eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
با زانو زمین خوردم. اگر قراره برای تو جون بدم، بذار که سر بدم! بذار شبیه خودت سر از تنم جدا بشه! صدای فریاد کسی تو گوشم پیچید ولی جز صدای اربابم مگه چیز دیگه ای لایق شنیدن بود؟ دیدی صدای هل من ناصرت رو شنیدم و اومدم؟ دیدی منم شدم عاشق تو و اومدم که تو این بازار منم بخری و ببری؟! آخرین نفس رو با اشهدی که رو لبم جاری بود بیرون دادم و...نوک آرپی‌جی تو دستم که به زمین برخورد کرد... پیشونی به ضریح گذاشتم و منتهای عشق! - آغوش تو، همان آرامگاه من است... سها: برگه رو با درونی آشفته تحویل دادم و بی‌وقفه جلسه رو ترک کردم. آزمونی که شش ماه به خاطرش مسیر زندگیم تغییر کرد هم به اتمام رسید. و حالا من مونده بودم و شب و روزهایی که از این پس در انتظار مرصاد سپری میشدن. چقدر باید انتظار میکشدم؟ چقدر باید هر شبم به گریه های پنهانی سپری میشد؟ چقدر باید آروم و قرار مامان میبودم و هیچکس از آشفتگی و حال زار خودم باخبر نمیشد؟ دیگه طاقت نداشتم. نفس راحتی کشیدم و پله های ساختمون برگزاری کنکور رو پایین اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دستی هم به لبه روسریم کشیدم. کاش مرصاد بود و امروز دق و دلی تمام این مدت زحمت کشیدن هارو با یه بستنی خواهر برادری در میاوردم. کیمیا زودتر از من داده بود و بیرون منتظرم بود. با قدم های تند به سمتش حرکت کردم. - سلام! چطور بود؟ - بد نبود خداروشکر. چطور دادی؟ - الحمدلله. بدو بریم که یه لحظه هم نمیتونم اینجا بمونم. هنوز طول حیاط رو به سمت در خروجی ‌‌طی نکرده بودیم که صدای زنگ گوشی از گفت و گوی من و کیمیا رو درباره تابستون پیش رو قطع کرد. - جانم بابا؟ صداهای مبهم پس زمینه، رشته افکار جدیدی که با کنجکاوی شکل گرفته بودن، تو ذهن خسته‌م ایجاد کرد. هزار جور فکر و خیال از مغزم گذشت. ولی هیچکدومشون با صداهایی که میشنیدم همخوانی نداشتن. صدایی از بابا نمیومد. حتما خبری بود و بی خبر بودم! - بابا! پشت خطی؟ - ریحانه بابا...کارت تموم شده؟ صداش میلرزید! خیلی هم میلرزید. حزنی که تو صداش بود، تاحالا...نشنیده بودم! سها نبودم اگر رد پای اشک هاشو حتی از پشت تلفن نمی‌دیدم. سها نبودم اگر نمیفهمیدم این غم تو صداش، یعنی بدون شک یه اتفاق خیلی بزرگ افتاده... - بابا چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ - گریه نمیکنم بابا! من دم درم. بیا بیرون ماشین رو میبینی. - بابا به جون مرصاد نگی چی شده همینجا جیغ میکشم. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ صداشو آورد پایین و سعی کرد بغض و اشک هاشو مخفی کنه. ولی من که میدونستم داره گریه میکنه! - بیا میگم بهت بابا... - چی شده بابا؟
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و چهارم از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! حالت خوبه؟» حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمی‌خواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بی‌صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: «مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!» تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: «حالش خوبه؟» و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر دردِ دلم باز شد: «از اینجا که می‌رفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...» نگاه عبدالله از حرف‌هایی که می‌زدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد: «می‌دونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟» با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی‌آمد، جواب دادم: «بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط.» عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: «مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ می‌زنم، باهاش صحبت کن.» و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوق‌های آزاد را می‌شمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: «عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟» از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده‌ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: «سلام مجید...» و چه حالی شد وقتی فهمید الهه‌اش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: «الهه جان! حالت خوبه؟» و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز می‌خواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: «من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟» که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: «الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟» چقدر دلم می‌خواست کنارم بود تا آسمان سنگین غم‌هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمی‌شد و نمی‌خواستم گلایه‌های من هم زخمی به زخم‌هایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره‌هایش را دادم: «من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟» و باز هم باور نکرد که صدای نفس‌های خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمی‌دیدم که انقدر عذاب کشیدی!» عبدالله متحیر نگاهم می‌کرد که چرا اینچنین بی‌صدا اشک می‌ریزم و من همچنان گوشم به لالایی‌های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه‌های عاشقانه‌اش آرام گرفتم و ارتباط‌مان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می‌شد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم.