eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت164 وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفتاب از پنجره های رنگی داخل تابیده بود و روی فرش
بی‌بی با یه سینی اومد تو. لبخند رو لباش مثل قبل نبود. قبل اینکه جواب رد بشنوم از سها خانم. اینکه اونم به خاطر من اذیت میشد دچار عذاب وجدانم کرده بود. به اندازه کافی من بهش زحمت داده بودم. خجالت میکشیدم که مثل یه مادر واقعی مراقبم بود با اینکه نسبت خونی باهام نداشت. با قدم های پر آرامش ولی نسبتا سریع نزدیکم شد و کنارم نشست. - تبت قطع شده مادر؟ - آره فکر کنم. دستشو نزدیک سرم کرد ولی زود عقب کشید. - ای وای چه تبی داری! داری میسوزی... - خوبم بی‌بی... سری تکون داد و لیوان شربت رو از توی سینی برداشت و داد دستم. منم که عاشق شربت سرکه‌انگبین بودم تو یه نفس از خداخواسته همه‌شو سر کشیدم. بی‌بی خندید. از خندش حال منم خوب شد. لقمه‌ی عسل و کره رو هم داد دشتم. - بخور عسل خوبه برات! - واییی بی‌بی الان عسل نمیتونم بخورم. اصلا میل ندارم. - بخور اما و اگر نیار برا من. خوبه برات. صبونه هم نخوردی! به زور و با قیافه‌ی مچاله شده یه گاز زدم و به اجبار جویدم ک قورت دادم. چند تا سرفه کردم و چند تا مشت هم به سینه‌م زدم که خس‌خس میکرد. - بی‌بی ساعت 4 دوستم میاد بهم سر بزنه. اشکالی که نداره؟ - نه مادر چه اشکالی؟ قدمش بر روی چشم! دست بی‌بی رو بوسیدم. دستشو عقب کشید و با اخم گفت: از این کارا نکن مادر. - بی‌بی ثواب داره! نمیخوای برم بهشت؟ بی‌بی باز خندید و تو دلم قربون‌صدقه خنده‌هاش رفتم. تو این مدت چقدر وابستگی هام زیاد شده بود!!! با چه دلی میخواستم پیگیر دوباره رفتنم بشم؟! مریضی و خونه‌نشینیم، اجازه نمیداد خودمو مشغول کاری کنم که فکرم کلا از سها دور بشه. اگر حالم خوب بود میرفتم معراج شهدا، میرفتم پیش مرتضی و با شوخی‌ها و خنده‌ها حواس خودمو پرت میکردم، میرفتم پیش عمو خلیل بهش کمک میکردم، میرفتم پیش ریحانه و دوباره براش شیرینی خامه‌ای میخریدم؛ ولی هیچکاری در حال حاضر از دستم بر نمیومد...و این کلافه‌م کرده بود. بی‌بی وسیله ها و کتابایی که داشتم میخوندم و خودم رو به یکی از اتاق های بالا که گرم تر بود منتقل کرده بود که بتونم راحت تر استراحت کنم و دوباره به خاطر هوای خنک زیرزمین بدتر نشم! هر چند دقیقه یکبار سر جام به خودم میپیچدم و از این پهلو به اون پهلو میشدم. یا خواب بودم یا به سها فکر میکردم. حتی حال کتاب خوندن هم نداشتم. دانیال وقتی اومد دیدنم چشاش از تعجب چهارتا شده بود. گفته بود: - اوه پسر تو اون موقع که دستت مجروح بود اینقدر وضعت خراب نبود! من مطئنم جواب رد شنیدی که این بلا سرت اومده. این فقط حس و حال یه عاشق درمونده‌ست... و من هیچ حرفی نداشتم. فقط حرف رو عوض کردم و سعی کردم از زیر نگاه های مشکوکش در برم...
*** هنوز یکم از سرفه هام باقی مونده بود. تو این چند روز خیلی با خودم سر و کله زدم و کلنجار رفتم. به مرز دیوونگی رسیده بودم. بی‌بی خیلی آشفته‌ی حالم بود. مثل پروانه دورم میچرخید و ذره ذره آب میشد و منم آب میشدم. شب ها با گریه از خواب میپریدم یا اصلا نمیخوابیدم. نه از حال علی خبر داشتم نه با طاها حرف زده بودم نه پیام های بقیه بچه هارو سین کرده بودم و جواب داده بودم. ولی...بالاخره با خودم و زندگیم کنار اومدم. شاید اگر شرایط دیگه ای بود هرگز رضایت نمیدادم یا حلش نمیکردم. ولی این مدت که خودمو تو اتاق حبس کرده بودم بیشتر و عمیق تر از هر وقت دیگه ای فکر کرده بودم. جلوی جنجال های عقل و قلبمو نگرفته بودم و اجازه داده بودم بحث کنن. بحث کنن تا به نتیجه درست برسن. صبر کنم تا وقتی که بتونم راضیش کنم یا اینکه بگذرم از این دلبستگی و قدم های استوار بردارم به سمت چیزی که میخواستم.؟! با خودم و زندگیم کنار اومدم. دل بریدم...بریدم...شاید هرگز این جنون رو فراموش نکنم ولی دل بریدم...بریدم از دلبستگی ای که مانعم شده بود...البته که خیلی سخت...خیلی سخت... آب دماغم رو بالا کشیدم و وارد اتاق امیرعلی سجادی شدم. لبخند آوردم گوشه لبم و سر شوخی رو باز کردم. پیش دستی کردن برای راضی کردن امیرعلی بهترین راه بود. - سلام علیکم برادر سجادی گرامی! احوال شریف؟ خانم بچه ها خوبن؟ سلام برسونید! حانیه خانم دختر گلتون چطورن؟ ماشالا بزرگ شدن دیگه نه؟ - بسه بلبل زبونی! چی میخوای بی‌معرفت؟ - عه چرا بی‌معرفت؟ مگه چیکا کردم؟ - میدونی این چند روز چقدر نگرانت بودیم؟ جواب که نمیدادی. دم در خونه هم اومدیم گل‌نساء خانم گفت حالت خوب نیست باید تنها باشی. چه مرگت بود تو؟ سرمو پایین انداختم و لب گزیدم. - چرا نگران شدین حالا؟ یه سرماخوردگی ساده بود. - بعد چی‌شد که تو و علی باهم یهو سرما خوردین؟ - علی؟ - نگو نمیدونستی که باور نمیکنم. - به جون خودم نمیدونستم. قضیه چیه؟ علی چش شده؟ دل‌شوره افتاد به جونم. چرا حواسم به حال بد علی نبود؟ اونقدر درگیر خودم شده بودم که اونو یادم رفته بود. ینی چی شده؟ - آره تو که راست میگی. هیچی نمیدونستی جون عمه نداشته‌ت! - عه دیگه چرا جون عمه نداشته‌مو قسم میخوری؟! نمیدونستم خب! - حالا بگو چی شد یاد ما افتادی؟ - والا...اومدم دوباره کار رفتنمو راه بندازی. چهره‌ش رفت تو هم. آرنج هاشو گذاشت رو میز و به جلو خم شد. - میخوای باز بری؟ - آره اگر خدا بخواد... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
- مطمئنی؟! مکث کردم. خب من مطمئن بودم! خیلی بیشتر از قبل! هیچ مانعی وجود نداشت...حتی فکر سها خانم... - آره. چرا میپرسی؟ - همین طوری! - خب ایشالا این دفعه هم کارمو راه میندازی دیگه داش امیر؟! - ما وسیله ایم از خود بی‌بی بخوا کارتو راه بندازه. سرمو به نشانه تایید تکون دادم. دست بلند کردم و رو به آسمون گفتم: عمه‌جان خودت کارمو راه بنداز... بعد رو کردم به امیرعلی و با خنده گفتم : حله داداش. شما به عنوان وسیله کار منو راه بنداز! - ان‌شاءالله که خود عمه‌سادات بخواد و کارت زود راه بیوفته. ولی...شرط هم داره آقاسید! نزدیک تر رفتم و ابرو بالا انداختم. - شرط؟ - شفاعت یادت نره...در صورت شهادت! - اگر لیاقت بود چشم... بعد از انجام دادن کار ها که حدودا یک ساعتی طول کشید، با یه حس عجیب راهی خونه شدم. دلم میخواست برم پیش مرصاد. دلم براش تنگ شده بود. خیلی زیاد! دلم میخواست دوباره هر شب تو سرمای استخون سوز شبای سوریه بشینیم کنار هم و دست بندازیم رو شونه هم. درد و دل کنیم و بخندیم و اشک تو چشمامون حلقه بزنه. یادآوری اون شبا حواسم رو از مسیر پرت کرد. وقتی به خودم اومدم، سر چهار راه بودم. بین ماشین ها دنبال ریحانه گشتم. میخواستم قبل رفتن براش شیرینی و کفش و لباس بخرم. اگر پولم رسید برای داداش کوچولوشم همین طور! ریحانه با یه پیرهن قهوه ای و روسری آبی گوشه چهار راه لب جدول نشسته بود؛ گل هاشو بغل گرفته بود و پکر به آسفالت خیابون چشم دوخته بود. آسته آسته نزدیکش شدم. تو یه حرکت غافلگیرنه از پشت بغلش کردم و بلندش کردم. صدای جیغش بلند شد و با چشمای بسته گل هاشو محکم تر چسبید. - ولم کن ولم کن کمک کمک... - منم ریحانه خانم منم! با شنیدن صدام صدای جیغش قطع شد و مردمی که چند لحظه با تعجب و مشکوک داشتن نگامون میکردن به راهشون ادامه دادن. چشمای درشت و براقش رو به سمت صورتم کشید. با دیدن صورتم و لبخند دندون نمای رو لبم گل از گلش شکفت. - عمو تویی؟! گذاشتمش زمین. لپاش سرخ شده بود. دست کشیدم رو سرش. - خیلی وقت بود نیومده بودی عمو. فکر کردم دیگه نمیای! - ببخشید. حالم خیلی خوب نبود! ولی حالا که اومدم. خندیدم. اونم آروم خندید. دختر کوچولوی متین و عاقلی به نظر میرسید و در حقیقت هم همین بود. نگاه مظلومش پر از درایت و هوش بود. کاش کسی بیاد تو زندگیش و بتونه خوشبختش کنه... - دلم برات...تنگ شده بود. لپاش از خجالت سرخ تر شد. - شیرینی میخوای؟ - بازم؟... - دوست نداری؟! دستپاچه و هول گفت: نه نه! یعنی... آره دوست دارم. ولی... دستشو گرفتم و سمت شیرینی فروشی کشیدمش. با قدم های ریز و تند دنبالم میومد و میتونستم ذوقش رو زیر پوستش حس کنم. - یه مدل جدید آورده نگاه کن. از این دوست داری؟!
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت167 - مطمئنی؟! مکث کردم. خب من مطمئن بودم! خیلی بیشتر از قبل! هیچ مانعی وجود نداشت
شیرینی رو دستش دادم و گل هارو ازش گرفتم. - ممنون عمو... - نوش جونت ریحانه خانم! - عمو...یه روز که دلم تنگ شده بود رفته بودم معراج شهدا از دوستات شنیدم رفتی سوریه! یعنی چی؟ - از...کی شنیدی؟ تیکه تو دهنش رو قورت داد و به صورتم نگاه کرد. - عمو طاها گفت! دستی به ریش هام کشیدم و دنبال جملات مناسب گشتم برای توضیح دادن سوالش. چی میگفتم بهش آخه؟! مثلا درباره مدافعان حرم توضیح میدادم یا حضرت زینب س؟ چقدر درباره‌شون میدونست؟ آهان! فهمیدم. - خب ببین عمو! حضرت زینب س رو میشناسی؟ دختر امام علی ع و خواهر امام حسین ع... حرف رو قطع کرد و با شوق گفت: آره آره! مامان همیشه برامون ازش حرف میزنه...اون خیلی دوسش داره! لبخند رضایت رو لبم نشست. سبحان چه فکری کردی پیش خودت؟! عقلت کجا رفته؟! - خب...چه خوب که میشناسیش! ریحانه جان! آدم بدا به حرم حضرت زینب س حمله کردن. اخم هاش درهم رفت و غم تو چشماش نشست. از اینکه اینطوری به حرفام واکنش نشون میداد و اینقدر عمیق احساساتش تو چشماش و چهره‌ش مشخص بود، تو دلم بیشتر از خدا خواستم مراقبش باشه و خوشبختش کنه! حیف این دختر مهربون و باهوش و معصوم بود...حقش بود یه زندگی خوب داشته باشه. - حرم حضرت زینب س تو سوریه‌ست. و ما برای دفاع از حرم ایشون میریم سوریه تا آدم بدا حرمشون رو خراب نکنن...تازه! ما میریم که اونا رو زود شکست بدیم، که نرسن به ایران و شما بچه ها راحت بخوابین و اونا اذیتتون نکنن! حس افتخار اخم هاش رو از هم باز کرد. دستمو روی شونه‌ی باریک و نحیفش گذاشتم. سرش رو پایین انداخت. - عمو...من از این به بعد همیشه و هر شب دعا میکنم که شما پیروز بشین و بتونین اونا رو شکست بدین تا دیگه نتونن حضرت زینب س و ما رو اذیت کنن. - ممنونم ریحانه خانم گل! حالا بهترین شاخه گلت رو بده بهم. با حساسیت و ذوق بین گل هاش نگاه چرخوند و قشنگ ترینش رو بیرون کشید. جلو آورد و جلوم گرفت. هر چی مهر داشتم ریختم تو صورتم و ازش گرفتم. دست تو جیبم کردم و دوبرابر قیمت یه شاخه گل رو بهش دادم. با تعجب گفت: عمو این پول دوتاس که. - با پول اون یکیش برا فرهاد شکلات بخر! برق خوشحالی تو مردمک هاش نشست. زبون به لب کشید و با لبخند پول رو تو جیبش گذاشت. - ممنون...ولی...من هنوز نمیفهمم چرا اینقدر با من مهربونین؟! - خب... خندیدم. از اون خنده ها که نمیدونستم بعدش چی باید بگم. - تو دختر مهربونی هستی. به دلم نشستی! توهم مثل آبجی کوچولوم... - یعنی اینا رو باور کنم؟ - نمیتونی باور کنی؟ سوالش عجیب بود و مثل پتک کوبیده شد تو سرم. انتظار چنین حرفی رو نداشتم. جوابی نداد. منم حرفی نزدم و با یه لبخند‌ پرسشگر نگاه مبهم و مرددش رو ترک کردم. برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم. ترسیدم...ولی نمیدونم چرا ترسیدم؟! ذهنم پر از ابهام شد. چی شد که این سوال رو پرسید؟ حق داشت ولی...چرا الان؟! افکار بیهوده رو رها کردم و با قدم های آهسته خودم رو به کوچه رسوندم. درخت ها سبزِ سبز بودن و بوی گل محمدی های حیاط نبش کوچه کل فضا رو پر کرده بود. دلم برای بوی گرد و خاک هم تنگ شده بود! مگه چند وقت بود که اومده بودم؟
کلید انداختم تو در قدیمی و آروم بازش کردم. نمیخواستم این روزای آخر بی‌بی از تو آشپزخونه با کمردرد تا حیاط بیاد و در رو برام باز کنه! دونه دونه کاشی های حیاط رو تا لب ایوون قدم برداشتم و به یاد بچگیا، با خنده مراقب بودم که پام روی خط نره. به لب ایوون که رسیدم صدای گرم و مشوشی از خیال بچگی بیرون کشیدم و متوقفم کرد. - سلام... چشم از خطوط کاشی ها گرفتم و سرم رو بالا بردم. سها خانم رو پله دوم ایوون ایستاده بود و با نگاه دوخته شده به کفشاش با لبه چادرش بازی میکرد. به سختی نگاه از چهره‌ی سرخ شده‌ش گرفتم و بزاق دهنم رو قورت دادم. دلم به تب و تاب افتاده بود ولی سعی کردم جلوش رو بگیرم. من دل بریده بودم ازش! چه معنی داشت هنوزم با دیدنش قلبم بی‌قرار بشه؟ - سلام... کتونی هامو سر پله ها در آوردم و سر به زیر پله ها رو بالا رفتم. از کنارش رد شدم ولی هیچ عکس‌العمل خاصی نشون نداد. شاید انتظار داشتم حرفی بزنه و چیزی بگه یا...به فکر خودم خندیدم. ولی خب چرا همونجا وایساده و هیچکاری نمیکنه؟ همونطور غرق تو فکر به چهارچوب چوبی راهرو و شیشه های رنگیش رسیدم که همون صدای گرم و مشوشش صدام کرد: - آقا سیدسبحان... ضرب قلبم به دیواره های قفسه سینه‌م بیشتر و شدید تر ‌شد. وایسادم ولی برنگشتم سمتش. آهسته و با اضطراب نفسم رو بیرون دادم. با تعلل و من و من گفت : ببخشید ولی...واقعا چه فکری پیش خودتون کردین؟ - ببخشید منظورتون رو نمیفهمم! - چه فکری با خودتون کردین که از بی‌بی خواستین پا پیش بزاره؟ من و شما چه سنخیتی باهم داریم؟ جدا از سن من که هنوز به این حرفا نمیخوره. برگشتم سمتش و با همون نگاهِ به زیر، لبخند محوی رو لب هام نشوندم. - دختر عمو...قبول دارم در و پیکر قلبم رو خوب قفل نزده بودم...ولی مگه عشق دست خود آدمه؟ مگه میشه برای امر غیرارادی فتوا داد؟ عشقی حرامه که من رو از خدام دور کنه...ولی...شاید بعد از مِهر شما، به خیلی چیزا رسیدم... - نه عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی شما باید مراقب دلتون میبودید که کار دستتون نده و بیجا گیر کسی نشه! این دلبستگی نابجای شما موجب آزار منه...خواهش میکنم دیگه به من فکر نکنین. این که بدونم شما دارین به من فکر میکنین...خیلی اذیتم میکنه...ولی طبیعتا اگر شما واقعا عاشق باشید، ناراحتی من رو نمیخواید. درست میگم یا نه؟ چقدر بی‌رحم...اون چطور میتونست اینطوری با من صحبت کنه؟ قلبم به درد اومد. شنیدن حرف های آزار دهنده از کسی که دوستش داری زجرکشت میکنه...گاهی ترور، فقط شلیک حرف هاست...
- دختر عمو...شما خیلی بی‌رحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذشتم...و براتون آرزوی خوشبختی میکنم...ولی...امیدوارم بتونید درک کنید که هرگز نمیتونم فراموش کنم‌... - پس حرفی باقی نمیمونه... لبخند تلخی تحویل چشم‌های سردش دادم و ته ته ته دلم زمزمه کردم: دعا میکنم هرچی صلاحه برات رقم بخوره...دعا کن شهید شم...همین‌... - یاعلی... - آقاسید! دوباره ایستادم. - بله؟ - ببخشید تند حرف زدم...خدانگهدار... و بی‌معطلی پله هارو پایین دوید. دلم گرفت از این بی‌رحمی عجیبش! ولی مگه یه عاشق میتونه کینه به دل بگیره از معشوقش؟ منتظر نموندم از در حیاط بره بیرون و داخل راهرو شدم. نگاه عموسیدجواد هم غم داشت. شایدم من طبق حال خودم از چشمای سیدجواد برداشت میکردم. بی‌بی دم در اتاق نشیمن ایستاده بود و نگاهم میکرد. مردمک هاش برق حزن داشتن. - سلام بی‌بی. خوبین؟ - سلام مادر! تو خوبی پسرم؟ - بله نسبتا...میگم بی‌بی! دختر عمو اینجا چیکار میکرد؟ - اومده بود بهم سر بزنه. میگم‌سیدسبحان جان! شنیدم حرفاتونو... ای وای بر من! غصه های الان بی‌بی رو کجای دلم بذارم؟ خم شدم و دستش رو بوسیدم. دستشو سریع از تو دستم بیرون کشید و با دست دیگه‌ش موهای تازه اصلاح شده‌م رو نوازش کرد. سعی کردم لبخند بزنم، ولی نشد. بی هیچ حرفی سرم رو از زیر دستش کنار کشیدم و به سمت در اتاق راهم رو ادامه دادم. انگشتام رو دور دستگیره فلزی قدیمی در حلقه کردم. بی‌بی صدا کرد: - ناهار چی دوست داری برات بزارم مادر؟ نیم‌رخ صورتم رو به طرف صدای لرزونش برگردوندم و گفتم: فرقی نداره...هرچی دوست دارین. بی‌بی لب ورچید و با ناراحتی گفت: سید سبحانِ من هیچوقت نمیگفت فرقی نمیکنه!... سرمو پایین انداختم و جوابی ندادم. - حرفای سها رو به دل نگیر مادر!... - به دل نگرفتم بی‌بی...من متوجه ام چی میگن درکشون میکنم. فقط یکم‌ گرفته‌م که اونم زود درست میشه نگران نباشین. بی‌بی دوباره لبخند مهمون لب‌هاش کرد و چشم تو چشمم، پلک زد، سرشو آروم تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. تو راه گفت: قرمه سبزی خوبه؟ - بله بی‌بی عالیه.
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت170 - دختر عمو...شما خیلی بی‌رحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذ
تمام وسایلی که قرار بود با خودم ببرم خلاصه شد تو یه ساک خاکی. بی‌بی تو این چند روز تا چشمش به قد و بالای من میوفتاد و نگاهش به نگاهم گره میخورد، می‌زد زیر گریه و دریا دریا اشک می‌ریخت. صدای ناله‌هاش بعضی وقتا اقدس خانمِ همسایه رو میکشوند اینجا تا ببینه چه خبره؟ ولی طبق معمول می‌دید بی‌بی داره به‌خاطر رفتن پسری که حتی نسبت خونی هم باهاش نداره اینطوری ناله میکنه. از همون روز که امیرعلی گفت کار اعزامت حل شده و یک هفته دیگه عازمی، تو پوست خودم نمیگنجیدم. روحم تو زینبیه‌ی دمشق و سنگر های حلب و خان‌طومان بود و جسمم سر سفره غذا پیش بی‌بی. حتی سر اینکه چرا اینقدر تو فکر و خیالم و صداشو نمیشنوم باهام قهر هم کرده بود!!! هر شب با فکر عملیات میخوابیدم و با خواب گرگ و میش آسمون کوه و بیابون های سوریه از خواب بیدار میشدم. قبل خواب با نگاه دوخته شده به ساک خاکیم خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم اول از همه اونو چک میکردم که مبادا بی‌بی قایمش کرده باشه... شادابی چشمام و سرحالیم بی‌بی رو بیشتر هوایی میکرد که دیگه برگشتنی نیستم! ولی خب...شایدم واقعا دیگه برگشتنی نبودم! عمو خلیل از وقتی از طاها شنیده بود که باز میخوام برم هر روز میگفت پوتین هاتو بیار واکس بزنم ولی من از زیرش در میرفتم. چون میدونستم اگر واکس بزنه پولشو ازم نمگیریه و اینطوری شرمنده‌ش میشم. کل خرج اون و زن مریض و پیرش از همین جعبه واکس و صبح تا غروب نشستن سر کوچه درمیومد‌. حالا چی میشد تک پسرشون میتونست از عسلویه بیاد یه سر بهشون بزنه و خرج دوماهشونو بده! بازم شکر که پسرشون مثل...بابای من نبود...! خیلی فکر میکردم که اگر شهید بشم، اصلا شهید هم نه، تصادف کنم و بمیرم، مامان بابام میفهمن یا نه؟ میان ایران که دفنم کنن یا نه؟ اصلا یادشون هست که یه پسر دارن به اسم سبحان؟ خواهر برادر دیگه ای هم دارم؟ اصلا زنده هستن یا نه؟ الان کجای دنیان؟ اگر بمیرم چطوری میخوان بفهمن که بیخوان بیان یا نه؟ ولی جواب همه اینا، یه عمر حسرت بود و جمله ی "بیخیال!"... من علی و طاها و بی‌بی گل‌نساء و همه رفقای خوب و مذهبی و هیئتی و بسیجیمو داشتم! چه نیازی داشتم به پدر مادری که نه دین و خدا پیغمبر سرشون میشه نه براشون مهمه که بچه ای هم دارن؟! چه نیازی داشتم به مال و منال و ارث و میراث کلان ولی شبهه‌ناک پدری که نمیدونستم اصلا اون‌همه ثروتش از کجا اومده؟! چقدر دلم برای آقاجون سیدمیرزا تنگ شده بود. اگر همون موقع که بچه بودم کمکم نمیکرد و منو از اون منجلاب بیرون نمیکشید، الان معلوم نبود وضعیت من چیه؟ میشدم یکی مثل پسرخالم رادین...با یه پرونده پر دختربازی و قمار و انواع و اقسام خلاف های ریز و درشت. بعید نبود! - خدایا شکرت بابت تمام فرصت هایی که بهم دادی و تمام آدمایی که سر راهم گذاشتی تا آدم بزرگ بشم!... بند کتونیمو بستم. دل تو دلم نبود ولی آرامش عجیبی هم داشتم. خیلی بیشتر از بار اولی که رفتم! - دفعه اول که نزاشتی بدرقه‌ت کنم مادر بی‌خبر رفتی وخون به جیگرم کردی! حداقل بزار این بار تا فرودگاه باهات بیام. - نه بی‌بی جان نمیشه قربونتون برم من. شما اینطوری از من خواهش میکنین نمیتونم برما! دلم گیر این نگاه پر از دلشوره‌تون میمونه...
- خب مادر نزار حسرت بدرقه کردنت به دلم بمونه! اون دفعه که مثل آدمای بی‌کس و غریب تنها گذاشتی رفتی... - بی‌بی بی‌کس و غریب چیه آخه دورتون بگردم من. - مگه من مردم که کسی آب نریزه پشت سرت و از زیر قرآن ردت نکنه؟! خندیدم و ساکمو رو زمین گذاشتم. زانو زدم رو زمین و پاش رو بوسیدم. پاشو با اخم عقب کشید و رو به روم زانو زد رو زمین. - این چه کاریه مادر؟ - بی‌بی شما همه‌کس منی سایه‌ت رو سرم! دست های ظریف و استخونیش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو پایین کشید. بوسه ای روی پیشونیم کاشت و قاب چهره‌ی لبخند به لب و دوست‌داشتنیش اون چشمای گرم و آروم، با پس‌زمینه دیوار زیتونی رنگ راهروی خونه‌ی قدیمی، برای همیشه به دیوار عزیز ترین خاطرات قلبم، در صدر تمام چهره های به یادگار مونده، هک شد. این قاب از اونایی بود که دلم میخواست هر وقت دلم تنگ شد آلبوم قلبم رو ورق بزنم و ساعت ها نگاش کنم. بند کتونی هامو بستم و همزمان به آخرین توصیه های بی‌بی گوش دادم. دلم میخواست تا ابد برام حرف بزنه و منم سر تا پا گوش بشینم جلوش و به چشمای دریاییش نگاه کنم. ولی وقت تنگ بود و کار زیاد! بی‌بی همون طور که سفارش میکرد زود زود زنگ بزنم و بی‌خبر نزارمش، پله های ایوون رو پشت سرم پایین اومد و لب حوض که رسید، یه سیب سرخ و ریز از آب خنک حوض گلچین کرد. یه سیب براق و بی‌خط و خال! که عطرش پیچید زیر بینیم و مدهوشم کرد. بی‌بی سیب قرمز رو جلوم گرفت. از دستش گرفتم و با تمام وجود بوییدمش. دلم میخواست تک تک این لحظات هک بشن رو سنگ وجودم و هر وقت اراده کردم، با تمام جزئیات مثل صحنه‌های یک فیلم برام یادآوری بشن. با اشتها و ذوق دندون هام رو تو گوشت سفت سیب فرو کردم و گاز زدم. آب شیرینش تو دهنم چرخی خورد و از گلوم پایین رفت. - به‌به! جانا سیب! البته که از دست بی‌بی خوردن داره وگرنه که مزه نمیده. - شیرین زبونی بسه پسر‌. میخوای نزارم بری؟ همون طور که تکه سیب رو میجویدم پشت سرم رو خاروندم و خندیدم. - ای‌بابا شمام‌ تهدیدم میکنی بی‌بی؟! اون از طاها که عهد کرده شفاعتش نکنم آبرومو میبره روز قیامت...شمام که میگی نمی‌ذاری برم! بی‌انصافیه خب... - خوبه خوبه. لازم نیست این دم آخری اینطوری چرب زبونی کنی. دیدی نظرم عوض شد در رو قفل کردما! خندیدم. مخلفات دهنم رو قورت دادم و سیب تو دستم رو بالا انداختم. چند تا چرخ بین زمین و آسمون خورد و دوباره کف دست من نشست. بی‌بی با برقی که تو چشماش بود و پرده اشکی که چشماش رو دریایی کرده بود، تک تک حرکاتم رو تماشا میکرد و زیر لب ذکر میگفت و قربون صدقه‌م میرفت. سرم رو کج کردم و از اون لبخندایی زدم که دور چشمام خط‌های عمیق میوفتاد و مردمک هام می‌درخشیدن.  قطره ی اشک از گوشه چشم بی‌بی گل‌نساء سُر خورد و کف حیاط، رو موزاییک کرم رنگ رد انداخت.
از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بی‌بی رو بوسیدم و به سختی نگاه از نگاهش کندم. یه سمت دلم میخواست این لحظات زودتر به آخر برسن و یه سمت دیگه خواهش و تمنا میکرد که این ثانیه ها کش بیاد و بیشتر تو چشمای بی‌بی گل‌نسام خیره بشم. ولی خواسته زیاد بود و مهلت کم. با تقلا برای سرکوب کردن اشک هام، بی‌بی قرآن رو با هق‌هق های بی‌صدا بالا سرم گرفت. انگار دروازه ی ورود من به یه دنیای دیگه باز شده بود. دفعه پیش که به هیچکس نگفتم و خودم رفتم، سبک تر از حالا بودم! چون میدونستم بی‌بی نمیدونه و دل‌آشوبم نیست. با قدم های محکم و پر از یقین، به جلو رفتم و قرآن رو بوسیدم. ذکر صلوات از لبم نمیوفتاد. پیشونی روی قرآن گذاشتم و چشمامو بستم. - خدایا...خودت هوامو داشته باش و دستمو بگیر! مراقب بی‌بی و...سها خانم و...بچه ها باش. کمکم کن سرباز اصلح باشم برا آقام. بی‌بی زینب کبری س نوکریمو قبول کنه! عطر گلاب تو بینیم پیچید و روحمو برد تا رواق های قم! آخ که چقدر دلم تنگ بود...خیلی وقت بود نرفته بودم! جمکران...آخ جمکران...اشکال نداره! ایشالا شهید که شدم میرم به همه‌شون سر میزنم... چشمه ی دلتنگ چشمام که خروشیدن گرفته بود، تصمیم به آروم شدن گرفت. لبخند رو لب هام جوونه زد. امواج دریای وجودم ساکن شدن. پیشونی از قرآن سبز رنگ بی‌بی برداشتم و دوباره بوسیدمش. مطمئن تر از پیش از زیرش رد شدم و زمزمه کردم: لبیک یا زینب ... بی‌بی پیشونیم رو بوسید و برام دعا کرد. قرآن رو تو سینی گذاشت و کاسه سفالی آب رو دستش گرفت‌. طاها ماشین رو روشن کرد و سوار شدم. - ببین سبحان داری بدون من میری ازت کرایه میگیرما! - رو چِشَم. فقط برو دیرم شده. در ماشین باز شد و علی هم جلدی پرید تو ماشین. - تو کجا؟ - بدرقه! مشکلیه؟ - کرایه تورم میگیرم. مگه ماشین شخصیه؟! - حلال اولسون! خوبه؟ اونم میدم. طاها پاشو گذاشت رو گاز و بی‌بی با چشمای خیس و بارونی و قلب نگران، آب رو پشت سرم ریخت...خداحافظ بی‌بی عزیزم...ممنونم که این همه سال برام مادری کردی. اگر برنگشتم حلالم کن!
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت175 از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بی‌بی رو بوسیدم
ساک خاکیمو گوشه اتاق که با پتو فرش شده بود گذاشتم‌. مرصاد با یکی از بچه ها رفته بودن شناسایی. هفته دیگه عملیات بود و شانس آورده بودم که رسیده بودم. یکی از بچه ها که قد و قواره ریز و موهای لخت سیاه داشت اومد کنارم نشست و زد رو شونه‌م. خندید و با کنایه گفت: - دادا ما پنج ماهه اینجاییم عملیات نبردنمون! شانس داری یا پارتیت کلفته؟ - پارتیم که حضرت زینبه! چند سالته؟ - خوشا بابا. سیدی مشتی؟ - به لطف خدا پسر حضرت زهرام...نگفتی! چند سالته؟ - با کلی خواهش و التماس اومدم. چقد فقط به دست و پای مامان بابام افتادم! چقد التماس فرمانده گردان کردم...میگفتن چون بچه ای و تک پسرم هستی نمیبریمت! آخه این چه قانونیه؟! - چند سالته؟ - نوزده... - پس بگو...چطوری راضیشون کردی؟ - داستان داره. قد هیفده سالگیم تا حالا... - بابا دمت گرم. هنوز به سن قانونی نرسیده بودی داشتی خواهش و التماس میکردی که بیای؟ تلخ خندید. ولی چشماش برق داشتن. - خلاصه که شانس و پارتی کلفتتو عشق است دادا. هنوز چیزی نگفته بودم که چند تا از بچه ها با خنده و سرخوش اومدن تو اتاق. این بار خیلیاشونو نمیشناختم. از بچه های سری پیش که اومده بودم، فقط هفت، هشت نفر رو میشناختم و مابقی شهید شده بودن...منم ازشون جا مونده بودم...و خدا میدونست تو دل داداش مرصادم چی‌میگذشت وقتی به رفقای پریده‌ش فکر میکرد. - سلام سید. سلام مهدی. پس اسم این بچه مهدی بود. سر تکون دادم و جواب سلامشو دادم. هرکدوم یه گوشه نشستن و شروع کردن از عملیات آخر هفته حرف زدن‌. منم کتابم رو از تو ساکم بیرون کشیدم و مشغول شدم. ولی گوشمم بهشون بود‌. - فردا شب هم یه شناسایی دیگه داریم. ولی فرمانده میگه مرصاد و رضا باید استراحت کنن خیلی سخته شدن این چند روز. برا عملیات اصلی لازمشون داریم. برق تو مردمک چشمام دوید. شناسایی فردا شب با خودمه! مهدی دوباره زد رو شونه‌م. - به فردا شب فکر میکنی؟ نترس به تو نمیرسه. من خیلی وقته رزروم داداش! شونه بالا انداختم و لبخند زدم. یعنی فرمانده این بار میفرستتش با اینکه مثل دفعه های پیش نگهش میداره؟
لب بلندی کنار مرصاد نشستم و دست رو شونه‌ش گذاشتم. - به چی فکر میکنی؟ نگاه از افق تاریک گرفت و تو چشمام عمیق شد. چشمای خسته و خمارش خیس بودن ولی سد محکمی از غرور و شجاعت جلوی روان شدنشون رو گرفته بود. علامت سوال تو سرم چرخید و چرخید ولی به جواب نرسید. چند ثانیه ای در سکوت نگاهش رو به نگاهم گره کرده بود. با صدای مصممی که ته دلش میلرزید گفت: - از خانواده‌م خبر داری؟ محو خندیدم. - دلت تنگ شده؟ چشم ازم گرفت و سر به زیر انداخت. انگشت رو قنداق اسلحه‌ش کشید و نفسش رو سردرگم بیرون داد. لب گزید. فکرش آشفته بود و پیدا بود که دلش تنگ شده. مردمک چشمای بی‌قرارش می‌لرزیدن و مدام آب دهنش رو قورت میداد بلکه این بغض سیریش دست از سرش برداره. تو دلم گفتم: کاش برمیگشتی...بعدِ تو، خونه‌تون خیلی بهم ریخته پسر! فشار نبودنت داره اذیتشون میکنه... - سید سبحان...مامان بابام خوبن؟ مهر تو صدام ریختم و با آرامش خاطر گفتم: خوبن! با مکث و تردید دوباره پرسید: بچه ها چطور؟ یوسف، کوثر، دوقلو ها... لبخند رو لبش جوونه زد؛ - محیا... لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم: همه‌شون خوبن... کِلاشِ رو پاهاش رو زمین گذاشت؛ سرشو رو زانوهاش گذاشت و زانوهاشو بغل گرفت. سرش رو آورد بالا و رو ساعد دستاش گذاشت. نگاهش رو بین ستاره ها تاب داد و با بغض پرسید: آبجیام...سـ...سها...خوبه؟ تصویر خواهر بی‌قرار و بهم‌ریخته‌ش جلو چشمام رژه رفت. چشمای نگران اون روز...اولین چیزی که گفت حال مرصاد بود! حال مرصاد چطوره؟ مثلا بهش بگم خواهرت اعصاب نداره؟ سر منم هوار میکشه که دست از سرش بردارم و حواسش نیست که چقد آشفته‌ست؟ داداش من! چی بگم بهت؟ میگم خانواده‌ت خوبن ولی ندیدمشون که...خواهرت رو که دیدم چی بگم؟ - چرا جواب نمیدی؟ سر تکون دادم و فکر و خیال رو کنار زدم. لبخندم رو برگردوندم سر جاش و زبون به لب کشیدم. - آم...خب... - چی شده؟ - هیچی هیچی! - خب؟ - خب...اونم...خوبه... - دلش تنگ شده نه؟ دل یوسف و کوثر ام خیلی تنگ شده...بابامم شکسته تر شده...مامانمم همین طور‌! مگه نه؟ - آره...آره...بعد تو خیلی چیزا تو خونه‌تون خوب نیست! دل همه‌ برات تنگ شده... بغضش رو قورت داد و با خنده اشک هاشو پاک کرد. سعی کرد حالش خوب باشه. گوشه لبش رو به دندون گرفت و با نگاهی که از این نقطه به اون نقطه سرگردون بود گفت : - فردا شبِ عملیاته! ولی این یکی با همه قبلیا فرق داره...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت177 لب بلندی کنار مرصاد نشستم و دست رو شونه‌ش گذاشتم. - به چی فکر میکنی؟ نگاه از ا
- مرصاد... - هوم؟ - خیلی برا شهادتم دعا کن...خیلی...به جون بی‌بی دعا نکنی سر پل صراط نمیذارم رد شی! خیره به آسمون خندید و چشم هاشو بست. - خدایا این رفیق منم بیار پیش خودم. تنها نمونه گناه داره طفلی. قهقهه ای سر دادم و یه ضربه محکم به شونه‌ش زدم. - آخ! اصن اشتباه کردم برات دعا کردم خدایا این بی شعورو همینجا نگه دار. - هوی هوی! نمیذارم رد شی به جون خودت اینطوری دعا کنیا. - مگه من بدون تو میرم آخه... این جمله‌ش یک لحظه لبخند رو لبم خشک کرد. آب دهنم رو قورت دادم. لبخند تلخی دوباره رو لبام نشست. بدون من نمیری؟ اگر منو نخوان مجبوری بری...اگر منو نخرن باید بری...باید بری و اونجا شفاعتم کنی! اسم منم بنویسی تو لیست مأموریت بعدی. اگر بری بدون تو میمیرم مرصاد! - پاشو پاشو بیا تو دماغت قرمز شده. یکم استراحت کن خیلی خسته ای! - میام حالا تو برو تو. با نگاهش بدرقه‌م کرد و برگشتم به ساختمون قرارگاه و اتاقمون. نصف بچه ها خواب بودن و نصف دیگه‌شون مشغول گپ و گفت یا مناجات. چشم بین هم‌رزم های پیر و جوون و مسن ام گردوندم. دنبال مهدی بودم. نگاهم کنج دیوار توقف کرد و تک خنده ی آهسته ای حواله پسرِ خسته کردم. از بین بچه ها گذشتم و نزدیکش شدم. پشت به دیوار رو زمین خشک از خستگی خوابش برده بود. پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود. دست راستش رو زیر سرش گذاشته بود و صورت رنگ پریده و بی‌حالش آرومِ آروم بود. از یکی از رزمنده ها پتو گرفتم و با احتیاط روش کشیدم. از طرفی دلم میخواست برای عملیات فردا همراهمون باشه و شجاعت این قاسم رو تو خط ببینم. از یک طرف هم دلم نمیخواست بیاد! مادرش چه دل آشوبی داشت الان...یکی یدونه پسر و چند ماه دلواپسی جبهه و عملیات هاش...گناه داشتن پدر مادرش... بی‌صدا کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. سر به دیوار گچی گذاشتم و تو دنیای فکر و خیالات خودم غرق شدم. ولی خیلی طول نکشید که چشمام آروم بسته شدن و خوابم برد...