#طریق_عشق
#قسمت188
بعد از مرصاد، شبم به روزم میرسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که برای چند لحظه از این غم فارغم کنه...بیبی پشت در اتاق التماسم میکرد که دو لقمه غذا بخورم و فقط به خاطر دلش سینی غذا رو میآوردم تو اتاق، لیوان آب رو سر میکشیدم و دوباره همونطوری بر میگردوندم. دیوار های وجودم که تک تک خاطرات مرصاد روش نقاشی شده بودن، ویران شده بودن و من بودم و چهاردیواری ای که بوی سیدجواد رو میداد و اشک های بیصدای صبح تا شب و شب تا صبح...
و با وجود تمام این ها، سنگ صبور ناله های مامان و بیقراری های کوثر هم بودم...آروم و قرار یوسف که از روز برگشتن مرصاد تمام این دو ماه رو بیمار بود و تب داشت. موهای سپید بابا هر روز و هر روز بیشتر میشدن و غم چهره مامان هر روز بیشتر و بیشتر...بگو بخند هام به حداقل رسیده بود و جواب تلفن ها و پیام ها رو نمیدادم. یا معراج شهدا نمیرفتم یا وقتی که میرفتم فقط پیش مرصاد و سیدجواد بودم...
ولی خیلی طول نکشید که دوباره به زندگی برگشتم. طول کشید ولی نه خیلی! دوباره به زندگی برگشتم که راه مرصاد رو ادامه بدم و به وظیفه و شریعتم عمل کنم. درس بخونم و خدمت کنم...مراقب مامان بابا باشم! جای مرصاد حواسم به یوسف باشه...
روسری سورمه ای رنگمو که خالخال های ریز سفید داشت لبنانی بستم و چادر عربی رو رو سرم مرتب کردم. کیف دوشیمو رو شونهم انداختم و از در اتاق زدم بیرون. بیبی مثل همیشه تو آشپزخونه مشغول دم گذاشتن چایی برای طهورا بود. اومده بود تا من و کیمیا میریم پیگیر کارای ثبت نام دانشگاه باشیم پیش بابا باشه. کیمیا از آشپز خونه بیرون جهید و دست دور گردنم انداخت.
- سیلام آبجی! آماده شدی؟
- بله. بریم؟
- بریم. بیبی جان، طهورا، خداحافظ.
طهورا - خدافظ. ایشالا موفق باشین.
بیبی گلنساء - در پناه خدا باشین مادر.
راهروی بلند رو طی کردیم و به ایوون رسیدیم. خم شدم کفشامو بردارم که کیمیا با من و من گفت: میگم سها...
- جان؟
- اممم...چیزه...تو...خب...میدونی...
- چی شده؟
- هیچی هیچی. بزا به داداشم زنگ بزنم بیاد دنبالمون.
- نه نه بهشون زحمت نده. با تاکسی میریم دیگه.
کیمیا گوشیشو از کولهش در آورد و همونطور که شماره برادرش رو میگرفت با لبخند گفت: نه بابا چه زحمتی وظیفهشه!
سکوت اختیار کردم و کفش هامو پام کردم.
ماشین علی آقا سر کوچه ایستاد و با قدم های تند به سمتش رفتیم.
- سها! اگر داداشم ازت خواستگاری کنه، جوابت چیه؟
چی؟ حرفش مثل یه پارچ آب یخ بود که رو سرم ریخت. ینی چی؟ چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم. هنوز از بهت ماجرای سید سبحان و شهادت داداشم و ایشون بیرون نیومده بودم! اونوقت کیمیا چنان با این حرفش با خاک یکسانم کرد که نفسم بند اومد.
- چی؟
- خیلی یهویی پرسیدم شرمنده. ببخشید...اگر...داداشم دلش پیشت گیر باشه، جوابت چیه؟
- فقط میتونم بگم دیگه همچین مسئله ای رو پیش نکش...
*
صدای مداحی تو معراج شهدا پیچیده بود و قلبم از استقبال مردم از مراسم سالگرد مرصاد و سیدسبحان مفقودالاثر خرسند بود. محبت مردم در قبال ما، چیزی نبود که بشه با زبان ازش قدردانی کرد. التماس دعاهایی که با چشم های اشبار حوالهمون میکردن، حسی غریبی بهم میداد. من گناهکار چطور برای این آدمای پاک و عزیز طلب مغفرت کنم؟ هرچند که به رسم ادب اینکار رو میکردم.
مراسم تموم شده بود و این بار دلتنگ نبودم. بلکه سرشار از شوق بودم. حس حرارتی که تو وجودم میجوشید...انگار مرصاد کنارم بود و لحظه به لحظه نگام میکرد.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت188
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و هشتم
و دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانوادهام محروم میشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبیام میرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانوادهام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازههای اعتقادیاش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!»
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابههای عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟» و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گلهمندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!» و میخواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر میآمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگیات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!»
و هنوز شرارههای زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنیام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!» و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانهاش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگیاش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!»
و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر بهانهای همسر شیعهام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریتهای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقبنشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشهام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانهام گذاشت.