فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت105 یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را د
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت106
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..)
این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی،
بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. )
بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ )
جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. )
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی..
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید..
هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..)
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..
اجازه میفرمایید؟؟)
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.
از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..
فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..)
عروسی..
باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟
آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد..
زندگی بهتر از هم میشد؟؟
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت106
- مثل من؟ یعنی چی؟
پوفی کشید و نگاهش رو به گل های قالی رنگ و رفته ی قدیمی دوخت.
- هیچی! ولش کن...
از اونجایی که میدونستم کسی نیست که از خواستهش دست بکشه، و بالاخره برمیگرده و این بحث دوباره ادامه پیدا میکنه، بیخیالش شدم و منتظر موندم یه وقت بهتر حرفش رو پیش بکشه.
- باشه عزیزم. هر طور راحتی!
- ممنون که...اینقدر هوامو داری...
با لبخند جوابش رو دادم و بعد از یکم حرف زدن درباره معراج شهدا و دخترا و کنکور و درس، رفت بخوابه.
منم سر روی بالش گذاشتم و غرق در فکر سه ماه آینده، و روز کنکورم، خوابم برد.
***
چند هفته ای میشد که میز ناهارخوری چوبی قدیمی، به جای دونفر، میزبان سه نفر بود. و بیبی غیر از یه دختر آروم و کم سر و صدا، یه دختر شیطون و پرهیاهو هم داشت!
وجود کیمیا از همه نظر هم برای خودش خوب بود و هم برای من و بیبی گلنساء. فضای خونه هم به کلی تغییر کرده بود و رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود.
کتاب رو با چشمای خسته ای بستم و کنار گذاشتم.
- آخیییییییش. اینم پنجمین کتاب امروز که مرور شد!
تو حال خودم بودم و تو فکر یه نوشیدنی خنک غوطهور بودم و حال میکردم تو خیالاتم که در محکم باز شد و نزدیک یک متری پریدم هوا!
- وای!
- ای وای ببخشید! یادم رفت در بزنم...
- ببخشید و...! استغفرالله! دختر در اتاق واسه چیه؟! سکته میکردم میموندم رو دستتا!
- شرمنده خب!
- هوووووووف. بیا تو ببینم چیکار داری!
کیمیا با خنده اومد تو و در رو پشت سرش باز گذاشت. از دست این دختر! کی میخواد یاد بگیره خدا میدونه؟!
- میگم سها!
- جانم؟
- برادر طهورا متاهله؟ تاحالا زنشو ندیدم!
با تعجب زدم زیر خنده! متاهل؟! وای خدا!
- نه بابا. متاهل کجا بود؟ تازه بیست و یکی دوسالشه!
گونه های کیمیا سرخ شدن و سرشو با لبخند انداخت پایین.
- تقریبا همسن داداش علیه...
- اوم...
- میگم که...امروز میریم معراج شهدا؟
- امروز؟!...امممم...بزار ببینم کار دیگه ای ندارم؟!
- باشه. تا تو نگاه کنی منم یکی دوتا کار جزئی دارم انجام بدم.
- باشه!
رفت بیرون منم به حدول برنامهریزیم نگاه کردم. تنها کاری که برای امروز مونده بود گذاشتن کتاب های اضافی توی یه جعبه بود که اونو موکول کردم به بعد از نماز مغرب عشا و معراج.
از تو اتاق داد زدم :
- کیمیااااااا! اگر کاری نداری بریم.
- نه! کاری ندااااااارم.
- پس حاضر شووووووو!
- باااااااشه!
یک لحظه از اینکه دوتا اتاق بیشتر فاصله نداشتیم و مثل روستاییا با داد و هوار حرف میزدیم خندم گرفت! رفتم سمت کمد. بعد از چند ثانیه فکر کردن به لباس مناسب امشب، یه تیپ ساده انتخاب کردم. یه تیپ ساده خاکستری که خیلی روشن نباشه! از اتاق رفتم بیرون.
- کیمیا منحاضرما!
کیمیا هم از اتاقش اومد بیرون. چند لحظه ای محو تماشاش شدم! شلوار پارچهای مشکی، مانتوی ساده و جلو بستهی بلند سبز تیره و شال همرنگ مانتوش که موهاش رو کاملا پوشونده بود، یه استایل کاملا متفاوت بود. لبخند رضایت گوشه لبام نشست.
- خوب شدم؟
- اوهوم!
- خداروشکر...
داشتم از اینکه داره تغییر میکنه بال درمیاودم. یعنی میشه یه روز کیمیا رو هم چادری ببینم؟ اگه بشه چی میشه! دلم غنج رفت از لحظه ی لبنانی بستن روسری کیمیا! همونطور تو فکر و خیال از بیبی خداحافظی کردم و راه افتادیم. سر کوچه طهورا هم بهمون پیوست. کی فکر میکرد کیمیا هم به جمع ما اضافه بشه؟!
تا خود معراج شهدا، از درس و کنکور صحبت کردیم. از آزمون سرنوشت سازی که میتونست باقی عمرمون رو بسازه! با توجه به رشتهم میخواستم روانشناسی بخونم ولی خب بیشتر علاقهم در زمینه طراحی و گرافیک و کلا هنر بود. از گرافیک و عکاسی گرفته تا نویسندگی و شعر و فلسفه. به پیشنهاد بابا قرار شد دانشگاه روانشناسی بخونم و کلاس های گرافیک و عکاسی و علایقم رو درکنار درس بخونم! خیلی هم عالی!
هنوز یک ساعتی تا اذان مونده بود که رسیدیم. راهمون رو سمت سیدجواد و وصال معراج کج کردیم و کنار مزار سیدجواد نشستیم. فاتحه و زیارت عاشورا که میخوندیم همه افکار و حرکات کیمیا رو زیر نظر گرفتم. حسااااااابی تو فکر بود...
سقلمه ای به پهلوش زدم.
- به چی فکر میکنی؟
همونطوری تو فکر گفت :
- لباس عروس...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت105 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجم
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت106
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و ششم
پدر پیراهن مشکیاش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریههایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم.
همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختریام خزیده و از اینهمه بیکسیام ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم میآمدند و تنها محبوب دل و مونس مویههای غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!
نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوههایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجههایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چارهای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد!
* #هــو_العشـــق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت106
✍#فاطمــه_امیـــری_زاده *
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،کمیل روبه رویش ایستاد و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه
ــ باتوام سمانه
کمیل به او نزدیک شد و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم و حرف نزنم ،بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شود و پشتش را به سمانه داد و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،دیشب درد زخمش و فکر سمانه او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی من اگه میخواستم به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم که مثل قبلا هم میتونستم بدون اینکه بحث ازواج باشه ازت مراقبت کنم.
ــ من بچم کمیل ??بچم؟
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم
کمیل احساس کرد که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد،هضم جمله سمانه برایش خیلی سنگین بود،اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت ،خشم ،ناراحتی،اضطراب را
که کم کم در چشمان کمیل موج میزد را دید،با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد ،
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود و دوست داشت آنقدر سر سمانه فریاد بزند که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست ،نمی خواست سمانه از او بترسد،زیر لب چندبار صلوات فرستاد و خدا را یاد گرفت،آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمام کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم ، حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن و حرفای منو گوش بده.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت١٠٦
- يه چيز ديگه هم كه الان راجع به اون بحث "قيموميت" يادم اومد اينه كه ما اين همه از اول تا حالا راجع به نقش زن و مقام مادريش صحبت كرديم. ميبينيم طبيعت خيلي به زن اهميت داده، يعني زن رو محور حفظ بقاي نسل انسان كرده وتمام لوازم وامكاناتي روهم كه لازم داره در اختيارش گذاشته. مثل استعدادهاي درونيش. اما هنوز نيازهاي بيرونيش مونده كه يك كسي بايد بياد و اين نيازها و احتياجاتش رو تامين كنه تا زن با خيال راحت به ايفاي نقش خودش در صحنه خانواده بپردازه؟! البته بخشي از اين احتياجات هم نيازهاي معنوي و عاطفي زنه كه شوهرش بايد به خوبي اونها روتامين كنه!
بايد اعتراف كنم كه از اين توضيح، كلي كيف كردم. شايد هم به همين علت بود كه فوري يك مثال برايش آوردم:
- من فكر ميكنم ما اين رابطه رو در تئاتر هم به اين شكل داريم كه هنر پيشه روي صحنه تئاتر بايد به دستورات كارگردان گوش كنه. چون خيلي از مسائل كه روي صحنه است به عهده كارگردانه. اما به هر جهت همه چيز، حتي دستورات مدير صحنه هم در اين جهته كه هنر پيشه نقشش رو به بهترين شكل اجرا كنه.
طبق معمول اعتراض راحله توي ذوقم زد.
- اما همين قدرت كارگردان يا مرد باعث شده كه مردها بتونن هر چي خواستن بگن و هيچ كس هم ازشون باز خواست نمي كنه.
فاطمه جواب داد:
-اولا چون چند تا كارگردان، هنر پيشهها رو ميذارن سركار و اونها رو اذيت ميكنن، دليل نميشه كه ما منكر نقش كارگردان در اجراي تئاتر بشيم. ثانيا اشتباه تو ام مثل خيلي از مردها همين جاست كه فكر ميكني كسي از اونها باز خواست نميكنه. در صورتي كه خداوند متعال در قبال هر قدرت واستعدادي كه به هر شخص ميده، بعدا گزارش كار ازش ميخواد و او رو باز خواست ميكنه. مثل مديري كه يه سازمان رو اداره ميكنه، ممكنه كه كارمند زير دستش نتونه ازش باز خواست كنه، ولي وزير كه بالادست اين مديره ميتونه چنين كاري رو بكنه.
ثريا اعتراض كرد:
- اي بابا! ما كه نميتونيم همه چيزو بندازيم به آخرت و بگيم كه ان شاءالله خدا جزاي اين مرد رو ميده! اين زن امروز داره زجر ميكشه.
- اون كه من گفتم جنبه آخرتي اش بود، در دنيا هم قانون وضع شده براي همين ديگه، قانون به مرد چنين اجازه اي نميده كه هر بلايي خواست سر زنش بياره. البته به اين نكته هم اشاره كنم كه اين ظلمها در همه دنيا وجود داره، يعني هيچ قانوني هنوز نتونسته جلو اين ظلمها رو بگيره. چون بعضي از اين مسائل به گونه اي هستن كه با قوانين مدني يا حتي اخلاقي حل نمي شه، بلكه بايد بينش فرد از اساس تغيير كنه. در اين زمينه اسلام علاوه بر پيش بيني هاي حقوقي و سفارشات زياد اخلاقي، ميخواد بينش جنس مرد رونسبت به زن اصلاح كنه. در مورد ارتباط زن و شوهر، اسلام با هر گونه ظلمي كه به همسر بشه، از هر دو طرف، چه زن و چه مرد، مخالفه!
راحله با لحني معترضانه گفت:
- به همين دليله كه در قرآن به مردها سفارش شده كه زنها شون رو بزنن؟*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#قسمت106