eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
301 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت152 -به نظر من؟! چرا نظر من؟! عروس خانم مهمه! -میخوام بدونم دخترا چه نظری درباره‌ش
فرو ریختم انگار یه آدم از یه کره ی دیگه بودم که متوجه حرف های بی بی نمی شدم بعد از چند دقیقه فهمیدم قضیه از چه قراره نمیدونستم عصبانی باشم؟ برام مهم باشه؟! ناراحت باشم؟! تعجب کنم؟‌! هر حسی هم بود خوشحالی یا همچین حسی نبود! ابروهام توهم گره خورد. چه جوابی باید می دادم؟! خب... این مسئله چیزی نبود که من حالا حالا ها بهش فکر کنم ... تو زندگی خودم گیرم هنوز... با من و من گفتم :بی بی.. میگم که... خب... -بگو مادر ، روراست بگو -خب...نکه آقا سید پسر بدی باشن نه اصلا ! ولی...من الان اصلا به مسئله فکر نمی کنم... یعنی الان کار و فکرای مهم تری دارم! درسم،مرصاد،مامان،بابا، دانشگاه و کنکور! چهره ی مهربون بی بی یکم گرفته شد ولی بعدش سریع برگشت سر جاش. -کلا نمی خوای فکر کنی؟ یا پسر منو قابل نمی دونی مادر؟ -بی بی جان این چه حرفیه ؟! آقا سید خیلی آدم خوبی هستن.مرصاد هم قبولشون داره ، بابا هم همینطور .ولی ..من الان هم سنم کمه، هم می خوام درس بخونم. -یعنی اگر با سبحان من ازدواج کنی نمی تونی درس بخونی؟..شایدم به خاطر اینه که مجروح شده ! یا می ترسی بره سوریه و اول زندگی بی شوهر و بیوه شی دخترم؟! کنار بی بی روی تخت نشستم و گونه ش رو بوسیدم. -نه بی بی جان. اینا چه حرفاییه آخه من فدای شما شم. -پس چی دخترم؟! اون طفلکی همه فکر و ذکرش پیش توئه مادر. بهش بگم جوابت منفیه دق میکنه بچم! -خدا نکنه... ان شاءالله ایشون هم با یه دختر خانم مناسب تر و لایق خوشبخت بشن. -یعنی حتی وقت نمی خوای فکر کنی؟ نگاهم رو عمیق دوختم به ژرفای مردک های براق آروم جونم.نمی خواستم ناراحتش کنم؛ولی...این تصمیم من بود... و نمی خواستم تغییرش بدم! زبون به لب کشیدم و با طمأنینه جواب دادم : با اجازه شما خیر . . بی بی دستش رو پشت سرم گزاشت . سرم رو پایین آورد و پیشونیم رو بوسید. -چی بهش بگم دخترم؟ -لطفا بهشون بگین من قصد ازدواج ندارم . دخترای خیلی خوبی هستن که آقا سید میتونن خوشبختشون کنن! -عشق که این حرفا حالیش نیست دخترم! برای این یکی جوابی نداشتم . هر چی هم که بود ، الان نه ... چه عشق ، چه هر حس دیگه ای ... اولویتم الان چیز دیگه ای بود !؛شاید چند سال دیگه وضعیت تغییر می کرد. تازه هر عشقی که عشق نیست . . . بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
بی بی بر خلاف خیلی از مادر های مسن که واسه پسرشون از یه دختر خواستگاری میکنن و گیر سه پیچ میدن، به خواسته من احترام گذاشت و با یه لبخند پر حرف از اتاق رفت بیرون. منم رو تخت دراز کشیدم. اون روزی که سید سبحان از سوریه برگشته بود و به خواست بی بی گل نساء براش فسنجون درست کردم، تو حیاط خواست یه حرفی بزنه ولی کیمیا سر رسید، مثل صحنه ی فیلم از جلوی چشام رد شد...نکنه اون روز میخواست همینو بگه؟! لب به هم فشردم. آشوبی تو دلم به پا شد که نگو! یعنی عکس العملش چیه؟! *** سید سبحان: دلشوره همچین به جونم افتاده بود که قلبم داشت از جاش کنده میشد. بی بی قول داده بود که سها خانم و عمو صالح قبول میکنن ولی من بازم اضطراب شدید داشتم. فکر و خیال مدام دور سرم مبچرخید. در و دیوار خونه مثل قفس بود برام. دیگه طاقت نیاوردم و با طاها زدم بیرون... آسمون آبی آبی بود و زندگی جریان داشت ولی هیچکدوم از اینا برای من مدام نبود... دستمو از پنجره سمند سفید طاها بیرون کرده بودم و تو فکر مشغول تماشای منظره بیرون بودم. -سید! -ها؟ -ها و درد! بعد این همه مدت داریم با هم میریم بیرون مثل برج زهرمار میگه ها؟! چته خو داداش؟ -طاها ولم کن تورو خدا -خب بگو چیشده؟! از وقتی سوار شدی چیزی نگفتی! جوابشو ندادم. حوصله نداشتم دو ساعت سیم جیم کنه که دلت گیر کجاست لال مونی گرفتی... -هو سبحان با تو اما! چته؟ یکی از اون نگاه هایی که خودش میفهمید باید خفه خون بگیره بهش انداختم. -دارم جون میدم طاها! خوبه راحت شدی؟؟ دارم میمرم... -تو اینطوری...علی اونطوری...من چیکار کنم با شما دوتا؟ من با کیا رفیقم خدا؟! همه رفیق دارم منم رفیق دارم... سرمو برگردوندم طرفش و به لباش چشم دوختم -علی چیشده؟! اونم مثل تو لالمونی گرفته! حالش خیلی خرابه... میخواستم بپرسم چرا که گوشیم زنگ خورد هوای این روزهای من هوای سنگره... یه حسی روحمو به صفحه گوشیم نگاه کردم بی‌بی گل نساء بود! امروز رفته بود خونه سها خانم اینا که باهاشون صحبت کنه. قلبم یه لحظه از تپش وایساد! انگشت خیس عرقم رو روی صفحه گوشی کشیدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. -جونم بی بی؟ -سبحان جان مادر... -بی بی چیشد حرف زدی باهاشون؟ من و من بی بی پشت تلفت دنیا رو روی سرم آوار کرد. داشتم جون میدادم. لب به دندون گرفتم و نگاهم رو با اضطراب تو ماشین چرخوندم. -بی بی جون سید جوادت بگو چیشد؟ حرف زدی باهاشون؟ -پسرم راستش... -بی بی جون به لب شدم چیشد؟ چرا نمیگی؟! -خب دو دیقه دندون به جگر بگیر ببینم چجوری باید بهت بگم... یه نفس عمیق کشیدم -چشم...حالا تا اینجا رو دست طاها نیفتادم بگید چیشده؟!
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت154 بی بی بر خلاف خیلی از مادر های مسن که واسه پسرشون از یه دختر خواستگاری میکنن و
بی بی آروم گفت: آروم باش پسرم... -آرومم بی بی چی گفتن؟ -باید بیای خونه باهات حرف بزنم. -بی بی دق مرگ شدم، چشم من در اسرع وقت خونه هستم... بی بی گل نساء گوشی رو قطع کرد. -طاها دور بزن دور بزن! -چیشد؟چه خبره؟بی بی با کی باید حرف میزد؟ یه نگاه پرسشگر بهم انداخت و فرمون رو چرخوند. -نکنه خبریه؟ -طاها!!! -خب بابا، چه شاه داماد بداخلاقی! -طااااها!! -باااااشه!! دست مجروحم رو مشت کردم و با دست سالمم زنگ در رو فشردم. بی بی برگشته بود خونه، قلب من داشت از جاش کنده میشد... طاقت نداشتم منتظر بمونم ببینم بی بی با کلی فلسفه چینی میخواد بگه جوابشون چیه... دوباره با استرس زنگ در رو فشار دادم. -اومدم مادر اومدم. در با صدا باز شد و من جهیدم داخل حیاط در رو پشت سرم بستم و گوشه ی دامن گل گلی بی بی گل نساء رو تو دستم گرفتم. -بی بی دستم به دامنتون شما رو به روح آقاجون سید میرزا بگین جوابشو چیه؟! قبول کردن؟ کی میریم خونشون؟ بی بی گل نسا لبخند محوی زد و پرده ای از اشک چشماشو پوشوند. سر در گم و منتظر به چشماش خیره شدم، به عمق مردمک های براقش چشم دوختم بلکه خودم چیزی دستگیرم بشه ولی هیچی! ملتمسانه و با بغض گفتم: بی بی نمیخوای چیزی بگی؟ به خدا رو نیست جای خط مقدم و با گلوله ی تکفیری ها، وسط حیاط از اضطراب جون بدم. مرگ سید سبحان بگو چی گذشت؟ بی بی نگاه از چشمای خواهشمندم گرفت و دامنش رو از تو دستم ییرون کشید. به سمت ایوون قدم برداشت و گفت: بیا بریم تو یه چایی برات بریزم میگم حالا بهت چیشد. ای خدا بی بی گل نساء تا منو دق‌مرگ نکنه نمیگه چیشده! با عجله پشت سرش داخل راهرو شدم، همه ی عکس های سید جواد انگار خیره شده بودن به حال آشفتم...
و قوت قلب می دادن که آروم باش پسر چه خبرته؟! ولی مگه میتونستم آروم بگیرم؟ لب گزیدم. چه مرگم شده؟! من نه انقدر استرسی بودم نه تا حالا همچین حسی داشتم! بی بی رو روی مبل نشوندم و پایین پاش نشستم. گوشه ی دامن گل دارش رو گرفتم تو دست لرزونم و به لب هاش چشم دوختم که از امروز بگه. ولی اون همش نگاه ازم می دزدید. آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم: بی بی تو رو به جون هر کسی دوست داری بگو امروز چیشد؟ زبون به لب کشید و بالاخره به چشمام نگاه کرد. آشفته بود... -بی بی نمیگی؟ به جون سید جوادت الان سکته میکنم! -بی بی بالاخره تاب نیاورد و بهم پرید، چقدر قسم میخوری مادر! پسرم گناه داره. -بلکه من قسم بخورم و شما راضی بشی تعریف کنی و آتیش وجودمو خاموش کنی. چشم قسم نمیخورم ولی شما هم بگو تا نمردم... بی بی گل نساء با کلی من و من هر چی مهر تو دلش بود ریخت تو چشماش و گفت: سید سبحانم...پسرم...نور چشمم....از خیر این دختر بگذر! با این حرف بی بی انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سرم! چشمام سیاهی رفت و کل نیروی بدنم تو یه لحظه خالی شد... با صدایی که از ته چاه در میومد زمزمه کردم: یعنی چی بی بی؟ دستم سست شد و دامن بی بی رو رها کردم. درد تو دستم پیچید! دوباره... -یعنی از خیرش بگذر...اصلا...اصلا خودم برات یه دختر خوب پیدا میکنم. لباس دومادی برات میدوزم، یه عروس دست گل برات پیدا میکنم که لیاقت یکی یدونه شاخ شمشادم رو داشته باشه. صدای بی بی توی مغزم اکو میشد، چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم، از خیرش بگذر یعنی چی؟! انگار یه تیغ بزرگ ماهی تو گلوم گیر کرده بود. گلوم میسوخت...دندون به لب گرفتم و نگاه از صورت بی بی سر دادم رو گل های فرش دست بافت قدیمی. زبونم قفل شده بود و گلوم خشک خشک. مثل یه بیابون بی آب و علف که انگار سالهاست قطره آبی به خودش ندیده! نفس هام به زور بالا میومدن. دنیا جلوی چشمام تیره و تار شده بود. -یعنی...جوابشون منفیه بی بی؟ قبولم نکردن؟ بی بی گل نساء یه لبخند غمگین تحویل چشمای خسته‌م داد. دندون به هم ساییدم و لب زدم چرا؟!
بی‌بی بازم جواب نداد.  حسی که آوار شده بود رو سرم شبیه حس یه بیچاره بلاتکلیف بود که هیچ امیدی به آینده‌ش نداشت. دیگه هیچی معنی نداشت برام! الان باید چیکار کنم؟ چقدر باید کسی که زندگیم با فکرش داشت معنی پیدا میکرد و خیلی از خلاء هام با فکر وجودش تو زندگیم پر میشد رو هر روز ببینم و نتونم بهش برسم؟ چطوری طاقت بیارم؟ - بی‌بی شما که...میدونستی...من...چرا نگفتی دلم گیر پیشش و بدون اون نمیتونم؟ - گفتم مادر!...گفتم... - پس چی شد؟! شما گفتی دلیلی نداره قبولم نکنن! پس چی شد؟ - سها میخواد درس بخونه! قصد ازدواج نداره...گفت بهت بگم... - چی گفت؟ دیگه چی گفت؟ دیگه قراره چی بگین بهم که باقی‌مونده دنیامم آوار شه؟ بی‌بی دست کشید رو سرم و آروم زمزمه کرد: چرا دنیات آوار شده پسرم؟ تو هنوز جوونی سها هم هنوز بچه‌ست! فکرش پیش کنکورشه...پیش برادرشه...حق بده بهش! یکم صبر میکنیم، شاید نظرش عوض شه! - قطعی گفت جوابش منفیه یا وقت خواست برای فکر کردن؟ - والا چی بگم؟!. - پس جوابش منفیه... - ولی من بازم باهاش حرف میزنم تو خیالت راحت باشه مادر! - خیالم راحت نیس بی‌بی! خیالم نمیتونه راحت باشه...چطوری راحت باشم؟ بی‌بی من...من... نمیدونیستم چی بگم؟! شرم داشتم از گفتن این که مهر یه دختر غریبه، غریبه‌ی غریبه ام که نه...مهر خواهر مرصاد، چنان نشسته تو دلم که به خاطر جواب منفیش بغض کردم!!! شرم داشتم از به کار بردن واژه‌ی عشق برای احساسات بی‌شیله‌پیله‌م! مگه من از این زندگی چی میخواستم؟! اصلا مگه لذتی داشتم جز شهدا و هیئت و روضه که بخوام براش زندگی کنم؟! من از این زندگی فقط نگاه مولامو میخواستم...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت157 بی‌بی بازم جواب نداد.  حسی که آوار شده بود رو سرم شبیه حس یه بیچاره بلاتکلیف ب
من از همون وقتی که حالیم شد خوب و بد چیه مشخص کردم چی میخوام از زندگیم! ولی حالا که همچین آتیشی افتاده به جونم چه خاکی به سرم بریزم؟ چطوری خودمو قانع کنم؟ چطوری خودمو قانع کنم که باید این عشق رو از دلم و فکرم بیرون کنم؟ تا الان مگه از خدا و حضرت زینب غیر از این خواستم که هرچی خیره برام رقم بزنن؟ نه به والله!..ولی...خب آخه...انصاف نیست اینطوری سوختن! انصاف نیست اینطوری سر کردن با حسی که هر لحظه چنگ میندازه به وجودم و توانایی مقابله باهاش رو ندارم...انصاف نیست این امتحان...من نمیتونم... در و دیوار خونه انگار داشتن خراب می‌شدن رو سرم. همه جا تاریک بود...انگار داشتم تو خونه خفه میشدم! و راه نجاتم همون جاهایی بودن که سها، بارها توشون نفس کشیده بود و نجوا کرده بود! معراج شهدا، اتاق سیدجواد، سر مزار سیدجواد... میترسیدم از اینکه پامو بزارم اونجا و دلم بیشتر بهونه بگیره! وحشت داشتم از اینکه دلم بیشتر گیر خواهر مرصاد بشه...و اون واقعا بهم جواب منفی بده، و من بدون اون نتونم!... اونوقت جواب حضرت زهرا س امام زمانم رو چی بدم؟ جواب مرصاد و عمو صالح رو چی؟! می‌ترسیدم از اینکه واقعا جوابشون منفی باشه...فکرشم نمیکردم قبولم نکنه! برنامه های زندگیم تو همین مدت کوتاه هم با اون شکل گرفته بود تو ذهنم!... به خودم پوزخند زدم. به خودم و افکار پوچ و بچگونه‌م.. - پسره‌ی بی‌حیای هول! ... عقلتو از دست دادی؟ تیمارستانی! چه غلطی کردی هان؟ عاشق کی شدی؟ اصلا حواست بود چی گذشت تو این چند روز به خودت و زندگیت و افکارت؟ دو دستی چه گِلی ریختی تو سرت؟ ولی...مگه عاشق شدن گناهه؟ آره وقتی عاشق سها خانم بشی برای تو، واسه سیدسبحان حسنی گناهه! واسه تو گناهه...گناهه عاشق اون دختر معصوم شدن واسه تو گناهه...تو کی هستی که بخوای زندگی اونو بسازی؟ تو اصن مگه نمیخواستی عاشق مولات باشی و بس؟ زدی زیر قولت؟! آخ سبحان...آخ سید سبحان حسینی...چه مرگت شده پسر؟ بعد از حرف زدن با بی‌بی پناه برده بودم به زیر زمین...فقط نور سبز جلو در زیرزمین روشن بود و بی‌بی هم خوابیده بود. حداقل من خدا خدا میکردم خواب باشه و صدای فریاد ها و جنجال های عقل و قلبمو نشنوه... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
بعد از حرفای بی بی انگار یه نفر گلومو محکم گرفته بود و فشار میداد. انگار یکی مشت میکوبید به قلبم! انگار یکی با تبر داشت مغزم و نصف میکرد... سرم از درد داشت منفجر میشد. مثل یه مُرده بی حرکت گوشه اتاق نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار ؛ به سقف خیره شده بودم ، زانوهامو بغل کرده بودم. لب هام بهر هیچ کلامی نمی جنبیدن.....!! روح و فکرم تو فشار وحشتناکی بود از این وضعیت! دلم میخواست خودمو پرت کنم تو استخر و خفه شم از این موقعیت. یه دختر، با دلم کاری کرده بود که حتی دست و دلم به ذکر گفتن هم نمیرفت و این برای من ته خط بود.... دست کشیدم به صورتم و چشمای پُف کردم رو مالیدم. درد تو دستم پیچید...دکتر تا وقتی باند پیچی هاشو باز کنم تو بیمارستان نگم داشته بود! میگفت: "تو سر به هوایی دوباره یه بلایی سر خودت میاری حوصله ندارم دوماه دیگه ام باهات بحث کنم سر اینکه کربلا و ۱۴۰۰ سال پیش به ما ربط داره یا نه." از فکر روزای آخر لبخند رو لبم نشست. «تقه ای به در چوبی اتاق بیمارستان خورد و در با صدا باز شد. - سلام آقای مدافع حرم! بهتری؟ کلمه آقا رو کشید و بلند گفت. لبخند رو لبش بود و همونطور که به سمت تختم میومد به تخته شاسی تو دستش و وضعیتم نگاهی کرد. برگه رو پشت و رو کرد و نگاهش رو به سمت چشمام هُل داد. - الحمدلله شما خوبی؟ - منم بد نیستم. خوب میبینم که... - میتونم برم خونه؟ دکتر اخماشو توهم کرد ولی بعد خندید و گفت: نه مثل این که راستی راستی خسته شدی از حرف زدن با من! زبون به لب کشیدم و سرم رو انداختم پایین. خندیدم. - نه بابا دکتر این چه حرفیه من از این بیمارستان برم بیرون دیگه دکترم نیستی ولی رفیقم که هستی! بهتون سر میزنم خیالت راحت. کنه تر از این حرفام! - نه بابا؟ دم شما گرم آقای رفیق! ما که ندیدیم این چند وقت یه بار هم منو به اسم صدا کنی. دکتر دکتر! یه جوری صدا می کنی انگار ۷۰ سالمه. - ای بابا ای بابا. شما به بزرگی خودتون ببخشید داش دانیال. خوب شد؟ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
* 💞﷽💞 ‌ - آها حالا شد! میگم... سبحان! منتظر ادامه حرفش موندم و چیزی نگفتم. دکتری که امروز کنار تختم وایساده بود زمین تا آسمون با دکتر اولین روزی که اومدم بیمارستان فرق داشت. تو همین مدت شاید کم، شاید زیاد، چنان زیر و رو شده بود که حس میکردم این یه روز پاش میرسه معراج شهدا! تخته رو گذاشت روی میز کنار تختم و دستهاشو تو جیباش کرد. سرش رو پایین انداخت و لب گزید. - از روزی که اومدی بیمارستان خیلی با هم حرف زدیم. برام کلی از سوریه و شهدا گفتی...جواب سوالهای تو ذهنم رو دادی...با حرفای تو فهمیدم خدا کیه؟ حتی بیشتر شب‌ها فقط به خاطر شنیدن حرف‌های تو اضافه‌کاری موندم!... یه لبخند معنی دار کمرنگ نشست گوشه لبش. ادامه داد: - ولی یه چیزی رو نفهمیدم. - چی رو؟ - من خودمو پیدا کردم، خدامو پیدا کردم، از اون خلاء اومدم بیرون! ولی نمیدونم الان باید چیکار کنم؟... تبسم رضایتی که روی لبم نقش بسته بود پررنگ تر شد. - دلت چی میگه؟ - دلم؟! نگاه پرسشگرش از چشمام سر خورد تو قاب پنجره وآ بی آسمون. تماشا کردن چهره اش وقتی عمیق فکر می کرد به این حرف هامون حس خوبی بهم میداد. چون میدونستم که یه فریب خورده‌ست ولی راه درست رو خیلی زود پیدا کرده! نه به اجبار! بلکه با اشتیاق خودش برای رها شدن از سردرگمی و خلاء...من فقط وسیله بودم که نشونش بدم... در سکوت تو صورت متفکرش مشغول کاوش احساساتش شدم. قیافه‌شم تغییر کرده بود! یه حالت عجیبی تو چشماش -که دیگه سرد و بی‌روح نبودن- موج می‌زد. ته ریش‌هاشم دیگه شیش تیغ نکرده بود. نگاهش دوباره از پنجره به چشمام سر خورد. - سید سبحان! می خوام نماز خوندن رو یاد بگیرم... برق شگفت زدگی زیر پوستم دوید. حداقل حالا انتظار این رو نداشتم! - میخوای نماز بخونی دکتر؟ مطمئنی؟ - مطمئن تر از هر وقت دیگه ای!... آم... میتونی یادم بدی؟ وقتی پرسید میتونم یادش بدم یا نه، یکم نگرانی تو چشماش بود. بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
-معلومه که یادت میدم ولی... -ولی چی؟ -مطمئنی دیگه میخوای تو این راه قدم بذاری؟ وسط راه پشیمون نشی؟! زد زیر خنده! -آقا سبحان! من خودمو زندگیمو تو این راه پیدا کردم. پشیمونی؟ -حله... نزدیک تر شد و همو به آعوش کشیدیم...» بعد از اون دانیال هم به لیست رفیقامون اضافه شد. چقدر حیف شده بود این همه سردرگمی! پدر و مادر درست و مذهبی داشت ولی خودش تحت تاثیر محیط مدرسه و دوستاش و دانشگاه و خوابگاه اینطوری شده بود! بعد از مرور خاطرات دوباره درد دستم یادم اومد. هیچ خوش نداشتم دوباره راهی بیمارستان بشم و رفتنم عقب ببوفته! حتی اگر یه روز اضافه تر از موعدم میموندم دیگه تو این قفس دق میکردم. فکر اینکه الان اونجا بهم نیاز دارن و من اینجا راحت هر کاری دوست دارم رو میکنم عذابم میداد! یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو روی فرش دست بافت قدیمی زمین گذاشتم. دست سالمم رو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم. خیلی خسته بودم...خیلی! ‌با صدای اذان چشم باز کردم. بدنم کوفته و بی جون بود. همونطور دراز کش نگاه تو اتاق گردوندم. چشامم جونی نداشتن. خیلی درد میکردن. سرم رو تکون دادم و خمیازه ای کشیدم. اومدم دستم رو بلند کنم که متوجه سنگینی پتو شدم! یعنی بی بی روم پتو کشیده بود؟ بالش هم زیر سرم بود. به سختی سر جام نشستم و کش و قوسی به بدن خسته‌م دادم. دستمو روی پیشونیم گذاشتم، داغ بود. دستمو به گردنم کشیدم، خیس خیس بود. حسابی عرق کرده بودم. از جام پا شدم ولی سرم گیج رفت. دستمو به کتابخونه گرفتم و ستون بدنم کردم. چشمام تیر کشید. -لعنتی... آروم چشامو بستم و باز کردم. نفسم رو بیرون دادم و با همون سرگیجه طرف در رفتم. صدای اذان از سمت حسینیه معراج شهدا میومد و به طرز عجیبی روح نواز بود. دست بردم سمت در و درو باز کردم. نسیم خورد تو صورتم. پله های زیر زمین رو بالا رفتم و عمیق نفس کشیدم. باد سر و صورتم رو نوازش کرد و عرق نشسته رو تنم رو خشک کرد. درد گلوم رو فشار داد. چند تا سرفه پشت سر هم خبر از مریضی ای داد که احتمالا داغی بدنم و عرق سر و روم هم به خاطر اون بود ولی اعتنایی نکردم. بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت161 -معلومه که یادت میدم ولی... -ولی چی؟ -مطمئنی دیگه میخوای تو این راه قدم بذاری؟
* 💞﷽💞 📚 ♥️ دمپایی هامو پام کردم و به سمت حوض رفتم. آبش احتمالا خنک خنک بود الان! دستمو تو آب زلال و سرد حوض کردم و میون ماهی های سرخ و نارنجی حرکتش دادم. سردی آب تا ریشه و بن مویرگ های دستم رسید و دوباره جون گرفتم. ولی هنوز نا و حال لبخند زدن نداشتم. -بیدار شدی مادر؟ صدای بی بی گل نساء بود که سر پله های ایوون وایساده بود. یه لبخند محو ولی عمیق رو لب هاش بود چشاش یه برق غمگین عمیقی داشت. -سلام... -سلام نور چشمم! -شما پتو کشیدین روم؟ -چرا رو زمین خشک خوابیده بودی پسرم؟ -ممنون...بابت پتو و بالش... چند تا سرفه دیگه دل و روده خالیم رو زیر و رو کردن. ولی بازم اعتنایی بهشون نکردم. نگرانی تو چشمای بی بی گل نساء دوید و پرسید: مریض شدی پسرم؟ بمیرم برات! وضو گرفتی زود برو تو برات جوشونده بیارم... -نه بی بی نمیخواد. دستتون درد نکنه. ساعت چند اومدید خواب بودم؟ -یکی دو ساعتی هست مادر. زود برو تو برات یه جوشونده بیارم بخور بخواب. یکم استراحت کن بهتر شی‌! -چشم...ببخشید. -وا!! دیگه چرا ببخشید؟ -ببخشید انقدر بهتون زحمت میدم...چند وقت دیگه میرم شمام از دست اذیتام راحت میشین... بی بی ابروهاش رو به هم گره زدو دست به کمر گذاشت. -دفعه آخرت باشه از این حرفا میزنی. مگه من میذارم تو دوباره بری؟ به زور یه لبخند آروم گوشه لبم. کاش نمیگفتم باز میخوام برم. دوباره نگرانی ها و حساسیت های مادرانه بی بی شروع شد و حالا بیا جنعش کن.
سریع وضو گرفتم و سرمای آب حوض رو به جون خریدم. یه نفس عمیق کشیدم و با تموم شدن صدای اذان منم رفتم تو زیر زمین. بدنم خسته بود. کل پشتم درد میکرد. دستمم تیر میکشید. ولی حسش نبود به بی‌بی بگم دستم دوباره درد میکنه. نمیخواستم از این بیشتر نگران حالم باشه. سجاده رو پهن کردم و آستین های پیرهن چهارخونه‌ی زرشکی سرمه‌ایمو پایین دادم. زبون به لب های خشک شدم کشیدم و دست هامو بالا بردم... - الله اکبر... بعد از نماز اونقدر سردرد داشتم که بلافاصله سرم رو گذاشتم رو همون بالشی که بی‌بی زیر سرم گذاشته بود و پتو رو پیچیدم دورم. زانوهامو تو شکمم جمع کردم و مچاله شدم. لرز افتاده بود به تنم! - پسرم خوبی؟! به زور جواب دادم : آره...آره خوبم بی‌بی! بی‌بی خم شد که سجاده‌مو جمع کنه. سعی کردم از بالش و پتو جداشم و برم سمت بی‌بی ولی بدنم می‌لرزید! - بی‌بی خودم جمعش میکردم شما زحمت نکش... - آره با این وضع و حالت مشخصه! بگیر بخواب. نمیخواد کاری کنی. - شرمنده‌م میکنین... - مادر از وقتی رفتی و برگشتی یه جور دیگه حرف میزنی...دیگه مَحرَم اسرار و بی‌بی گل‌نسات نیستم؟! غریبه شدم برات یا غریبی میکنی پیشم؟ - بی‌بی این چه حرفیه آخه؟ توروخدا نگین اینطوری! من تا آخرین لحظه عمرم پسر شما میمونم شمام تا آخرین لحظه عمرم بی‌بی گل‌نسای من میمونین. ببخشید اذیتتون میکنم...یکم حالم مساعد نیست! بی‌بی یه لبخند زد و سجاده رو گذاشت رو گذاشت بالای قفسه کتابخونه. منم یه لبخند بی‌جون تحویلش دادم و چشمامو بستم. دلم یه خواب عمیق میخواست ولی از درد نمیتونستم...
وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفتاب از پنجره های رنگی داخل تابیده بود و روی فرش دستباف نقش انداخته بود. چشمام به زور باز میشد! به زحمت از جام بلند شدم. همونطور که پتو رو پیچیده بودم دورم از جام بلند شدم ولی سرم گیج رفت. تلو تلو خوران سمت حیاط رفتم. بی‌بی کنار حوض داشت میوه‌هارو میشست. - سلام بی‌بی. بی‌بی سرش رو به طرفم برگردوند و مهر به چشماش ریخت. - سلام میوه دلم. حالت بهتره مادرت؟ - تقریبا بهترم. ساعت چنده بی‌بی؟ - فکر کنم نزدیکای ظهره پسرم. - اووووو یا خدا. چرا گذاشتی اینقدر بخوابم بی‌بی؟! - خسته بودی مادر حالت خوب نبود بیدارت میکردم خب؟ چه چیزا میگیا! یه خمیازه طولانی کشیدم و دوباره برگشتم تو اتاق. انگار نه انگار اینقدر خوابیده بودم. ولی مریضی من که با خوابیدن خوب نمیشد! درد من چیز دیگه ای بود...و اینو خودمم خوب میدونستم. تو خواب مدام خواب مرصاد رو میدیدم و ازش خجالت میکشیدم. خواب سها رو میدیدم. خواب عمو صالح! وقتی به سها فکر میکردم تنم بیشتر می‌لرزید و گلوم بیشتر درد میگرفت. عرق مینشست رو پیشونیم و سرم داغ میشد! دندون به هم میسابیدم و چشمامو رو هم فشار میدادم. دستامو رو گوشام میذاشتم و لب به دندون میگرفتم و فشار میدادم. اونقدر که چشمام درد میگرفت و لبم خون میومد. آشفته بودم...خیلی آشفته و خسته...نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچی نمیدونستم! دستم رو بردم سمت گوشیم. دیشب کلا خاموشش کرده بودم. روشنش کردم. صدای پیامک های متعدد ازش بلند شد. علی طاها مرتضی امیرعلی سجادی و...دکتر دانیال! دانیال؟ یک تای ابروم بالا رفت و اول از هر پیامکی ترجیح دادم پیام اونو بخونم. - سلام سید جان! خوبی؟ دستت بهتره؟ چه عجیب! آخه چرا باید بعد چند هفته پیام بده بهم؟ چرا؟ کلید های کیبورد گوشی رو لمس کردم و براش نوشتم : سلام آقا دانیال. الحمدلله! شما چطوری؟ فرستادم براش. باز نوشتم : آره تقریبا چطور؟ با فاصله چند ثانیه جواب داد! - نمیدونم دلم شورت رو میزد. امروز اگر تونستی یه سر بیا بیمارستان یه نگا بندازم به دستت. - من راستش حالم خیلی خوب نیست. ولی به محض اینکه خوب شدم چشم میام. - چرا چی شده؟ - هیچی فکر کنم سرما خوردم! - آها خب پس من میام. آدرس رو بفرست... هاع؟! من میام؟! اون میاد؟! یعنی اینقدر کارش واجبه؟! شونه بالا انداختم و آدرس خونه بی‌بی رو براش تایپ کردم. - امروز عصر میام بهت یه سر میزنم. ساعت 4 خوبه؟ - قدمتون روی چشم دکتر جان! - باز گفتی دکتر! اصن خوبه بلاکت کنم؟ - داداش داااااانیال! خوبه؟ - آره. خندیدم. دلم براش تنگ شده بود! چقدر وابسته شده بودم بهش!...