فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت179 دل تو دلم نبود. مثل بچه ای که چند ثانیه دیگه به آرزوش میرسه و از شوق یه جا آرو
#طریق_عشق
#قسمت180
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتصدوهشتاد
شور بچه ها، شوقی که تو چشم هاشون موج میزد و حال غیرقابل وصفشون، چنان امید و انگیزه ای تو وجودمون ایجاد میکرد که ملائکه غبطه میخوردن...ذکر یا زهرا س از رو لب هاشون نمیافتاد؛ کوچکترین تلنگری دل هامون رو گره میزد به تار و پود چادر خاکی حضرت مادر س و اشک دیدگانمون رو جاری میکرد!
آسمون گرگ و میش بود ولی هیچ اثری از خستگی، اونم بعد از این همه پیاده روی طولانی از نیمه شب، تو وجود بچه ها دیده نمیشد. انرژی و بهجتی که قلب هاشون رو منور کرده بود، به مدد آقا امام زمان عج و حضرت زینب س بینهایت شیرین بود و دوستداشتنی!
حضور مولا و مقتدای ما در کنارمون، لحظه به لحظه برامون عیان بود و آشکارا این روح پر فروغ رو حس میکردیم. و چه قوت قلبی برای شکست دادن کفار از این برامون زیباتر و نیروبخشتر بود؟ نگاه بین بچه ها میچرخوندم و نشاطشون، جان تازه به روحم میدمید.
نگاهم به مهدی ۱۹ ساله افتاد که ماه ها برای این عملیات لحظه شماری کرده بود. دست از پا نمیشناخت! ذوقی که از چشمه ی چشم های مشتاقش خروشان بود، لبخند رو لب هامو عمیق تر کرد. اسلحهش طوری تو دستاش بود که انگار عضوی جداییناپذیر از بدنش بود! خنده های دندون نما و بیصداش و نور دلنشینی که از چهرهش منعکس میشد، به دلم انداخته بود که اولین و آخرین عملیاتیه که کنار ماست...
بچه هارو تک تک از نظر گذروندم. دلم نمیخواست چشم ازشون بگیرم. خدا میدونست کی از این جمع قرار بود برگرده و کی سر بزاره تو دامن ارباب!
مرصاد زیر لب ذکر میگفت و با قدم های مصمم پیش میرفت. نگران دلش بودم...که گیر باشه...و مانع بشه براش! ولی مرصادی که من میشناختم توانایی مقابله با هر چیزی رو داشت...اون، اومده بود که امروز تو خط مقدم، برا آقاش دلبری کنه...هیچی جلودارش نبود!
عملیات با ذکر یا زهرا س و درخشیدن خورشید در افق شروع شد. بعد از تک غیرمنتظره ما، دشمن حسابی بهم ریخت. فکرشم نمیکرد حمله کنیم اونم این موقع!
آتیش سنگین دشمن زیر تیغ آفتاب، بین تپه های خاکی و ساختمون های مخروبه، نفس گیر بود. ولی بچه ها همچنان با قدرت مبارزه میکردن و کم نمیاوردن. تشنگی هم افزون بر طولانی شدن نبرد، خستگیمون رو بیشتر کرده بود. ولی تا وقتی روحمون کربلا بود و پیش ارباب عطشان چه باک بود؟ تا وقتی از خواهر علمدار دفاع میکردیم چه خستگی ای میتونست از پا درمون بیاره؟
ولی فکر من پیش زیارت های ناتموم رویاهامم بود...زیارت هایی که هیچوقت به انتها نرسیدن...هیچوقت نتونستم به حرم ارباب برسم! هیچوقت نتونستم انگشت های خستهمو گره کنم به شبکه های شیش گوشه و یک دل سیر ببارم...از دور دیدم و نرسیدم! یک سال و نیم از آخرین باری که اربعین رفتم کربلا گذشته و بعدش دیگه نتونستم حتی تو رویا خیره به ایوون طلا عطر سیب رو به مشام بکشم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون نام نویسنده منتشر نشود❌❌❌
فنجانی چای با خدا ....
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفتاد و نهم نمیدانستم نوریه چه
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت180
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتادم
و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگیام را بخوانم که میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگیام میآورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد.
صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابیهای پدر پیرم را داد: «عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات میذارم!» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: «یا اینکه این داماد رافضیات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامهات خط میزنی! والسلام!!!»
من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونههایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانهام، فریادش در گلو شکست: «برو کنار الهه! میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگیام تصمیم میگیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا...» مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بیغیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...»
از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگیام را حفظ کنم و شاید باران عشق الههاش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بیصبرانه تمنا میکرد: «الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمیشد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانیاش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.