eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
قَبل‌ اَز‌ خواب ‌زِمزِمِه کنیم؛ اَللَّهُمَّ اغـْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتی تُحْرِمُنِی الْحُسَیـْنْ ... خُدایا گُناهانی را که مَرا اَز حُسین‌(ع) مَحروم میکنَد. ببخش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من نمک گیرِ تو و اجداد و اولادِ توام تا زِ چایِ روضه‌ات یک استکان دادی حسین آدینه تون حسینی
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت102 - کی خوابم برد؟ - اممم بعد نماز صبح! - چند ساعت خوابیدم؟ - تا الان که ساعت ۱۰
- این معجزه‌ست...معجزه! شما چیکار کردید باهاش؟! - منظورتون چیه؟ الان حالش چطوره؟ - بیمارتون به طور معجزه آسایی به هوش اومده و الان کاملا خوبه؛ البته نیاز به مراقبت داره! و...مدام سراغ یه نفر رو میگیره... - کی؟! - یه نفر به اسم سیدجواد...پسرشه؟ - خب...آره! کی میتونیم ببریمش؟! - یکم صبر داشته باشید خانم! باید ازشون آزمایش بگیریم، تحت مراقبت باشن! شرایطشون درسته بهتر شده و به هوش اومدن ولی نمیتونین ببرینش! - الحمدلله! الحمدلله که حالش خوبه...خدایا شکرت! خنده و اشک بهم آمیخته، از صورتم محو نمی‌شدن! مگه میتونستم به خاطر به هوش اومدن بی‌بی گل‌نسام خوشحال نباشم؟ دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. بی‌بی که به هوش اومد همه اومدن بیمارستان. بابا و مامان و بقیه! همه اومدن! چقدر جای مرصاد و...سیدسبحان خالی بود! چقدر دلم میخواست تو این حس خوب و میون این شکرگزاری ها مرصاد هم باشه! طهورا رو محکم بغل کردم. - ممنون که تو این مدت کنارم بودی طهورا!... - خواهش میکنم عزیزم وظیفه بود. قلبم برای استقبال از سیدجواد و لحظه وصال بی‌بی و پسرش به تندی قلب گنجشک می‌تپید. سر از پا نمیشناختم. مثل بچه ای کا برای گرفتن هدیه تولدش لحظه شماری میکنه! تو معراج شهدا همه در تکاپو بودن. - همه منتظرن...مادرش برسه... جنب و جوشی که با برگشتن سیدجواد ایجاد شده بود، وصف ناپذیر بود. تحولی که تو تک تک بچه ها ایجاد شده بود، تماشایی بود! دلم میخواست داد بزنم، بگم آی دنیا! سیدجواد برگشته... جلوی در اتاق وصال معراج ایستادم. به تابوتی که توی اتاق روی زمین و دورش کاملا خالی خیره شدم. سیدجواد توی اون تابوت قرار بود برای همیشه آروم بگیره و تو محله و زادگاه خودش، برای همیشه موندگار بشه و همدم جوونایی بشه که زندگی‌شون پیوند خورده یه شهدا!... تو فکر این بودم که سیدجواد هم قراره کنار کنار اون پنج شهید گمنام آروم بگیره. ولی صدایی همه افکارم رو بهم زد. - ببخشید! از سر کنار رفتم. آقا طاها رفت داخل ولی نیمه راه ایستاد. - سیدجواد...تو همین اتاق دفن میشه!... اینجا؟! ولی مگه اینجا فقط برای رسیدگی به شهدای تازه تفحص شده نیست؟ اینطوری که اینا کارشون لنگ میمونه! - چرا؟! - خب...درخواست برادراست! تو دلم حرص خوردم. بله دیگه! سیدجواد پیش اونا باشه! ماهم نتونیم زیارتش کنیم...اه... پوفی کشیدم تو دلم و با نگاهم به سیدجواد وعده ی چند دقیقه دیگه رو دادم. چند دقیقه دیگه ای که قرار بود دست بی‌بی رو بگیرم و با هم کنار تابوت پسر شهیدش بشینیم...و من فقط به درد و دل های یه مادر پیر و انتظار کشیده گوش بدم!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌صدا مهمون مجلسمون بودن و میزبانشون روح سیدجواد بود. قدم های بی‌بی گل‌نساء می‌لرزید و پرده ی اشک چشماشو تار کرده بود. دست پر چین و چروکش رو بالا آورد و پرده اشک رو کنار زد تا بتونه پسرش رو ببینه. سی و اندی سال انتظار، بالاخره تموم شده بود! و چه صبور انتظار کشیده بود این مادر دل‌خسته! خم شدم و کفش های بی‌بی رو از پاش درآوردم. بی‌بی با لبخند محبت آمیز و نگاه پر از عشقش ازم تشکر کرد. منم با لبخند جوابش رو دادم. تو دلم حسابی قربون صدقه‌ش رفتم و التماس خدا کردم که بی‌بی رو ازم نگیره. ثانیه ها به احترام این لحظات کند شده بودن و عقربه های ساعت به حرمت این لحظه ها آهسته تر حرکت می‌کردن، تا این دقایق طلایی به پایان نرسه! قدم های لرزون بی‌بی تا کنار تابوت سیدجواد همراهیش کردن. هردو کنار سیدجواد نشستیم. بی‌بی روی تابوت دست کشید. - طاها جان مادر! - جانم بی‌بی‌جان؟ - در تابوت رو باز میکنی پسرم؟ - بله بی‌بی‌جان الان بازش میکنم. با لبخند جلو اومد و با بسم الله در تابوت و باز کرد. من در سکوت فقط نظاره گر بودم. حتی دلم هم یاری نمی‌کرد تو دلم باهاش حرف بزنم! میخواستم این لحظات فقط مال بی‌بی و سیدجواد باشه. فقط خودشون دوتا! طاها و علی آقا هم فقط گوشه ای ایستاده بودن و بی‌بی رو تماشا می‌کردن. بی‌بی شروع کرد به صحبت کردن با پسری که سی و هشت سال منتظرش بود! - پسرم...سیدجوادم...اومدی مادر؟! بالاخره برگشتی خونه؟! خیلی منتظرت بودم مادر...میدونستم برمی‌گردی! ولی چرا دیر کردی پسرم؟! دو سال بعد اینکه دیگه برنگشتی، بابات دق کرد و مرد...تو اون دو سال که نبودی، کمرش شکست مادر! ولی من منتظرت موندم! موندم چون میدونستم برمی‌گردی...پسرم...اونجا سختتون نبود؟! سردتون یا گرمتون نمی‌شد؟ شبا چی؟! اذیت نمیشدی مادر؟ شنیدم حضرت زهرا س شب ها میاد بالا سرتون! سلام منو بهش رسوندی پسرم؟ نمیدونی تو این مدت انتظار سیدسبحان و سها چقدر مراقبم بودن...خیلی پیگیر کارات بودن‌! بقیه هم همین طور! صالح همیشه سراغتو میگرفت و بهم سر می‌زد! مرصاد و طاها و علی آقا هم خیلی هوامو داشتن...مثل تو مراقبم بودن! راستی! بهت نگفتم اینا کی هستن! کمی مکث کرد. حرفاش دلمو به آتیش می‌کشید. ولی سکوتی که بر فضا حاکم بود و ضرباهنگ صدای پر سوز بی‌بی که گوش هامونو نوازش میکرد، اجازه هیچ حرفی رو بهم نمیداد. - سیدسبحان پسر مسعوده! نوه ی افسانه خانم مادر مسعود. مسعود آدم نشد...ولی سیدسبحان پسر خیلی خوبیه! اون مثل خودته مادر...مذهبی و مومن! مثل خودت همیشه مراقبمه...میاد معراج شهدا...اونم مثل خودت عاشق شهداست! بعد اینکه افسانه خانم مادر مسعود از دست بابای سیدسبحان دق کرد، سیدسبحان با من زندگی می‌کرد! مامان باباش خارجن! مرصاد هم که پسر صالح پسر خالته...اونم خیلی پسر خوبیه! مثل تو! علی آقا و طاها هم خیلی خوبن. همشون خوبن! خدا تورو ازم گرفت...ولی کلی پسر خوب دیگه هم بهم داد!...سها رو هم که میشناسی پسرم! اون و طهورا و مریم و بقیه دخترای معراج شهدا هم مثل دخترای خودم بودن!...کاش بودی...ولی حالا که برگشتی، خیلی خوشحالم پسرم...سیدجوادم...مادر...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! استخون های سرد و زبر رو نوازش کرد و لبخندش همچنان روی لب هاش بود. - هر روز عکساتو نگاه می‌کردم! نوازش های مادرانه بی‌بی گل‌نساء در سکوت حاکم بر فضا ادامه پیدا کرد. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد و همه، تشنه، به صحنه ی وصال غم انگیز بی‌بی و پسرش نگاه می‌کردن. اشک بود و اشک! علی آقا نزدیک اومد. - بی‌بی جان! بقیه هم منتظرن...اگر اشکالی نداره... بی‌بی اشک هاشو پاک کرد و مهر به چهره‌ش ریخت. رو به علی آقا گفت : - نه مادر چه اشکالی داره؟! من الان بلند میشم. بقیه هم بیان شهید رو زیارت کنن! رو کرد به من و دستمو گرفت. - مادر جان کمک کن بلند شم. - چشم بی‌بی! دست بی‌بی رو گفتم و کمکش کردم بلند بشه. علی آقا در تابوت رو بست و نایلون دور تابوت و پرچم رو با منگنه محکم کرد. چقدر دلم میخواست بی‌بی بیشتر پسرشو در آغوش بگیره! کنار دیوار روی صندلی نشوندمش و مشغول تماشای مردمی شدیم که با اشتیاق و پر از احساس داخل اتاق میشدن، سیدجواد رو زیارت می‌کردن، باهاش حرف میزدن، روی تابوتش دل‌نوشته می‌نوشتن و به سختی دل می‌کندن و می‌رفتن بیرون تا دسته بعدی مردمی که با بی‌تابی منتظر بودن بیان داخل. به صورت بی‌بی نگاه کردم. حالت صورتش نشون میداد که از این جمعیت و استقبالشون راضیه! لبخند کم رنگ لب هام خیلی طول نکشید که به لبخند پر رنگ تری تبدیل شد. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
استاد 🌍عالم منتظر امام زمانه و امام زمان منتظر آدمایی هست که بلند بشن و خودشون رو بسازن. 🍃🌹 🍀🌼🌸🍀🌼🌸🍀🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت104 دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌
بابا بیرون در مارو تماشا می‌کرد. خانم ها که زیارت کردن، من و بی‌بی رفتیم بیرون تا آقایون بیان! لبخند به لب هام ریختم و منتظر شدم بیاد طرفمون. - سلام بی‌بی! سلام دخترم! - سلام بابا! - سلام پسرم! اومدی؟ - بله بی‌بی جون...مگه میشه نیام دیدن داداشم؟ با شنیدن کلمه داداش لبخندی که روی لب های بی‌بی گل‌نساء بود پر رنگ تر از پیش شد و اشک تو چشماش حلقه زد. - مادر جان! نمیخوای بری پیش سیدجواد؟ - چرا خاله! میرم. ولی...آخر! میخوام باهاش تنها حرف بزنم... بی‌بی به نشانه تایید سر تکون داد و من و بی‌بی روی یکی از صندلی ها نشستیم. آقایون هم زیارت کردن و‌ بابا اجازه گرفت و داخل شد! به درخواست بابا در بسته شد... نیم ساعتی گذشت. تو این‌ مدت که بابا داخل اتاق وصال معراج بود، ویژه برنامه استقبال از شهید تازه تفحص شده میزبانمون بود و بعد هم قرار بود که سیدجواد همونجا دفن بشه! هنوز فکر اینکه اون شهید فقط برا برادراست حرصم میداد. طهورا کنارمون نشست. - میگم‌ طهورا! سیدجواد که همونجا دفن میشه، ما نمیتونیم زیارتش کنیم؟! - چرا؛ میتونیم. در اونجا رو هم‌ مثل گلزار باز میکنن که همه بتونن زیارت کنن! برق خوشحالی و آسودگی خاطر تو چشمام دوید‌. - آخیش! داشتم حرص میخوردما! طهورا خندید. بی‌بی هم خندید! همه افراد حاضر در برنامه رو از نظر گذروندم و به بابا که بیرون اومده بود و به صورتش دست می‌کشید رسیدم. همه اعضای خانواده‌م بودن. یوسف دست معراج رو رها کرد و دوید سمتم. بغلش کردم. - سلام عمه! - سلام عشق من! خوبی؟ - بعله عالی ام...خصوصا معنوی! چند لحظه شوکه شدم! معنوی؟! همیشه حرفای این پسر منو دیوونه میکرد. چیزایی که میگفت، خیلی بزرگتر از سنش‌ بود. با این اوصاف، مطمئن بودم که یه بچه خاصه...! - خب...خداروشکر که از نظر معنوی هم عالی هستی! چیکار میکردی؟ - به داداش سجاد و مرتضی کمک میکردم! - آها! چه خوب... - شما چیکار میکردین؟ با داداش سیدجواد حرف زدی؟ - من؟!...خب... - من باهاش حرف زدم. قبل اینکه همممممه تون بیاین! - واقعا؟ قبل اینکه من بیام؟ با کی اومدی؟ - ههههه! این‌ یه رازه! گفته نگم‌ واسه من پارتی بازی کرده! میگه من‌ جانشین عمو مرصادم اینجا! - ای ناقلا! پس پارتی داشتی! جای عمو رو هم که خوب گرفتی! یوسف خندید و سرشو انداخت پایین. - با اجازه عمه سها! با اجازه بی‌بی جون...با اجازه خاله طهورا! دست تکون دادیم براش و به جمع مرد ها برگشت. قطعا یوسف خیلی زودتر از هم سن و سال هاش مرد میشه! یه مرد کوچولو، ولی قوی و با ایمان!... لباس هامو عوض کردم. تشک و بالش بی‌بی رو توی نشیمن انداختم و دستشو بوسیدم. موهامو نوازش کرد. - سها جان مادر... - جونم بی‌بی گل‌نسام؟ - تو خیلی زحمت کشیدی برای من و پسرم! - این حرفا چیه بی‌بی؟ وظیفه‌م بود. من همیشه در خدمت شما هستم. مگه دختر از بودن کنار مادرش خسته میشه؟ بی‌بی ریز خندید و دلم قنج رفت برا صداش که چند روز نشنیده بودم! - حالا مامانت این حرفا رو بشنوه پوستت رو کنده! - اوخ راست میگین! مامانم هم تاج سرم‌! اصلا عاشق جفتتونم! شما مادر بزرگم. خوبه اینطوری؟ هر دو خندیدیم و یه روز بی‌نظیر زندگیم تموم شد. بعد از پیدا شدن سیدجواد و آرامش روحیم، تصمیم گرفتم خیلی جدی تر از این چند ماه درسم رو بخونم. تو این سه ماهی که گذشته بود، نه که نخونده باشم، اونقدری که برنامه‌ریزی کرده بودم نخونده بودم! قبل خواب کتاب های فردا رو چیدم رو میز و بهشون قول دادم این سه ماه باقی مونده رو، حسابی باهاشون دم‌خور بشم و از تو دلشون در بیارم! - ببین‌ کتاب فیزیک‌ جان؛ من شمارو خیلی دوست دارما...ولی اولویت با جناب فلسفه‌ست! شعر جانم و تاریخ ادبیات گل گلاب که جای خود دارن! اونا در کل تو مطالعه غیر درسی هم مهمان خلوت هام هستن... به محض اینکه چشم روی هم گذاشتم صدای در اتاق منو از تخت گرم و نرمم جدا کرد. - بله؟ هنوز بیدارم! - سها...بیام تو؟ - آره بیا! کیمیا با احتیاط در رو باز کرد و اومد تو. - چیشده؟ هنوز نخوابیدی؟ - نه خوابم‌ نبرد. گفتم بیام یکم حرف بزنیم! - خب...باشه! اشکال نداره. هنوز به اتاق جدیدت عادت نکردی؟ - چرا اتفاقا خیلی آرامش داره. - خداروشکر. خب درباره چی‌ میخوای حرف بزنیم؟ - درباره...امممم...راستش... - هوم؟ - درباره...خب...ببین سها! منم‌ میخوام...خب...میخوام...مثل...تو...باشم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- مثل من؟ یعنی چی؟ پوفی کشید و نگاهش رو به گل های قالی رنگ و رفته ی قدیمی دوخت. - هیچی! ولش کن... از اونجایی که میدونستم کسی نیست که از خواسته‌ش دست بکشه، و بالاخره برمی‌گرده و این بحث دوباره ادامه پیدا میکنه، بیخیالش شدم و منتظر موندم یه وقت بهتر حرفش رو پیش بکشه. - باشه عزیزم. هر طور راحتی! - ممنون که...اینقدر هوامو داری... با لبخند جوابش رو دادم و بعد از یکم حرف زدن درباره معراج شهدا و دخترا و کنکور و درس، رفت بخوابه. منم سر روی بالش گذاشتم و غرق در فکر سه ماه آینده، و روز کنکورم، خوابم برد. *** چند هفته ای میشد که میز ناهارخوری چوبی قدیمی، به جای دونفر، میزبان سه نفر بود. و بی‌بی غیر از یه دختر آروم و کم سر و صدا، یه دختر شیطون و پرهیاهو هم داشت! وجود کیمیا از همه نظر هم برای خودش خوب بود و هم برای من و بی‌بی گل‌نساء. فضای خونه هم به کلی تغییر کرده بود و رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. کتاب رو با چشمای خسته ای بستم و کنار گذاشتم. - آخیییییییش. اینم پنجمین کتاب امروز که مرور شد! تو حال خودم بودم‌ و تو فکر یه نوشیدنی خنک غوطه‌ور بودم و حال میکردم تو خیالاتم که در محکم باز شد و نزدیک یک متری پریدم هوا! - وای! - ای وای ببخشید! یادم رفت در بزنم... - ببخشید و...! استغفرالله! دختر در اتاق واسه چیه؟! سکته میکردم میموندم رو دستتا! - شرمنده خب! - هوووووووف. بیا تو ببینم چیکار داری! کیمیا با خنده اومد تو و در رو پشت سرش باز گذاشت. از دست این دختر! کی میخواد یاد بگیره خدا میدونه؟! - میگم سها! - جانم؟ - برادر طهورا متاهله؟ تاحالا زنشو ندیدم! با تعجب زدم زیر خنده! متاهل؟! وای خدا! - نه بابا. متاهل کجا بود؟ تازه بیست و یکی دوسالشه! گونه های کیمیا سرخ شدن و سرشو با لبخند انداخت پایین. - تقریبا همسن داداش علیه... - اوم... - میگم که...امروز میریم معراج شهدا؟ - امروز؟!...امممم...بزار ببینم کار دیگه ای ندارم؟! - باشه. تا تو نگاه کنی منم یکی دوتا کار جزئی دارم انجام بدم. - باشه! رفت بیرون منم به حدول برنامه‌ریزیم نگاه کردم. تنها کاری که برای امروز مونده بود گذاشتن کتاب های اضافی توی یه جعبه بود که اونو موکول کردم به بعد از نماز مغرب عشا و معراج. از تو اتاق داد زدم : - کیمیااااااا! اگر کاری نداری بریم. - نه! کاری ندااااااارم. - پس حاضر شووووووو! - باااااااشه! یک لحظه از اینکه دوتا اتاق بیشتر فاصله نداشتیم و مثل روستاییا با داد و هوار حرف میزدیم خندم گرفت! رفتم سمت کمد. بعد از چند ثانیه فکر‌ کردن به لباس مناسب امشب، یه تیپ ساده انتخاب کردم. یه تیپ ساده خاکستری که خیلی روشن نباشه! از اتاق رفتم بیرون. - کیمیا من‌حاضرما! کیمیا هم از اتاقش اومد بیرون. چند لحظه ای محو تماشاش شدم! شلوار پارچه‌ای مشکی، مانتوی ساده و جلو بسته‌ی بلند سبز تیره و شال هم‌رنگ مانتوش که موهاش رو کاملا پوشونده بود، یه استایل کاملا متفاوت بود. لبخند رضایت گوشه لبام‌ نشست. - خوب شدم؟ - اوهوم! - خداروشکر... داشتم از اینکه داره تغییر میکنه بال درمیاودم. یعنی میشه یه روز کیمیا رو هم چادری ببینم؟ اگه بشه چی میشه! دلم غنج رفت از لحظه ی لبنانی بستن روسری کیمیا! همونطور تو فکر و خیال از بی‌بی خداحافظی کردم و راه افتادیم. سر کوچه طهورا هم بهمون پیوست. کی فکر‌ میکرد کیمیا هم به جمع ما اضافه بشه؟! تا خود معراج شهدا، از درس و کنکور صحبت کردیم. از آزمون سرنوشت سازی که میتونست باقی عمرمون رو بسازه! با توجه به رشته‌‌م میخواستم روانشناسی بخونم ولی خب بیشتر علاقه‌م در زمینه طراحی و گرافیک و کلا هنر بود. از گرافیک و عکاسی گرفته تا نویسندگی و شعر و فلسفه. به پیشنهاد بابا قرار شد دانشگاه روانشناسی بخونم و کلاس های گرافیک و عکاسی و علایقم رو درکنار درس بخونم! خیلی هم عالی! هنوز یک ساعتی تا اذان مونده بود که رسیدیم‌. راهمون رو سمت سیدجواد و وصال معراج کج کردیم و کنار مزار سیدجواد نشستیم. فاتحه و زیارت عاشورا که میخوندیم همه افکار و حرکات کیمیا رو زیر نظر گرفتم. حسااااااابی تو فکر بود... سقلمه ای به پهلوش زدم. - به چی فکر‌ میکنی؟ همونطوری تو فکر‌ گفت : - لباس عروس... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا