جلوی صورت بی‌بی گرفتم... - بی‌بی گل‌نسام! ببین...این پلاک سیدجواده ها...پسرت تو معراج شهدا منتظرته! نمیخوای پاشی براش چایی دم کنی؟ دست بکشی رو استخوناش؟ براش لالایی بخونی که راحت بخوابه؟ باهاش یکم حرف بزنی؟ بی‌بی جونم...دیدی من به قولم عمل کردم؟! دیدی پیداش کردم...من پیداش کردم بی‌بی...پاشو بریم...پاشو بریم پیش سیدجواد... علائمش بیشتر شد. انگشتاش بیشتر حرکت نشون دادن. ضربان قلبش رفت بالا. صدای بوق دستگاه ها ریتم دیگه ای گرفت و پرستار ها و دکتر با صدای فریادم با عجله خودشون رو به اتاق بی‌بی رسوندن. - دکتر...دکتر خواهش میکنم زودباشید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قَبل‌ اَز‌ خواب ‌زِمزِمِه کنیم؛ اَللَّهُمَّ اغـْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتی تُحْرِمُنِی الْحُسَیـْنْ ... خُدایا گُناهانی را که مَرا اَز حُسین‌(ع) مَحروم میکنَد. ببخش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من نمک گیرِ تو و اجداد و اولادِ توام تا زِ چایِ روضه‌ات یک استکان دادی حسین آدینه تون حسینی
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت102 - کی خوابم برد؟ - اممم بعد نماز صبح! - چند ساعت خوابیدم؟ - تا الان که ساعت ۱۰
- این معجزه‌ست...معجزه! شما چیکار کردید باهاش؟! - منظورتون چیه؟ الان حالش چطوره؟ - بیمارتون به طور معجزه آسایی به هوش اومده و الان کاملا خوبه؛ البته نیاز به مراقبت داره! و...مدام سراغ یه نفر رو میگیره... - کی؟! - یه نفر به اسم سیدجواد...پسرشه؟ - خب...آره! کی میتونیم ببریمش؟! - یکم صبر داشته باشید خانم! باید ازشون آزمایش بگیریم، تحت مراقبت باشن! شرایطشون درسته بهتر شده و به هوش اومدن ولی نمیتونین ببرینش! - الحمدلله! الحمدلله که حالش خوبه...خدایا شکرت! خنده و اشک بهم آمیخته، از صورتم محو نمی‌شدن! مگه میتونستم به خاطر به هوش اومدن بی‌بی گل‌نسام خوشحال نباشم؟ دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. بی‌بی که به هوش اومد همه اومدن بیمارستان. بابا و مامان و بقیه! همه اومدن! چقدر جای مرصاد و...سیدسبحان خالی بود! چقدر دلم میخواست تو این حس خوب و میون این شکرگزاری ها مرصاد هم باشه! طهورا رو محکم بغل کردم. - ممنون که تو این مدت کنارم بودی طهورا!... - خواهش میکنم عزیزم وظیفه بود. قلبم برای استقبال از سیدجواد و لحظه وصال بی‌بی و پسرش به تندی قلب گنجشک می‌تپید. سر از پا نمیشناختم. مثل بچه ای کا برای گرفتن هدیه تولدش لحظه شماری میکنه! تو معراج شهدا همه در تکاپو بودن. - همه منتظرن...مادرش برسه... جنب و جوشی که با برگشتن سیدجواد ایجاد شده بود، وصف ناپذیر بود. تحولی که تو تک تک بچه ها ایجاد شده بود، تماشایی بود! دلم میخواست داد بزنم، بگم آی دنیا! سیدجواد برگشته... جلوی در اتاق وصال معراج ایستادم. به تابوتی که توی اتاق روی زمین و دورش کاملا خالی خیره شدم. سیدجواد توی اون تابوت قرار بود برای همیشه آروم بگیره و تو محله و زادگاه خودش، برای همیشه موندگار بشه و همدم جوونایی بشه که زندگی‌شون پیوند خورده یه شهدا!... تو فکر این بودم که سیدجواد هم قراره کنار کنار اون پنج شهید گمنام آروم بگیره. ولی صدایی همه افکارم رو بهم زد. - ببخشید! از سر کنار رفتم. آقا طاها رفت داخل ولی نیمه راه ایستاد. - سیدجواد...تو همین اتاق دفن میشه!... اینجا؟! ولی مگه اینجا فقط برای رسیدگی به شهدای تازه تفحص شده نیست؟ اینطوری که اینا کارشون لنگ میمونه! - چرا؟! - خب...درخواست برادراست! تو دلم حرص خوردم. بله دیگه! سیدجواد پیش اونا باشه! ماهم نتونیم زیارتش کنیم...اه... پوفی کشیدم تو دلم و با نگاهم به سیدجواد وعده ی چند دقیقه دیگه رو دادم. چند دقیقه دیگه ای که قرار بود دست بی‌بی رو بگیرم و با هم کنار تابوت پسر شهیدش بشینیم...و من فقط به درد و دل های یه مادر پیر و انتظار کشیده گوش بدم!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا