eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از حرفای بی بی انگار یه نفر گلومو محکم گرفته بود و فشار میداد. انگار یکی مشت میکوبید به قلبم! انگار یکی با تبر داشت مغزم و نصف میکرد... سرم از درد داشت منفجر میشد. مثل یه مُرده بی حرکت گوشه اتاق نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار ؛ به سقف خیره شده بودم ، زانوهامو بغل کرده بودم. لب هام بهر هیچ کلامی نمی جنبیدن.....!! روح و فکرم تو فشار وحشتناکی بود از این وضعیت! دلم میخواست خودمو پرت کنم تو استخر و خفه شم از این موقعیت. یه دختر، با دلم کاری کرده بود که حتی دست و دلم به ذکر گفتن هم نمیرفت و این برای من ته خط بود.... دست کشیدم به صورتم و چشمای پُف کردم رو مالیدم. درد تو دستم پیچید...دکتر تا وقتی باند پیچی هاشو باز کنم تو بیمارستان نگم داشته بود! میگفت: "تو سر به هوایی دوباره یه بلایی سر خودت میاری حوصله ندارم دوماه دیگه ام باهات بحث کنم سر اینکه کربلا و ۱۴۰۰ سال پیش به ما ربط داره یا نه." از فکر روزای آخر لبخند رو لبم نشست. «تقه ای به در چوبی اتاق بیمارستان خورد و در با صدا باز شد. - سلام آقای مدافع حرم! بهتری؟ کلمه آقا رو کشید و بلند گفت. لبخند رو لبش بود و همونطور که به سمت تختم میومد به تخته شاسی تو دستش و وضعیتم نگاهی کرد. برگه رو پشت و رو کرد و نگاهش رو به سمت چشمام هُل داد. - الحمدلله شما خوبی؟ - منم بد نیستم. خوب میبینم که... - میتونم برم خونه؟ دکتر اخماشو توهم کرد ولی بعد خندید و گفت: نه مثل این که راستی راستی خسته شدی از حرف زدن با من! زبون به لب کشیدم و سرم رو انداختم پایین. خندیدم. - نه بابا دکتر این چه حرفیه من از این بیمارستان برم بیرون دیگه دکترم نیستی ولی رفیقم که هستی! بهتون سر میزنم خیالت راحت. کنه تر از این حرفام! - نه بابا؟ دم شما گرم آقای رفیق! ما که ندیدیم این چند وقت یه بار هم منو به اسم صدا کنی. دکتر دکتر! یه جوری صدا می کنی انگار ۷۰ سالمه. - ای بابا ای بابا. شما به بزرگی خودتون ببخشید داش دانیال. خوب شد؟ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و نهم که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش می‌خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: «خیالت راحت الهه جان! چیزی نمی‌گم، قربونت برم، گریه نکن!» و بعد با سر انگشتان خواهرانه‌اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد: «قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه می‌خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه می‌کنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزِ دلم!» و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه‌ام از غصه شکافت و ناله بی‌مادری‌ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می‌زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم می‌خواست: «آقا مجیده! می‌خوای جواب نده، آخه از صدات می‌فهمه حالت خوب نیس!» و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین‌تر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه‌ام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: «اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور می‌افته.» و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی‌ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟ حالت خوبه؟» در برابر غمخوار همه غم‌هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه‌هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: «الهه! چی شده؟» و حالا که دلش پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: «چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!» و حالا دلِ او قرار نمی‌گرفت و مدام سؤال می‌کرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه‌اش، خیال مجید را راحت کرد: «آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!» و آنقدر به لعیا سفارش الهه‌اش را کرد تا بلاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می‌داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.