فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت164 وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفتاب از پنجره های رنگی داخل تابیده بود و روی فرش
#طریق_عشق
#قسمت165
بیبی با یه سینی اومد تو.
لبخند رو لباش مثل قبل نبود. قبل اینکه جواب رد بشنوم از سها خانم. اینکه اونم به خاطر من اذیت میشد دچار عذاب وجدانم کرده بود. به اندازه کافی من بهش زحمت داده بودم. خجالت میکشیدم که مثل یه مادر واقعی مراقبم بود با اینکه نسبت خونی باهام نداشت. با قدم های پر آرامش ولی نسبتا سریع نزدیکم شد و کنارم نشست.
- تبت قطع شده مادر؟
- آره فکر کنم.
دستشو نزدیک سرم کرد ولی زود عقب کشید.
- ای وای چه تبی داری! داری میسوزی...
- خوبم بیبی...
سری تکون داد و لیوان شربت رو از توی سینی برداشت و داد دستم. منم که عاشق شربت سرکهانگبین بودم تو یه نفس از خداخواسته همهشو سر کشیدم. بیبی خندید. از خندش حال منم خوب شد. لقمهی عسل و کره رو هم داد دشتم.
- بخور عسل خوبه برات!
- واییی بیبی الان عسل نمیتونم بخورم. اصلا میل ندارم.
- بخور اما و اگر نیار برا من. خوبه برات. صبونه هم نخوردی!
به زور و با قیافهی مچاله شده یه گاز زدم و به اجبار جویدم ک قورت دادم. چند تا سرفه کردم و چند تا مشت هم به سینهم زدم که خسخس میکرد.
- بیبی ساعت 4 دوستم میاد بهم سر بزنه. اشکالی که نداره؟
- نه مادر چه اشکالی؟ قدمش بر روی چشم!
دست بیبی رو بوسیدم. دستشو عقب کشید و با اخم گفت: از این کارا نکن مادر.
- بیبی ثواب داره! نمیخوای برم بهشت؟
بیبی باز خندید و تو دلم قربونصدقه خندههاش رفتم. تو این مدت چقدر وابستگی هام زیاد شده بود!!! با چه دلی میخواستم پیگیر دوباره رفتنم بشم؟!
مریضی و خونهنشینیم، اجازه نمیداد خودمو مشغول کاری کنم که فکرم کلا از سها دور بشه. اگر حالم خوب بود میرفتم معراج شهدا، میرفتم پیش مرتضی و با شوخیها و خندهها حواس خودمو پرت میکردم، میرفتم پیش عمو خلیل بهش کمک میکردم، میرفتم پیش ریحانه و دوباره براش شیرینی خامهای میخریدم؛ ولی هیچکاری در حال حاضر از دستم بر نمیومد...و این کلافهم کرده بود.
بیبی وسیله ها و کتابایی که داشتم میخوندم و خودم رو به یکی از اتاق های بالا که گرم تر بود منتقل کرده بود که بتونم راحت تر استراحت کنم و دوباره به خاطر هوای خنک زیرزمین بدتر نشم!
هر چند دقیقه یکبار سر جام به خودم میپیچدم و از این پهلو به اون پهلو میشدم. یا خواب بودم یا به سها فکر میکردم. حتی حال کتاب خوندن هم نداشتم. دانیال وقتی اومد دیدنم چشاش از تعجب چهارتا شده بود.
گفته بود:
- اوه پسر تو اون موقع که دستت مجروح بود اینقدر وضعت خراب نبود! من مطئنم جواب رد شنیدی که این بلا سرت اومده. این فقط حس و حال یه عاشق درموندهست...
و من هیچ حرفی نداشتم. فقط حرف رو عوض کردم و سعی کردم از زیر نگاه های مشکوکش در برم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت165
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و شصت و پنجم
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم: «مجید!» هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: «خیلی ضعف کردم...» و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: «اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم.»
قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: «نه، میتونم بیام.» و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشهای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم میآمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوهای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک میدید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازهای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوهای که زیر لایهای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصلهای برایم لقمه میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزهای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل¬انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانهمان سپری کردیم.