#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت16
.....چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم.
از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد.
عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:(میخوام باهات حرف بزنم)
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را:( نمیام..برو پی کارت..) و او متفاوت تر:(کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار)
با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم..چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد(خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته..بای) رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی!
با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..(عثمان..صبرکن..)
درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد...لب باز کرد اما هیستریک:(میفهمی داری چیکار میکنی؟؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره...چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم...هربار مادرت گفت نیستی... نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت... میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری..اما اشتباهه. بفهم..اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟)
داد زدم(خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی..)و بلند شدم...
به صدایی محکم جواب داد:(بشین سرجات..)این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم.
و او قاطع اما به نرمی گفت:( فردا یه مهمون داری..از ترکیه میاد..خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش..بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی..البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار..راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..)
حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم...
مهمان فردا چه کسی بود؟؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست..دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه...
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال..
آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم... خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش...
صبح زودتر از موعد برخاستم..یخ زده بودم و میلرزیدم..این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟
آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد... افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم...
اما باید میرفتم...
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم..دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا....؟؟؟
نفس تازه کردم و وارد شدم...
عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:(ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.)
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود...
#ادامہ_دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نسل_سوخته
#قسمت16
✍عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد
دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم
سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن
- از اون هیکلت خجالت بکش 13، 14 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم رنگ دیگه ای داشت
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی ... هدیه خدا
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم چیزهایی در چشم من زیبا شده بود. که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده پدرم، شبرو بود ... ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می زدیم به دل جاده
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم. سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم
توی راه ... توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم
نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه ... عقب به من نگاه می کرد
دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم
هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم
- ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
════༻❤༺════
@pandaneha1
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت16
در ظروف یکبار مصرف غذا میخوردیم...
صدای خوردن قاشق و بشقاب ب هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید....
موج ک میگرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم....
انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند....
رعشه می افتاد به بدنش.....
بلند میکرد و محکم میکوبیدش ب زمین.....
دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد....
عضلاتش طوری سفت میشد ک حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند....
لرزشش ک تمام می شد،شل و بیحال روی زمین می افتاد.....
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می اوردم....
نگاه میکردم ب مردمک چشمش ک زیر پلک ها ارام میگرفت....
مردِ من ارام میگرفت.....
مامان و اقاجون میگفتند "با این حال و روزی ک ایوب دارد ،نباید خانه مستقل بگیرید،پیش خودمان بمانید......
مامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد...
دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد ....
ایوب خیلی مراعات میکرد
وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق،چشم هایش را می بست و میگفت"بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم"
حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.....
صدایش میکردند "داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند ......
ایوب میخواند"یک حاجی،بود ،یک گربه داشت......"
بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند
و ایوب باز میخواند.....
#تمام_زندگی_من
#قسمت16
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت شــانــزدهـم
(مـعـنــاے اُمـل)
دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
– خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم …
– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت15 ...دونه های برف رو زمین نشسته بودن و هوا حسابی سرد شده بود. پرده ی سفید اتاق رو
#طریق_عشق
#قسمت16
طهورا هم با من پشت ماشین نشست. ماشینش یه سمند تر و تمیز و سفید بود.
تو معراج شهدا افراد زیادی نبودن. من بودم و طهورا و آقاطاها و چند تا از دخترا و چندتا از پسرا که بین "وصال معراج" و بسیج برادران و برادر سجادی(😐) رفت و آمد میکردن. هنوز نفهمیدم "وصال معراج" کجاست؟! و اتاق برادر سجادی!!!!
داشتیم از جلوی "وصال معراج در میشدیم که آقا طاها با اجازه ای گفت و ازمون جداشد. زدم به پهلوی طهورا.
_میگم طهورا؟!
_بلی؟!
_امممم...تو "وصال معراج" چیکار میکنن؟!
_میگم بهت!
_من خیلی وقته این احساس فضولی رو سرکوب کردما!
_باشه بابا عجول! میگم بهت.
کفشامونو در آوردیم و وارد مزار شدیم. بعد از زیارت عاشورا باز زدم به پهلوی طهورا.
_میگم طهورا؟!
_بلی خواهر؟! باز حس فضولیت نسبت به چیزی گل کرده؟!
_ام...تو بسیج چیکار میکنن؟!
_به...به...! خــــــــــــــــــعــــــــــــــلی کـــــــــــارا!!!
_میگم طهورا
_بلی خواهر جان؟!
_من عضو بسیج نیستما!
یهو با شوق و ذوق از جا پرید.
_ووووووووووووووویی!!!! سها میخوای عضو بسیج بشی؟!
_بابا یواااااش!!! آره خب! نمیتونم؟؟
_کی گفته نمیتوووووونی؟! قربونت برم من بدو بریم پیش خانم رجایی.
با شوق و ذوقی که داشت دستمو محکم گرفت و بلندم کرد. داشتم با کله میخوردم تو شیشه در! اجازه نداد بند کفش هامو ببندم. داشتم پله هارو میخوردم زمین که وایساد و افتادن روش!
_وای طهورا کشتی منو!!! چه خبره!!!
برگشت طرفم. قیافش پوکرِ پوکر بود.
_سها؟!
_بلی خواهر جان؟!
_کمی شناسنامه و عکس داری همراهت؟!
_خب...نع.
_سها!
_بلی خواهر؟!
_بدو! بدو بریم خونه بردار.
_طهورا! شوخی میکنی آیا؟!
_نع!! دادااااااااااااش!!
طاها که داشت از کنارمون رد میشد با تعحبی که یکن عصبانیت قاطیش بود برگشت. صداشو آورد پایین.
طاها_طهورا! اینجا نامحرم هست داد میزنی آبجی!!
طهورا سرشو شرمنده انداخت پایین.
طهورا_ببخشید داداش. یه دیقه مارو میبری خونه زود برگردیم؟!
چشماش چهارتا شد از تعجب. با دیدن قیافهش خندم گرفته بود. نه میتونستم بخندم نه میتونستم جلوشو بگیرم. ته تهش شد لبخند ملیح رولبام.
طاها_واسه چی؟! تازه اومدیم که.
طهورا_آخه سها میخواد...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با آرنج محکم زدم به پهلوش که یعنی بسه لازم نیست آبرومو ببری!!!
سریع متوجه شد و با لبخند حرفش رو خورد. یه نگاه گوشه چشمی پر منظور بهم کرد و ادامه داد :_اممم...حالا تو مارو ببر.!
طاها که چاره ای جز گوش دادن به حرف خواهر عزیز دردونه ش نداشت سرشو انداخت پایین، دستشو به نشانه اطاعت گذاشت رو سینهش و با لحن محجوبش جواب داد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#من_باتو
#قسمت16
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت شـانزدهــم
بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم،سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش!تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم!
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم ڪوچولو! وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم!
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم،فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم!
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:هانیہ تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! نفس عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم!
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم!
عاطفہ نگاهمون ڪرد،لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود،با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود!
شهریار بلند سلام ڪرد،هر سہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود!
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاضرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد!
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:ممنون خانمے قسمت خودت بشہ.
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم؟!
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن!
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ،چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم،امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش!
ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت15 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پانزدهم
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت16
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شانزدهم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: «تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.» همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: «چی بگم؟» شانه بالا انداخت و پاسخ داد: «هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!»
از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: «ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!» از پاسخ رندانهام خندید و گفت: «حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.» نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: «الهه! الآن چه آرزویی داری؟» بیآنکه از پرسش ناگهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: «دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!» و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام!
خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: «الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.» با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: «باشه، از همینجا برگردیم.» و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: «الآن چه ماهی هستیم؟» عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: «فکر کنم امشب شب اول محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: «این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: «چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.»
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت16
قسمت6⃣1⃣
🍃🍃 صبر کن.
اين يه امتحانه، فقط چندماه بايد صبر کني تا ترم جديد دانشگاه شروع
بشه و سارا به خوابگاه بره.
اما اونشب با اومدن مادر به اتاق، تمام اميدم نااميد شد.
يکساعتي بود که پدر و مادر به خونه اومده بودند و صداي
خندهاشون در کنار سارا، به گوشم ميرسيد.
اما من به دليل وضعيت بد سارا، خيلي موقع ها از سلام کردن به
پدر و مادر هم منصرف ميشدم.
اونشب داشتم براي خواب آماده ميشدم که مادر درب اتاق رو
باز کرد و وارد اتاق شد.
بعداز حرف ها و غرهاي هميشگي، گفت من و پدرت به پيشنهاد
سارا، ميخوايم سارا دختر خوندمون باشه. ⁉️
اينطوري هميشه پيشمونه، هم تو روزها از تنهايي درمياي، هم ما
يکي رو پيدا ميکنيم که روحياتش به برنامه هاي ما بخوره. فکر ميکنم
اينطوري براي هممون بهتر باشه.
من که شکه شده بودم، گفتم اما....
که مادر حرفم رو قطع کرد و گفت: ديگه نميخوام در اين مورد
حرفي بشنوم و از اتاق خارج شد.
اين اتفاق فصل جديدي توي روابط سارا با من باز کرد، که حتي
بازگو کردنش برام پيش کسي دشوار بود.....
❌ ادامه دارد...
* #هــو_العشــق🌹
#پــلاک_پنهــان
#قسمت16
✍#فاطمــه_امیـــری_زاده *
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸 #قسمت16
فقط شايد شدت و حدتش در مورد افراد مختلف و بنا به فرهنگ خانوادهها فرق داشته باشه.
فهيمه ديگر حالا با هيجان بيشتري حرف ميزد. دماغش را خاراند و گفت:
- مثلاً كدوم يك از ما در ازدواجمون كاملاً آزاديم؟! بله. ممكنه بعضي از ما باشيم كه خانواده مون حق انتخاب رو هم كاملاً به دختر واگذار كنن تا از ميون خواستگارهاش، هر كسي رو خواست انتخاب كنه. ولي خود اين هم يعني محدوديت! يعني اين كه دختر بايد منتظر باشه تا شايد پسر ايده الش به خواستگاريش بياد وشايد هم نياد. عاطفه گفت:
- به قول قديميها گشنگي نكشيدي كه عاشقي يادت بره! تو هنوز فكر اين دماغ سوختگي رو نكردي كه ممكنه جايي بري خواستگاري و راهت ندهند! وگرنه هيچ وقت چنين آروزيي نمي كردي.
- بله! ولي بقيه انتخابها چي؟ انتخاب شغل و تحصيلات؟ مثلاً بعضي از رشتهها ورودش براي دخترها ممنوعه، در بعضي ديگر هم فقط درصد خاصي از دخترها رو قبول ميكنن. ديگه انتخاب شغل كه صد پله بدتره. اولاً كه دخترها و زنها رو به خيلي از مشاغل راه نمي دن. ثانياً حالا با هزار مكافات شغلي گيرآوردي، به خاطر مسائل بچه داري و اين حرفها نمي توني خوب به كارت برسي و به همين دليل پيشرفت هم نمي توني بكني.
يك لحظه جاي مامانم را پيش خودم خالي كردم. البته پيش من كه نه، ما خودمون سه نفر بوديم. شايد بهتر بود كه كنار راحله و فهيمه بنشيند. راحله كه انگار از صحبتهاي فهيمه نيرو گرفته بود، گفت:
- البته اينها چيزهاييه كه گاهي به چشممون مي خوره. ممكنه بعضي وقتها اعتراض كوچكي هم بهشون بكنيم. بگذاريم كه از روي اجبار قبولشون كرديم و گذشتيم، چون راه چاره اي هم نداريم. ولي مسائلي هست، محدوديتهايي هست كه به چشم نمي آد. ما هم اصلاً بهش توجه نمي كنيم، چه برسد به اعتراض!
مثلاً اينكه دخترها حق ندارند توي كوچه و خيابان بدوند، حتي اگه مهمترين كار دنيا رو داشته باشن يا ديرشون شده باشه. چرا؟ چون مردم فكر ميكنن عجب دختر بي حياييه! حتي حق نداريم تو خيابون همديگه رو با اسم كوچك صدا بزنيم يا بخنديم.
وضع بعضی هامون در مورد رفت و آمد كردن به خانه اقوام و دوست هامون كه ديگه نگفتنيه! هزار دنگ و فنگ داره. حالا پسرها هم چنين محدوديت هايي دارند؟
سميه با لحن طعنه آميز گفت:
- فكر ميكنم چيزي داريم به نام حياي زنانه يا دخترانه!
فهيمه عينكش را كه پايين آمده بود، بالاتر گذاشت و گفت:
- پس فشارها و محدوديت هايي كه بقيه برامون ايجاد ميكنن چي؟
عاطفه ديگر مهلت نداد كه فهيمه چيزي بگويد، ناله اي كرد و گفت:
- آي قربون اون دهنت برم فهيمه جون كه گل گفتي، فدات بشم. زدي توي خال! مدينه گفتي و كردي كبابم. آقا! من يكي طرف فهيمه ام! چون می فهمم داره چي ميگه.
راحله زير لب زمزمه كرد:
- چه عجب!
ولي عاطفه نشنيده گرفت. شايد وقت جواب دادن به او را نداشت.
- آقا ما تو خونه يه داداش داريم، بابامون رو درآورده. انگار شكم آسمون سوراخ شده و آقا از اونجا اجلال نزول كرده اند توي خونه ما. ما كه حق هيچ كاري نداريم، هيچ جا هم نبايد بريم، به جاي خود. آقا هم در همه امورشون آزادن، به جاي خود. اصلاً انگار من و آبجي ام هم كلفت اونيم. يه ذره بچه، يه سال هم از من كوچيكتره، اما چپ ميره و راست ميآد، دستور ميده.
كي جرات داره كه خرده فرمايشات آقا رو انجام نده، اون وقت خربيار و باقالي باركن! اصلاً انگار نه انگار كه ما هم آدمي، چيزي هستيم.
فاطمه گفت:
- فكر ميكني تقصير كيه؟ سميه تك انگشتش را از لاي دندان هايش در آورد وگفت:
- تقصير خودمونه. وقتي كه خود ما زنها، خودمون رو دست كم ميگيريم و به خودمون ظلم ميكنيم، ديگه چه توقعي از بقيه است؟
عاطفه دوكف دستش را بهم كوبيد:
- درست شد! همين يه قلم رو كم داشتيم. عالم و آدم كه تو سرمون ميزنن، فقط همينمون مونده بود كه خودمون هم بزنيم توي سر خودمون.
دهانم را باز كردم چيزي بگويم، ولي زود پشيمان شدم. اما فاطمه ديد.
- از اول تا حالا اين دورو بري ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو.
كمي مكث كردم. صورتم داغ شد. فكر كنم خيلي سرخ شده بودم. از زير چشم نگاهي به ثريا كردم. خواستم ببينم او در چه حالي ست؟ هيچ! اصلاً انگار نه انگار كه چيزي شنيده يا ميخواهد بگويد. شايد اصلاً پيشنهاد فاطمه را نشنيده بود! مگه كره؟ لبم را گزيدم و بالاخره به حرف آمدم.
- خب! منم فكر ميكنم كه بچهها راست ميگن. يعني... يعني اين كه فكر ميكنم خود ما زنها هم همديگه رو قبول نداريم. يعني... يعني اين كه خودمون هم به خودمون اعتماد نداريم. چه طوري بگم؟! يعني فكر ميكنم دكتر هم اگر بخوايم بريم، دوست داريم پيش دكتري بريم
كه مرد باشه.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸